کد خبر: ۹۶۲۸
۱۵ تير ۱۴۰۳ - ۱۳:۳۰

شهید جواد اسماعیل‌پورطرقی، سردار بیست‌ساله بود

برادر شهید جواد اسماعیل‌پورطرقی می‌گوید: شنیده‌‎ایم هنگامی که نیرو‌های امدادی قصد داشتند برادرم را که تیر خورده بود به عقب برگردانند، اصرار می‌کند که اول دیگر مجروحان را ببرند.

آشنای اهالی محله میرزاکوچک‌خان است؛ همان محله‌ای که نام یکی از خیابان‌هایش با اسم سردار جواد اسماعیل‌پورطرقی تابلو خورده است؛ بیست‌ساله شهیدی که مرور خط‌به‌خط دفتر زندگی‌اش، تورق خاطرات شیرمردانی است که خانه‌شان در دفاع از وطن، خاکریز بود و سقفشان، آسمان.

شیرمرد شهیدی که پیکرش ۹ سال بی‌نام‌ونشان در آفتاب تابستان و سرمای زمستان منطقه فکه، منتظر ماند تا اینکه بالاخره در سال ۷۱ به همراه پیکر ۷۶ شهید دیگر روی دستان اهالی محله به سمت گلزار شهدا تشییع شد.

تیرماه گرم سال ۴۲ از نیمه گذشته بود که صدای خنده اهالی خانهِ آقای اسماعیل‌پورطرقی گوش همسایه‌های ساکن در محله حسین‌آباد کرمانی‌ها را تیز می‌کند به شنیدن خبر تولد نوزادی پسر. پدرش اصرار دارد که به‌خاطر همسایگی با امام مهربانی، نامش را جواد بگذارند و همین هم می‌شود. قد می‌کشد و الفبای دبستانش را در مدرسه شهیدعزیزی فعلی دیکته می‌کند.

علی، برادر جواد می‌گوید: «پدرم کشاورز بود و حقیقت اینکه به‌جبهه‌رفتن هرکدام از ما زحمت او را بیشتر می‌کرد. از بچگی یاد گرفته بودیم اوقات غیردرس را با پدرمان روی زمین کار کنیم و جواد هم به همین رسم‌وسیاق، یکی از ما بود، اما مادرم نه‌تنها مخالفتی با جبهه رفتن ما نمی‌کرد که برعکس تشویقمان هم می‌کرد.»

 

از روز‌های انقلاب

ما سه برادر بودیم که کنار هم قد کشیدیم و تا روز‌های انقلاب پیش رفتیم؛ «با شروع حرکت‌ها و مبارزات انقلابی در تظاهرات و راهپیمایی‌های مردم مشهد، مسئولیت توزیع نوار‌ها و پخش اعلامیه‌ها و عکس‌های حضرت امام در محله، بین اقوام و خویشاوندان را به‌عهده داشت؛ مثلا یادم می‌آید اوایلی که روی پشت‌بام‌ها تکبیر می‌گفتند، عـده‌ای حتی می‌ترسیدند بیرون بیایند و شعار سربدهند، اما برادرم با شهامت و شجاعت تمام روی پشت‌بام می‌رفت، تکبیر می‌گفت و شب‌ها روی دیوار‌ها شعار می‌نوشت.»

بعـد از پیروزی انقـلاب، مدتی در کمیته حضرت امام (ره) که تازه شکل گرفته بود، مشغول فعالیت شد و در چند خیریه بـه اتفاق گروهی از دوستانش به شناسایی خانواده‌های محروم و کمک‌رسانی به افراد بی‌بضاعت و کم‌بضاعت می‌پرداخت. دلش نمی‌خواست دیگران از امور خیری که انجام می‌دهد، باخبر شوند و ما همه اینها را بعد‌ها از دوستانش شنیدیم، حتی می‌دانیم گاهی در هنگام برداشت محصـول کشاورزان در مناطق روستایی، با گروه‌های داوطلب جهادسازندگی همکاری می‌کرده و فردی مؤثر بوده است.

