«صبح علی الطلوع قرار بود حکم اجرا شود. شب قبل خواب به چشم هیچ کداممان نیامد. صبح سپیده نزده تاکسی گرفتیم و در سکوت راهی زندان وکیلآباد شدیم. توی مسیر هیچ کسی حرفی نمیزد. بینمان سکوت بود و توی سرمان کلی فکر و خیال. نماز را توی محوطه زندان خواندیم و بعد منتظر نشستیم. مادرم طبق معمول سرش پایین بود، تسبیح میگرداند و زیر لب ذکر میگفت. سرش را که بلند کرد، تردید را توی چشمهای پراشکش دیدم. بعد از چند دقیقه سکوت به من نزدیک شد و گفت که میخواهد قاتل احمد، پسر 39سالهاش را ببخشد. همه بنا کردیم به گریه کردن و دست و روی مادر را بوسیدیم. تصمیممان را همان اول به قاضی گفتیم. قبل از اینکه اصلا قاتل را به جایگاه ببرند و طناب را دور گردنش بیندازند. تمام بدن قاتل با دیدن طناب دار میلرزید و سستی پاهایش از نحوه ایستادنش معلوم بود. قاتل در یک قدمی مرگ قرار داشت. لحظات سخت و نفسگیری بود. همه چیز برای اجرای حکم آماده بود. قاضی اجرای احکام و مأموران زندان و نماینده دادستان هم در محل بودند.
ناگهان پیش از آنکه قاتل احمد حرفی بزند و به التماس و درخواست برای بخشش بیفتد فقط روکردم به او و با صدای بلند گفتم: مادرم و ما خواهر و برادرها تو را به حرمت عید غدیری که در پیش داریم بخشیدیم. به خاطر جدت پیامبر(ص) و امیرالمؤمنین(ع) از خون احمد گذشتیم. اینها را که میگفتم قاتل برادرم گریه امانش را بریده بود. به دست و پای مادرم افتاد که ننه حاج خانم حلالم کنید و مادرم حتی اجازه نداد قاتل پسرش به پایش بیفتد و بخواهد خواری او را در آن جمع ببیند....»حالا درست دو سال و سه ماه و هشت روز از رفتن احمد، کوچکترین پسر این خانواده میگذرد و تکتم زرندی، خواهر احمد از این دو سال سخت برای ما میگوید. از قتل برادرش بر اثر اصابت یک ضربه چاقو در نزاعی در حوالی خانه، آن هم وقتی که آنها مثل هر هفته در خانه مادر، محفل روضه خانگی داشتهاند .
داغ فرزند چنان بر جگر مادر نشسته که نه تنها برایش در این دو سال کمرنگ نمی شود و حتی تا چند ساعت قبل از اعدام قاتل هم حاضر نبوده از خون پسر عزیز دردانهاش بگذرد، اما درست در لحظات آخر تصمیم دیگری میگیرد .باعث و بانی این تصمیم هم مرضیه، دختر بزرگتر خانواده میشود. مرضیه هم در حادثهای دیگر که 12سال پیش برای پسر نوجوانش رخ میدهد، همچون مادر بیآنکه ریالی از خانواده قاتل یا جای دیگری و... بستاند، از قاتل پسرش میگذرد.حالا هشت روز از این بخشش بزرگ میگذرد و ما مهمان خانواده زرندی در بزرگراه بسیج حوالی محله شهید آقا مصطفی خمینی هستیم. مهمان مرضیه و تکتم و ننه حاج خانم.
پیدا کردن خانه خانواده زرندی کار سختی نیست. تمام محله بسیج این خانواده را میشناسند. مغازهدار سر کوچه، پیرمرد مسگر و حتی کودکانی که مشغول بازی هستند. به یک در آبی رنگ و رو رفته میرسیم و تکتم خانم که پیش از رسیدن ما با لبخندی که تمام صورتش را پر کرده به پیشوازمان میآید. از دالانهای تو در تو میگذریم. دالانهایی که نشان میدهد این خانه هیچ ربطی به معماری خانههای مدرن ندارد و همان حس و حال خانههای سنتی را القا میکند. همان خانههای قدیمی با فضای شلوغ و صمیمی. خروس توی حیاط مدام صدایش را توی گلو میاندازد و میخواند. صدای جیک جیک جوجهها هم لحظهای قطع نمیشود. مبین پسر کوچک تکتم خانم هم مدام از این سو به آن سو میدود و با جوجهها بازی میکند. تکتم خانم هم با لبخند و لحن شاد همیشگیاش ما را راهنمایی میکند. لبهایش طبق عادت میخندد اما غم توی چشمهایش نشان از غمی کهنه و قدیمی دارد که هنوز برایش تازگی دارد.
