کد خبر: ۹۲۷۸
۰۴ مهر ۱۴۰۳ - ۱۵:۳۰

۲۲ دلاور محله قرقی با هم به جبهه رفتند

۲۲ مرد، ۲۲ رزمنده، ۲۲ دلاور بسیجی از محدوده جمعیتی قرقی به عنوان نخستین بسیجی‌های خراسان بزرگ به رزم دشمن شتافتند که از این افراد نیمی شهید شدند و نیمی دیگر ماندند.

۲۲ مرد، ۲۲ رزمنده، ۲۲ دلاور بسیجی از محدوده جمعیتی قرقی واقع در جاده سیمان زمانی که هنوز روستا بود و مانند امروز به شهر نپیوسته بود، به عنوان نخستین بسیجی‌های خراسان بزرگ به رزم دشمن شتافتند.

در آن گیرودار که دشمن بعثی از یک‌سو و ضدانقلاب از سوی دیگر به پشتیبانی ابرقدرت‌ها، میهن ما را به خاک‌وخون کشیده بودند، در هنگامه‌ای که صدامیان به زن و بچه و پیر و جوان رحم نمی‌کردند و کومله‌ها سر می‌بریدند، مردان روستای قرقی عازم جبهه شدند تا از آب و خاک و باورهایشان دفاع کنند؛ دفاعی که بی‌گمان مقدس بود و هست.

بسیجی‌های ما پس از طی دوره آموزشی کوتاهی، نهم دی ماه ۵۹ یعنی در ماه‌های آغازین جنگ تحمیلی، از خراسان بزرگ به جبهه‌های نبرد اعزام شدند. رفتند و هرکدام گوشه‌ای از کار را به دست گرفتند. سال‌ها از آن زمان می‌گذرد. از آن ۲۲ نفر، نیمی رفته‌اند و نیمی دیگر مانده.

در این مجال کوتاه به‌مناسبت هفته دفاع مقدس و به یاد روز‌های حماسه‌آفرینی این مردان خدا، پای حرف‌های تنی چند از بازمانده‌های آن گروه نشسته‌ایم و آنها از خاطرات جبهه گفته‌اند؛ از تاریخ شفاهی دفاع مقدس، از دیدار با امام خمینی (ره) و از مشاجره بنی‌صدر و سپهبد شهید صیادشیرازی، از اصرار نوجوانان برای اعزام به جبهه و از ...

 

رهبر گروه شهید شد

علی جعفریان شصت‌وپنج ساله است. کارگر ساده‌ای است و اگر بارانی ببارد، گندم و جو می‌کارد. گاهی هم گوسفندی را پروار می‌کند و از این راه امرارمعاش. او دوبار به جبهه رفته است؛ یک‌بار با همین ۲۲ رزمنده که یک‌سال طول کشیده و بار دیگر هم دوسال در جبهه‌های جنوب بوده است.

 ۱۱ فرزندش همه به جایی رسیده‌اند و دستشان در جیب خودشان است که این موضوع را به خاطر برکت نان حلال می‌داند. با لهجه شیرین و اصیل مشهدی خودش می‌گوید: صفای آن زمان خیلی زیادتر از حالا بود. مردم یکرنگ‌تر و همدل‌تر بودند. تا فهمیدیم چه خطری کشورمان را تهدید می‌کند، به پایگاه بسیج حوزه ۲ سلمان در روستای خودمان قرقی رفتیم و اعلام آمادگی کردیم.

۴۲ نفری می‌شدیم. رهبر گروه حاج‌رضا محمدی‌قرقی بود که آخر به آرزویش شهادت رسید و در همین گلزار شهدای قرقی به خاک سپرده شد. حاج‌رضا مرد بسیار فعالی بود. هرکاری از دستش برمی‌آمد، برای روستا و اهالی آن انجام می‌داد و کل اخبار را به ما اطلاع‌رسانی می‌کرد.

 

پشیمان‌ها برگردند

به اینجای صحبت که می‌رسد، حاج حسین ضعیف، پیرمرد اهل دل که ۱۳ سال بزرگ‌تر از جعفریان و هم‌رزم او بوده است، رشته کلام را به دست می‌گیرد. او می‌گوید: پیش از آنکه اعزام شویم، همین ۴۲ نفر دوره کوتاه آموزشی را پشت سر گذاشتیم.

حاج‌رضا رهبر گروه رفت برای ما از ارتش، اسلحه گرفت و در همین پایگاه بسیج خودمان، نحوه در دست گرفتن اسلحه را یاد گرفتیم. بعد هم در کوه و کمر تمرین می‌کردیم؛ البته در پایگاه شهید‌هاشمی‌نژاد، انتهای خیابان نخریسی هم یک دوره کوتاه‌مدت ده‌روزه نظامی دیدیم تا با آمادگی به جبهه برویم.

ناگفته نماند که از این ۴۲ نفر، فقط ۲۲ نفر راهی شدند و بقیه به علت‌های مختلف از ادامه راه برگشتند. مقصدمان کردستان بود و شهر سنندج. تا به آنجا رسیدیم، فرمانده‌ای برای ما سخنرانی کرد و خط‌ ونشان‌ها را کشید و به‌صراحت گفت: تا اینجا با پای خودتان آمده‌اید و هنوز لباس و ادوات نظامی تحویل نگرفته‌اید؛ هرکس پشیمان شده، می‌تواند از همان راهی که آمده است، برگردد؛ چون اگر لباس نظامی تحویل گرفتید، باید تا آخر راه بمانید.