از طرف دیگر با تمام توان در جذب نیرو‌های جوان به‌سوی اهداف انقلاب، فعال بود و با روش‌های خاصی افراد بی‌انگیزه را جذب انقلاب می‌کرد.» جواد اسماعیل‌پور با فرمان حضرت امام (ره) مبنی بر تشکیل بسیج مستضعفین، به‌عضویت پایگاه بسیج مسجد‌الجواد (ع) درمی‌آید و آموزش ابتدایی نظامی را در آن پایگاه سپری می‌کند و پس از مدتی با جذب و سازمان‌دهی جوانان به‌منظور حفاظت از انقلاب اسلامی، پایگاه بسیج محل را در مسجد صاحب‌الزمان (عج) تأسیس می‌کند. اسم این پایگاه بعد از شهادتش به نام این شهید بزرگوار مزین شد.
 

سردار بیست‌ساله

 

حضور در مناطق جنگی و رویارویی با ضدانقلاب‌ها

برادرش می‌گوید: «وی با شروع تحرکات گروه‌های ضدانقلاب ازجمله حزب کومله و دموکرات در غرب کشور به‌عنوان نیروی داوطلب بسیجی به کردستان اعزام شد و پس از سه مرحله اعزام به کردستان، با تیپ ویژه شهدا که فرماندهی آن را سردار شهیدمحمود کاوه به‌عهده داشت، همکاری کرد. شهیدجواد با توجه به داشتن روحیه قوی، هوش و ذکاوت و نشان دادن شهامت و شجاعت از خود، مدتی بعد به‌عنوان فرمانده دسته رزمی انتخاب شد.»

او با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، عازم جبهه‌های جنوب شد و پس از چند مرحله اعزام به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. او در جبهه‌های جنوب به‌عنوان فرمانده دسته، گروهان و درنهایت جانشین گردان در تیپ ۲۱ امام‌رضا (ع) مشغول فعالیت شد و در عملیات‌های مختلفی شرکت کرد. در عملیات طریق‌القدس، فتح و آزادسازی شهر بستان از چنگ دشمن بعثی و حفظ تنگه استراتژیک چزابه در کنار فرماندهان شجاعی همچون شهید ولی‌ا... چراغچی، شهیدغلامحسن آهنی، شهیدحسینیان و شهیدعلیمردانی بود.

در عملیات والفجر مقدماتی در بهمن ۱۳۶۱ در شکستن خطوط دفاعی دشمن -که از مواضع ایذایی، کانال‌های عمیق و گاهی آغشته به قیر و میدان‌های مین فراوان و استحکامات پیچیده‌ای که در مدت چند ماه در دشت‌های رملی فکه چیده بودند- به همراه نیرو‌های تحت امر خود بسیار موثر بود.

جواد توانست به همراه دیگر رزمنده‌ها در طول این عملیات، خط دشمن را بشکند و به پیشروی بپردازد ولی به‌دلیل موانع زیادی که  عراقی‌ها چیده بودند، بعضی یگان‌های خودی نتوانستند از جهت‌های دیگر خیلی پیشروی کنند و با توجه به روشن شدن هوا در همان‌جا در عمق مواضع دشمن موضع گرفته و مستقر شدند و در این عملیات، سردارانی مثل شهیدبقایی و شهیدحسن باقری به شهادت رسیدند.

 

سردار بیست‌ساله

 

لباس سپاه را با افتخار پوشیده‌ام

خاطرم هست که در جبهه چزابه و عملیات طریق‌القدس که هم‌زمان با هم در منطقه عملیاتی حضور داشتیم، به‌دلیل شدت درگیری‌ها با دشمن بعثی تا مدتی موفق نشدیم همدیگر را ببینیم. آخرین دیدار ما در منطقه فکه و شب عملیات والفجر یک بود که جواد را دیدم، درحالی‌که لباس سپاه به تن داشت. با توجه به حساسیت و کینه‌ای که دشمن به برادران پاسدار و سپاهی داشت، به او توصیه کردم که لباس آرم‌دار سپاه را درآورد، اما جواد قبول نکرد و گفت: «من با افتخار این لباس را پوشیده‌ام و اگر خدا بخواهد، با همین لباس هم شهید می‌شوم.»