از پذیرایی که تکتم و همسر و دو پسرش آنجا زندگی میکنند، عبور میکنیم و میرسیم به پذیرایی اصلی که ننه حاج خانم آنجا سکونت دارد. مرضیه، خواهر بزرگتر تکتم خانم که برای مدتی کوتاه از شهرستان محلات، محل زندگیاش به اینجا آمده به همراه مادر ایستادهاند به خوشآمدگویی و گرم احولپرسی میکنند. وقتی مینشینند تازه خرده وسایل ننه حاج خانم را که دور خودش چیده است، میبینم. اندک وسایلی که خلوت او را پر میکنند. 1300دانه تسبیح رنگارنگ توی یک سبد کوچک که خودش تعداد دانهها را میگوید و صبح و شب آنها را بین انگشتانش میچرخاند، یک رحل و قرآن قدیمی، قلم قرآنخوان کوچکی که با آن آیهها را خط میبرد و دکمهاش را که فشار بدهی، قرآن هم میخواند، یک رادیوی قرمز فکستنی که همیشه خدا همراهش است و مرضیه و تکتم نامش را (شوهر ننه) گذاشتهاند. اما از همه اینها مهمتر عکس قاب شده احمد است که روی دیوار پشت سر مادر دیده میشود. تصویر و خاطرات احمد حالا چیزهایی هستند که ننه حاج خانم با آنها نفس میکشد .
احمد اما تنها از دست رفته این خانواده نیست. 12سال پیش حاج بیلوت از این دنیا میرود. همسر ننه حاج خانم و پدر این خانواده. او از خیران این محله بوده است. از دامداران معروف و سرشناس آن روزگار که از هیچ کار خیری دریغ نمیکرده است. نفت خریدن برای مدرسهها، کمک به خانوادههای بیبضاعت محله و... همه او را حاج بیلوت صدا میزدند. یعنی لوتی! یعنی کسی که حواسش به همه هست! این لوتیگری را ننه حاج خانم هم دارد. درباره کارهای عامالمنفعهاش که میپرسیم، خودش چیزی نمیگوید اما آنهایی که او را به ما معرفی کردهاند از دست به خیر بودنش هم گفتهاند. از جلسات قرآن خانگی او مخصوص خانمهای محله که شبهای پنجشنبه برگزار میشود و به جلسات مشکلگشا معروف است؛ چراکه در این جلسات در کنار قرآن و ادعیه قصیده مشکلگشا هم خوانده میشود. قصیدهای منسوب به امیرالمؤمنین، علی(ع) که شرح کمکهای امام علی(ع) به افراد است. این جلسات مشکلگشا به معنای واقعی کلمه مشکلگشا هستند. در واقع بهانهای هستند برای دستگیری از خانوادههای کمبضاعت محله که ننه حاج خانم در حد توان خودش به آنها کمک میکند.
حادثه تلخ و ناگوار اما یک روز پنجشنبه در زمان برگزاری یکی از همین جلسات اتفاق میافتد! همه خانمها توی خانه نشسته بودند و مشغول قرآنخوانی که احمد، پسر کوچک خانواده از در پشتی با تنی زخمی لنگان لنگان آهسته و آرام وارد حیاط میشود. با آن هیبت درشتش مثل سنگی مچاله شده از درد میغلتد توی حیاط... میافتد روی سنگفرشها و صدای افتادنش را تنها مبین میشنود. داییاش را غرق خون میبیند. وحشتزده بدو بدو بیآنکه به کسی حرفی بزند، دستمال خیسی را از توی آشپزخانه برمیدارد تا زخم دایی را پاک کند. به خودش که میآید میبیند بارها مسیر حیاط و آشپزخانه را طی کرده و بارها دستمال را روی زخم احمد کشیده... اما افاقه نکرده و خونریزی بند نیامده است. تکتم خانم که گرم پذیرایی از میهمانان و خانم جلسهایها در خانه مادر بوده از رفت و آمد مبین کلافه میشود. علت را میپرسد و مبین یک کلام میگوید که دایی چاقو خورده است. تکتم با عجله میرود سمت حیاط و...
