همهچیز از آن روز شروع شد؛ روزی که ظاهرا همهچیز عادی بود، اما در عرض چندثانیه، زندگی مریم حلمزاده زیرورو شد. در مسیر جاده مشهد به فریمان، ماشین واژگون شد. وقتی روی تخت بیمارستان به هوش آمد، قطع نخاع شده بود. آن هم از کمر.
روایتهای متعدد او از روزهایی که سپری کرده، اینقدر سخت است که هرکدام تلنگری محکم بر روح و روان آدم میزند. اما زندگی او با همین سختی ادامه نیافته است؛ او از تلخی توانسته به روال زندگی عادی برگردد.
این شهروند محله دانشجو با همین تن نیمهجانش، کارآفرینی شده که ناجی زندگی دهها معلول مثل خودش است.
دوازدهساله بود که ازدواج کرد و سال۵۹ درحالیکه هجدهسال بیشتر نداشت، آن حادثه سرنوشتش را عوض کرد. کسی باور نمیکرد که زنده بماند. چهارماه تمام در بیمارستان بود. دل به آن دنیا داده و آماده رفتن بود، اما روزی که پسرش آمد بالای سرش و گفت اگر تو بمیری، من چه کار کنم، فهمید حالا حالاها باید با سرنوشت بجنگجد. باید باشد و برای پسرش مادری کند.
ماههای اولی که از بیمارستان به خانه آمد، مدام راهی بیمارستان و مطبهای دکترها بود. کمی که بهتر شد، فقط روی تخت دراز کشیده بود. حتی نمیتوانست بنشیند. او بود و سقفی که هر ساعت شبانهروز آن را میدید. زخم بستر، عفونت، درد استخوان و... کوچکترین مشکلاتی بودند که با آنها دستوپنجه نرم میکرد.
در همین روزها بود که به خاطر بدهیهای همسرش و بهدنبال تصمیمات نزدیکانش، خانه، زندگی و وسایلی که داشت، همه و همه را از دست داد. تا پدرش زنده بود، نمیگذاشت سختی این نداشتهها اذیتش کند، اما سرنوشت آنقدر بیرحم بود که همین پدر را هم از او گرفت و باز در مسیر جاده فریمان، پدرش زیر تریلی رفت. مریمخانم در گفتههایش وارد جزئیات نمیشود و خیلی زود عبور میکند از روزهایی که هنوز هم یادآوری آن، قلبش را به درد میآورد.
او میگوید: باید یک طوری سر خودم را بند میکردم. میلهای بافتنی را برداشتم و کمکم عروسکبافی یاد گرفتم.
یک بار که مریمخانم به بهزیستی رفته بود، مؤسسه توانیابان را به او معرفی کردند. آن موقع حدود ۴۲ سال سن داشت. وقتی به توانیابان میرود، از او میپرسند چه کاری بلد است؛ او هم عروسکهایش را نشان میدهد.
مریمخانم میگوید: آنجا کلی از عروسکهایم تعریف کردند و قرار شد در این مؤسسه، عروسکبافی آموزش دهم.
او از آن به بعد با یاددادن هنر عروسکبافی به دیگر معلولان، روزنه امید و گاهی حتی فرشته نجات زندگی آنها شده است.
این کارآفرین از محبوبه یاد میکند و میگوید: محبوبه از کمر فلج شده و همسرش رهایش کرده بود. بچههایش هم دست خانواده شوهرش بودند. خیران به همسایههایش پول میدادند که او را جمع کنند. وقتی به کلاس من آمد، بدون جوراب با دمپایی و پیژامه مردانه آورده بودندش. هم عروسکبافی یادش میدادم هم از زندگی خودم میگفتم. کمکم روحیهاش را به دست آورد و به سرووضع خودش رسید. حالا با همین عروسکبافی کلی درآمد دارد، طوریکه بچههایش را پیش خودش آورده است و خرجشان را میدهد. نمیدانید چه لذتی میبرم وقتی او را میبینم.
باید یک طوری سر خودم را بند میکردم. میلهای بافتنی را برداشتم و کمکم عروسکبافی یاد گرفتم
آموزشهای عروسکبافی مریمخانم، زندگی خیلیها را عوض کرده است. او تاکنون به حدود نودنفر از معلولان این هنر را آموخته است و آنها با فروش عروسکهایشان در فضای مجازی درآمد کسب میکنند.
مریمخانم میگوید: بعد از آن حادثه، از همه چیز زندگی دل کنده و آماده مردن بودم، اما با خودم گفتم بالاخره یک روز میمیرم. بهجای اینکه با بیهودگی انتظار مرگ را بکشم، تا زندهام زندگی کنم. از همین زمان، با دردها و نداشتههایم کنار آمدم. وقتی هم اینها را به افرادی در شرایط خودم میگویم، چون از جنس خودشان هستم، بیشتر رویشان تأثیر میگذارد.
حالا چندسالی هست که پسر مریمخانم ازدواج کرده و مستقل شده است؛ چیزی که او از آن بهعنوان تنها خاطره خوش این سالهایش یاد میکند. اما برای همین اتفاق شیرین هم اشکها ریخته است.
او میگوید: پسرم تنها امید و انگیزه من برای ادامه زندگی بود و بعداز مستقلشدن او تازه درد تنهایی را چشیدم. داشت زندگی برایم سخت و بیهدف میشد ولی بهجای اینکه بخواهم با این حرفها او را ناراحت و زندگیاش را خراب کنم، تصمیم گرفتم از استقلالش شاد باشم و با شرایط جدیدم کنار بیایم.
مریمخانم میگوید: وقتی بین دوست و آشناها میبینم که کسی در کمال سلامت حاضر نیست کار کند یا دائم از زندگی مینالد، برایم عجیب است. همین هم که دارم این مصاحبه را انجام میدهم فقط برای این است که مردم قدر داشتههایشان را بدانند و اینقدر از زندگی ننالند. البته به شرط اینکه وقتی ما را میبینند، خدا را شکر نکنند!
او صحبتش را اینطور ادامه میدهد: باور کنید یکی از ناراحتکنندهترین چیزهایی که من و دیگر معلولان با آن مواجه هستیم، این است که در خیابان وقتی مردم ما را میبینند آخآخکنان، بلندبلند خدا را شکر میکنند. مگر من چه کردهام! صلاح خدا بر این بوده است که زندگیام روی ویلچر باشد. چهبسا با همین ویلچر بیشتر از خیلیها دینم به زندگی را ادا کردهام. میخواهند خدا را شکر کنند که سالماند، شکر کنند، اما در دلشان! باور کنید همین نگاهها و حرف مردم باعث خانهنشینی معلولان شده است.
صحبت پایانی مریمخانم از ذهنم پاک نمیشود؛ تاحد توانمان تلاش کنیم. باقیاش را به خدا واگذار کنیم و راضی باشیم به رضایش. گاهی اتفاقاتی میافتد که فکر میکنیم بدترین اتفاق زندگیمان است، اما من به تجربه دیدهام که زیباترین سرنوشت همانی هست که خدا برایمان رقم میزند!
* این گزارش پنجشنبه ۱۴ تیرماه ۱۴۰۳ در شماره ۵۵۵ شهرآرامحله منطقه ۱۱ و ۱۲ چاپ شده است.