او سال ۶۲ در همان عملیات والفجر یک درحالی‌که جانشین گردان بود، به آرزویش رسید و با همان لباس و آرم سپاه، کنار بی‌سیم‌چی و تعدادی دیگر از نیرو‌های گردان مجروح شد. شنیده‌‎ایم هنگامی که نیرو‌های امدادی قصد داشتند برادرم را که تیر خورده بود به عقب برگردانند، اصرار می‌کند که اول دیگر مجروحان را ببرند. در همین لحظه آتش جنگ بالا می‌گیرد و آنان دیگر نمی‌توانند وارد منطقه فکه شوند. همین شد که برادرم ۹ سال تمام در منطقه فکه ماند و پیکرش سال‌ها پس از فوت پدر و مادرم به خانه رسید.

علی اسماعیل‌پورطرقی: پدرم هم مثل مادرم تا روزی که زنده بودند، چشم‌انتظاری کشیدند و دم نزدند. لحظه فوت پدرم را خوب به‌خاطر دارم. دکتر آورده بودیم بالای سرش و گفته بود امیدی نیست. رو به قبله خواباندیمش. نفس‌های آخرش به‌شماره افتاده بود که دیدیم چشم از عکس جواد که بالای سرش روی دیوار قرار داشت، برنمی‌دارد. چندبار انگشت اشاره‌اش را گرفت سمت قاب عکس.

پیش از این روز‌ها که جانی برای حرف زدن داشت، همیشه به من و برادرم می‌گفت: «بروید و سراغ جواد را بگیرید. شاید این‌بار با کاروان اسرا بیاید.» لحظه‌های آخر، عکس را برداشتیم و به دستش دادیم. آرام آن را روی سینه گذاشت. چند قطره اشک ریخت. قاب را که زمین گذاشت، شهادتینش را گفت و جان داد. این چشم‌انتظاری‌اش تا هنوز از خاطرم نرفته است.

غلام‌رضا اسماعیل‌پورطرقی: دوران انقلاب هنوز پشت لبش سبز نشده بود که یک انقلابی کامل  بود. معلمی داشتند که پیش از سال ۵۷ و اوج انقلاب، ذهن آنان را برای مبارزه آماده کرده بود. جواد آن سال‌ها در برنامه‌های فرهنگی مساجد شرکت می‌کرد و با دفاتر مراجع هم در ارتباط بود.

حرفی نمی‌زد، اما مدتی بعد متوجه شدیم که وظیفه پخش اعلامیه در حسین‌آباد کرمانی‌ها و محلات مجاور آن را به‌عهده گرفته است. با پیروزی انقلاب اسلامی با نهاد‌های انقلاب ازجمله سپاه، کمیته امداد امام (ره) و جهادسازندگی همکاری می‌کرد. برادرم همچنین با جذب نیرو‌های جوان محل، پایگاه بسیج مسجد صاحب‌الزمان (عج) حسین آباد کرمانی‌ها را پایه‌گذاری کرد.

 

شهید جواد اسماعیل‌پورطرقی، سردار بیست‌ساله بود

 

دیدار با خانواده شهدای محله

صدیقه اسماعیل‌پورطرقی: به انجام صله‌رحم خیلی مقید بود و هر‌وقت به مرخصی می‌آمد، به خانه همه اقوام سرمی‌زد و دیداری تازه می‌کرد، اما یک اخلاقش خاص بود. جواد عادت داشت پیش از رفتن به خانه اقوام، از خانواده شهدای محله سرکشی کند. این بود که پوتین ازپانکنده، از خانه بیرون می‌زد و درِ همه خانه‌های شهید این محله و چند محله بالاتر را می‌زد و از پدر و مادر شهیدان، سرکشی و دلجویی می‌کرد.