به اینجا که میرسد اشک در چشمان تکتم خانم حلقه میزند و بریده بریده و با صدای لرزان باقی ماجرا را تعریف میگوید: تا به خودم آمدم خودم را در آمبولانس در کنار احمد، برادری که سوی چشمانش کم شده بود و داشت از دست میرفت، دیدم. به او در همان حال گفتم: احمد چه کار کردی؟ اما نمیتوانست حرف بزند. فقط اسم کسی را که به سینهاش چاقو زده بود، میآورد. رفیق صمیمیاش، آن قدر صمیمی که محرم خانه ما شده بود و مثل برادرمان بود.
سر احمد روی زانوی من بود. با یک دستش دستم را محکم گرفته بود و با دست دیگرش بازویم را. اما نگاهش را تا آخر عمر فراموش نمیکنم. به سنگ لحد هم بخورم فراموش نمیکنم. چشم از چشمهایم برنمیداشت. با نگاهش التماس میکرد که نجاتش بدهم. اشک میریختم و میگفتم داداش نمیگذارم بروی. یکهو دستش از روی بازویم سُر خورد پایین و چشمهایش را بست. داد زدم رو به پرستار گفتم برادرم رفت. پرستار آرامم کرد و گفت: نگران نباش فقط بیهوش شده است. رسیدیم بیمارستان امدادی. احمد را روی تخت بردند و من توی سالن انتظار منتظر ماندم. چند دقیقه بعد جسمی را توی برانکارد مشکی از مقابل چشمهایم بردند. گفتم برادرم را کجا میبرید؟ گفتند این برادرت نیست. اما من برادرم را شناختم. قلبم مچاله شد. یک تکه از وجودم کنده شد و با همان برانکارد رفت .
اینها را که میگوید اشکهای ننه حاج خانم تبدیل به رود میشود. شانههایش بیشتر از قبل میلرزد. به عکس احمد نگاه میکند و چشمهایش انگار پی گذشته میدود. احمد سومین پسر این خانواده بود، کوچکترین فرزند و عزیز دردانه مادر. ننه حاج خانم از کودکیهای احمد میگوید. از اینکه از همان دوران پا به پای پدر توی دامداری کار میکرده و بعد از رفتن او هم شغل پدر را ادامه داده است. ساکت و آرام و سر به زیر بوده و آزارش به مورچه هم نمیرسیده است.. فرزند محبوب مادر بوده و هروقت از سرکار به خانه برمیگشته دست و رو و سر مادر را میبوسیده است.گاهی که مادر پادرد میشده پاهای مادر را توی تشت میشسته و خلاصه حسابی به فکر ننه حاج خانم بوده است. میگوید بعد از رفتن پسرش دیگر هیچ چیز برای او شبیه سابق نبوده است. تمام فکر و ذکرش میشود انتقام خون پسرش را گرفتن. به مدت سه ماه و نیم از قاتل احمد خبری نمیشود و بعد از آن دوستان احمد خیلی اتفاقی قاتل را در شمال غرب مشهد پیدا میکنند و کت بسته میآورند دم در این خانه. تکتم خانم هم همان لحظه با کلانتری تماس میگیرد و بالأخره قاتل احمد به زندان میافتد. تکتم خانم میگوید: باور نمی کردم
کسی که از چشمهایمان بیشتر به او اعتماد داشتیم احمد را کشته باشد. توی دادگاه توی چشمهایش نگاه میکردم و بارها میپرسیدم بگو که احمد را تو نکشتی.اما هر بار سکوت میکرد و میگفت حلالم کن آبجی تکتم. میگفتم چرا کشتی؟ میگفت نمیدانم چه شد آبجی تکتم و این همیشه برای ما مثل یک معما باقی ماند که آن روز چه اتفاقی بین آنها افتاد.