همه ماندیم؛ ما ترک سر کرده بودیم و می‌دانستیم برای چه آمده‌ایم. آن زمان فرمانده کل جبهه کردستان، شخصی به نام «طیار» بود که بعد از او سردار شهیدکاوه فرمانده شد. خسته راه بودیم که مسئول دیگری وسایل موردنیاز را به ما تحویل داد. بعد هم بخش‌های مختلف را با صدای بلند اعلام کرد که اگر کسی در کاری تبحر دارد، مسئولیت آن بخش را قبول کند. یکی از آن بخش‌ها، خبازخانه و انبار سیلو بود که باید شخصی مسئولیت آن را برعهده می‌گرفت. آقای جعفریان شد همه‌کاره خبازخانه و من هم نگهبان سیلو شدم؛ البته هرکار از دستمان برمی‌آمد، انجام می‌دادیم، اما کار اصلی ما همانی بود که در اختیار گرفتیم.

 

۲۲ مرد؛ ۲۲ رزمنده، ۲۲ دلاور

 

اهانت به صیاد شیرازی

جعفریان دوباره وارد گفتگو می‌شود و در ادامه صحبت‌های هم‌رزمش می‌گوید: یادم نمی‌رود که یک روز به همه اعلام کردند در پادگان سنندج، صبحگاه مشترک برگزار می‌شود؛ چون قرار بود رئیس‌جمهور وقت (بنی‌صدر) برای بازدید بیاید.

پادگان سنندج مملو از مهمات بود و از نظر استراتژیک، مهم و شاید یکی از دلایل بازدید رئیس‌جمهور همین موضوع بود. اتفاقا همان روز خبازخانه تعطیل بود. دم‌ودستگاهی در پادگان برای بنی‌صدر به‌راه انداخته بودند و تشریفات نظامی انجام شد. یک لحظه متوجه شدم که بین یکی از نظامیان و بنی‌صدر بگومگویی شده است. آن نظامی کسی نبود جز سپهبد شهید صیادشیرازی که فرد جسور و شجاعی بود. بنی‌صدر به او اهانت کرد و درجه‌هایش ر ا از روی دوش او کند و بعد از آن واقعه، او بلافاصله نزد امام‌خمینی به جماران رفت و بعد‌ها شنیدیم که امام از او دلجویی کرده است.

یک لحظه متوجه شدم که بین سپهبد شهید صیادشیرازی و بنی‌صدر بگومگویی شده است

 

 

دیدار با روح‌الله

سیداحمد موسویِ پنجاه‌ویک‌ساله، وقتی فقط ۱۶ سال داشته است، با هم‌ولایتی‌هایش اعزام می‌شود. او کوچک‌ترین عضو این گروه بیست‌ودونفره است. خود او می‌گوید: ماجرای کم‌سن‌وسالی آن زمان من، مثل بسیاری دیگر از رزمندگان دردسرساز شد. دوره آموزشی را که طی کردم، هنگام اعزامم، سن کمم را بهانه کردند. آن زمان مامور اعزام، حاج‌محمود کافی، برادر واعظ معروف، مرحوم شیخ‌احمد کافی بود. پدرم آمد و با دستخط خودش رضایت داد و من هم با گروه همراه شدم. پیش از رفتن، ما را از اوضاع و احوال منطقه آگاه کردند و می‌دانستیم کومله‌ها سر می‌برند و به هیچ کسی رحم نمی‌کنند.

سید زنده‌دل ما، شیرین‌ترین خاطره‌اش از این سفر معنوی را دیدار با امام‌خمینی می‌داند و می‌افزاید: وقتی می‌خواستیم از مشهد اعزام شویم، به سمت تهران حرکت کردیم. ناگهان خودمان را در جماران دیدیم. آن روز دیدار با امام برای ما میسر نشد. گوسفندی کشتند و آبگوشتی درست کردند که طعم آن هنوز زیر زبانم است و خوشمزه‌ترین غذایی بود که در عمرم خوردم. فردای آن روز دیدار فراهم شد و رهبرمان روح‌ا... را از نزدیک دیدیم. توصیف آن لحظات، واقعا سخت است.

 

بازمانده

اصغر آخوندی، شصت‌وچهارساله است. او هم رزمنده بوده و برای وطنش پا به این میدان گذاشته است، اما به قول خودش، قسمت نشده که با این افراد پا در رکاب بگذارد. می‌گوید: قرار بود من هم اول راهی شوم و تمام دوره‌ها را پشت سر گذاشتم که با سعید جلیلی در پادگان شهید‌هاشمی‌نژاد آموزش دیدیم، به هر حال فرمانده ما حاج‌رضا بود و امر، امر او بود. او از من خواست که با این ۲۲ نفر نروم و بمانم و وقتی او نیست، سنگر را حفظ کنم. او برای مردم محدوده قرقی خیلی زحمت می‌کشید. از من خواست بمانم و به جای او باشم تا هم اهالی نگویند مردان ما را فرستاد و خودش نرفت و عقب‌نشینی کرد! و هم اینکه کارهایش را در غیابش انجام دهم. خلاصه من ماندم، اما لحظه‌به‌لحظه اخبار را پیگیری می‌کردم.

او با اشاره به اینکه مردمان این محدوده ۲۶ شهید تقدیم انقلاب کرده‌اند، می‌افزاید: بعد‌ها قسمت شد و با گروه دیگری اعزام شدم. من در ارتفاعات مهران و کنجان چم نگهبانی می‌دادم و خط‌نگه‌دار بودم.

 

*این گزارش یکشنبه ۵ مهر ۱۳۹۴ در شماره ۱۶۹ شهرآرامحله منطقه ۳ منتشر شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44