طیبه اسماعیل‌پور‌طرقی:جواد به شناسنامه، سن‌وسال کمی داشت، اما پای فکر و عقیده که به‌میان می‌آمد، حرف زدنش شکل کامله‌مرد‌ها را به خود می‌گرفت و ما هم همیشه چشم‌مان به دهان او بود که ببینیم چه می‌گوید. یکی از نصیحت‌های همیشگی‌اش به من این بود که قرآن را یاد بگیرم و به بچه‌هایم هم قرآن خواندن را بیاموزم. همین شد که بعد از شهادت برادرم، بنا به توصیه‌اش شروع کردم به خواندن قرآن؛ تاآنجاکه حالا من و فرزندانم هرکدام حافظ چند جزء قرآن هستیم.

مریم اسماعیل‌پور‌طرقی:من از جواد کوچک‌تر بودم و همین مسئله باعث صمیمیت و وابستگی زیاد ما به هم شده بود؛ برای همین تمام روز‌ها و خاطره‌هایی که با جواد دارم، برایم زیبا و فراموش‌ناشدنی است، اما خاطرم هست که خیلی روی موضوع محرم و نامحرمی حساس بود. هیچ‌وقت یادم نمی‌آید مستقیم به خانمی نگاه کرده باشد.

با زنان و دختران فامیل که هم‌کلام می‌شد، نگاهش به زمین بود. همیشه هم در حرف زدن با من بر سر یک مسئله خیلی تاکید می‌کرد و آن هم حفظ حجابم بود؛ همین شد که هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم که چادر به‌سر گذاشتم و او از این مسئله خیلی خوشحال بود.

حالا که دو برادرت در جبهه هستند، تو دیگر نرو

نرگس زارع؛ خاله شهید: قبل از حمله نیرو‌های بعثی صدام به مرز‌های ایران، جواد در منطقه کردستان بود و هر رفت‌و‌برگشتش چندماه طول می‌کشید. هنگامی هم که جنگ عراق علیه ایران شروع شد، با وجودی که دو فرزند دیگر خواهرم و پسران برادرم هم در جبهه بودند، جواد دوباره رفت به جبهه‌های جنوب در خوزستان.

وقتی که برگشت، به او گفتم: «تو چند مرحله رفتی و دین خودت را ادا کردی. حالا که دو برادرت در جبهه هستند، تو دیگر نرو.» آن روز‌ها هنوز نمی‌دانستم که جواد در جبهه مسئولیت مهمی دارد. خاطرم هست که فقط در جوابم گفت: «خاله‌جان! ما باید با حضور خود از امام و خون شهدا دفاع کنیم تا فردای قیامت، شرمنده فرزند زهرا (س) نباشیم «او هرمرتبه که به منطقه می‌رفت و برمی‌گشت، برای خداحافظی و دیدن من و فرزندانم به منزل ما می‌آمد.

آخرین‌باری که برای خداحافظی به منزل ما آمد، باز به او گفتم: «خاله‌جان! حالا که برادرانت جبهه‌اند و پدر و مادرت هم پیر شده‌اند، تو دیگر نرو» که در جوابم خندید و گفت: «چشم خاله‌جان، اما شما هوای مادرم را داشته باش. ان‌شاءا... با نابودی جبهه کفر و پیروزی رزمندگان، برمی‌گردیم.» آن روزِ آخر حدود نیم‌ساعت به خانه ما ماند و با بچه‌ها بازی کرد. وقت رفتنش را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. تکه‌زغالی برداشت و روی دیوار حیاط نوشت: «شهیدجواد اسماعیل‌پور»


 

* این گزارش در شمـاره ۱۹۳ دوشنبه  ۲۳ فروردین ۹۵ شهرآرامحله منطقه ۵ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44