بخشش، تصمیمی است که در نهایت خواهرها و برادرها میگیرند اما مادر راضی نمیشود. یک کلام میگوید که از خون پسرش نمیگذرد. از خانواده قاتل پسرشان میپرسیم. اینکه این مدت درخواستی برای بخشش نداشتهاند؟ تکتم خانم میگوید: خانواده قاتل آب میشوند میروند توی زمین و او را به کل رها میکنند. اصلا توی این دو سال و چند ماه هم هیچ خبری از او در زندان نمیگیرند. از مسئول زندان هم که میپرسند متوجه میشوند که این مدت نه واریزی پول داشته و نه ملاقاتی! تکتم خانم میگوید: همین غریب بودنش دلمان را به رحم آورد.
«دلمان از رفتن احمد خون بود. نبودنش برایمان عادی نمیشد اما نمیخواستیم جان یک نفر دیگر را هم بگیریم و تصمیممان در نهایت بخشش بود. اما مادر متقاعد نمیشد. توی همه این دو سال و چند ماه حرفش یکی بود و دو تا نمیشد. بالأخره پنجشنبه هفته گذشته از دادگاه تماس گرفتند و گفتند یکشنبه بعد از نماز صبح حکم اجرا میشود. شب قبلش خواب به چشم هیچ کداممان نیامد. صبح سپیده نزده تاکسی گرفتیم و در سکوت راهی زندان وکیلآباد شدیم. توی مسیر هیچ کسی حرفی نمیزد. بینمان سکوت بود و توی سرمان کلی فکر و خیال. نماز را توی محوطه زندان خواندیم و بعد منتظر نشستیم. مادرم طبق معمول سرش پایین بود، تسبیح میگرداند و زیر لب ذکر میگفت. سرش را که بلند کرد، تردید را توی چشمهای پر اشکش دیدم. بعد از چند دقیقه سکوت به من نزدیک شد و گفت که میخواهد قاتل پسرش را ببخشد. همه بنا کردیم به گریه کردن و دست و روی مادر را بوسیدیم. تصمیممان را همان اول به قاضی گفتیم. قبل از اینکه اصلا قاتل را به جایگاه ببرند و طناب را دور گردنش بیندازند. فقط رو کردم به او و گفتم تو را به حرمت عید غدیری که در پیش داریم بخشیدیم. به خاطر جدت پیامبر(ص) و امیرالمؤمنین(ع) از خون احمد گذشتیم. اینها را که میگفتم قاتل برادرم گریه امانش را بریده بود. به دست و پای مادرم افتاد که ننه حاج خانم حلالم کنید و مادرم حتی اجازه نداد قاتل پسرش به پایش بیفتد و بخواهد خواری او را در آن جمع ببیند...».
این تغییر ناگهانی تصمیم مادر آن هم در آخرین لحظه که قاتل پسرش میخواهد قصاص شود و به سزای عملش برسد، معمایی بود که ننه حاج خانم از آن رمز گشایی میکند. از اینکه چه اتفاقی در دل او میافتد که یکهو تصمیمش به طرفهالعینی تغییر میکند. ننه حاج خانم رو میکند به مرضیه دختر دیگرش که تا آن لحظه ساکت بود و در سکوت اشک میریخت. میگوید: «دختر جوانم قاتل پسرش را 12سال پیش بخشید. با خودم گفتم چرا من نبخشم؟ مگر من از او کمترم؟ مگر با کشتن قاتل احمد، پسرم زنده میشود؟ او خود پشیمان است بگذار تا آخر عمر با همین عذاب وجدان باشد. این خود بدترین قصاص است اما من حال دل خودم خوب است. اینکه احساس میکنم پسرم هم از این بخشش راضی است. میخواهم این بخشش ذخیره قبر و قیامت پسر جوانم باشد.»
مرضیه، دختر بزرگتر حاج خانم است که 12سال پیش درست 10روز بعد از فوت پدر، پسر نوجوانش محمدجعفر را از دست میدهد. پسری که برای او تنها فرزند نبوده...رفیق و مونس و همه کس او بوده است. 16سال بیشتر نداشته که محمدجعفر به دنیا میآید و میشود تمام زندگی مرضیه. پسر باهوشی که در مدرسه تیزهوشان درس میخوانده، در همان سن نوجوانی کلی مقام و مدال کسب کرده و... مرضیه خانم که سالها پیش، پس از ازدواجش از مشهد کوچ میکند و به شهرستان محلات استان مرکزی میرود، تعریف میکند که پس از فوت پدر به همراه همسر و پسرش به مشهد میآیند و بعد هنگام بازگشت از مشهد در یک تصادف پسرش را از دست میدهد: «برای شرکت در مراسم پدرم آمدیم مشهد. یک هفته که گذشت محمد جعفر گفت که باید برگردد خانه محلات تا از درس و مدرسه عقب نماند. برایش تاکسی دربست گرفتیم که از مشهد تا شهرستان محلات او را به خانه ببرد. خوب به خاطر دارم که یک شب طوفانی و بارانی بود. دل نگران بودم و پیش از حرکت به راننده که یک پسر جوان بود گفتم مراقب باشد و با احتیاط برود. اما دلشورهام بیدلیل نبود... تصادف کردند، راننده دست و پایش شکست و پسر من هم پرکشید و رفت . خبر فوت را که به من دادند دنیا روی سرم خراب شد. پدر و پسرم را در فاصلهای کوتاه از دست داده بودم و نمیتوانستم این درد را تحمل کنم. حافظهام را برای مدتی از دست داده بودم. از خورد و خوراک و زندگی افتاده بودم. چند هفته برای من به همین منوال گذشت. تا اینکه مادر آن پسر که حالا در زندان افتاده بود با من تماس گرفت و شروع کرد به گریه... التماس میکرد که پسرش را ببخشم. صدای گریهاش را که شنیدم بند دلم پاره شد و قلبم تیر کشید. با دل داغدارم در گرماگرم حادثه، همان پای تلفن گفتم که بخشیدم و رضایت دادم. خودم داغدار پسرم بودم، طعم مرگ اولاد را چشیده بودم و نمیخواستم یک مادر دیگر را هم داغدار کنم. روز عید غدیر همان روزی بود که محمد جعفر برای همیشه از کنارم رفت و حالا هر سال عید غدیر اولین تبریک و تسلیت را همین مادر به من میگوید. اولین شمارهای که روی گوشی من میافتد، شماره همین مادر است که هر سال به همین بهانه از من تشکر میکند.» از حال و هوایش میپرسم بعد از این بخشش. میگوید که داغ اولاد هیچ وقت کهنه نمیشود و مثل زخمی تازه همیشه آدم را رنج میدهد. اما از تأثیر این بخشش توی زندگیاش میگوید. اینکه همین موضوع دردش را تسکین داده است. میگوید: وقتی او را بخشیدم انگار محمد جعفر دوباره برایم زنده شد و آرامش عجیبی پیدا کردم.
نه مرضیه خانم و نه ننه حاج خانم هیچ کدام به ازای این بخشش چیزی دریافت نمیکنند و بیقید و شرط میبخشند. ننه حاج خانم تعریف میکند: 800میلیون تومان برای گلریزان قاتل احمد جمع شده بوده اما او قاطعانه این مبلغ را رد میکند. قاضی به او میگوید که این مبلغ را دریافت کند و با آن برای پسرش مسجد بسازد اما او پاسخ میدهد که خانهاش همین حالا هم یک دارالعباده است و او روزیاش را از همین جلسات هفتگی مشکلگشا میگیرد و این پول خرج آزادی زندانی دیگری شود و ثواب آن به روح احمدم برسد و خدا خودش آن دنیا همین مبلغ را در طبقی از نور به پسرم هدیه بدهد، برای من دنیایی میارزد. تنها چیزی که از دادگاه میگیرد یک کاغذ کوچک است که نشان میدهد او قاتل پسرش را بی قید و شرط بخشیده است.
گفت و گو به پایان میرسد و اشکهای ننه حاج خانم انگار پایانی ندارد. او تا پایان گفتوگو چندبار این جمله را تکرار میکند: با خدا معامله کردم و هیچ وقت پشیمان نیستم.مرضیه دخترش هم محکم و راسخ همین حرفها را میگوید.با اینکه قصاص حق طبیعی آنها بوده ولی با مهربانی و فداکاری از حقشان گذشته و زندگی را به قاتل پسرشان میبخشند.حالا بخشش باعث شده است که درد رفتن عزیزانشان را راحتتر بپذیرند و انگار با این بخشش حیات تازهای پیدا کردهاند.