نیازی به کلام نیست؛ دردی که درون سینهاش حبس شده، ناگفته پیداست. سالها بیهیچ حرفی، از همسر جانبازش پرستاری کرده و حالا جای خالی او را تاب نمیآورد. فروردین سال نود و سه بود که همسرش بعد از تحمل ۳۰ سال درد و رنج ناشی از ترکشهای جنگ رفت و در قطعه صالحین بهشت رضا (ع) جای گرفت.
حالا ربابه تقیپور، همسر ناشنوای این جانباز، در خانه خود با سکوتش تنها مانده است. از در که وارد میشویم، بدون آنکه کلامی بینمان ردوبدل شود، بغضش میترکد و شروع به گریه میکند. در مصاحبه پیشرو از مریم، دختر ربابهخانم، خواستیم زبان مادر شود.
مریم در حالی که نوزاد تازهبهدنیاآمدهاش را بالاوپایین میکرد، با زبان اشاره چیزهایی به مادر میگفت و حرفهای او را برایمان ترجمه میکرد، اما گاه گریه کودک امانش نمیداد و مجبور به ترکمان میشد. اینطور شد که بخش زیادی از مصاحبه، با سکوت و نگاه میان من و رباب گذشت. او یک دنیا حرف نگفته داشت که سعی میکرد با حرکات دست و تهلهجه طبسی حالیام کند.
صحبتهایش برایم نامفهوم، اما جنس کلامش آشناست. هنوز داغدار همسر ازدسترفتهاش است. ۳۰ سال تمام با صبوری، از او که جانباز اعصاب و روان بوده، پرستاری کرد و امروز جای خالی او را گوشه خانه احساس میکند.
از آنسو نبود شغل مناسب برای پسرانش بر نگرانیهایش افزوده. از بنیادشهید گله دارد که نهتنها همسرش را شهید محسوب نکرده که بعد از فوت وی، حقوقش را هم کم کرده است. تمام اینها بغضی شده در گلوی ربابه که امروز با سکوتش آن را فریاد میزند.
هفتساله بوده که یک اتفاق او را برای همیشه ناشنوا میکند. ربابه درون حوضچه آب گلآلودی میافتد. عفونت، تارهای صوتیاش را از بین میبرد و از آن زمان به بعد ارتباط کلامیاش با دنیا قطع میشود، اما نجابت و سادگی ربابه، حسین را دوستدار وی میکند.
حسین دوستدار که مجروح جنگ بوده و با پای گچگرفته و روی ویلچر به خواستگاری آمده، تنها در یک نگاه و هنگام گرداندن سینی چای، یک دل نه صددل عاشق و دلداده رباب میشود.
حسین، عاشقانه رباب را دوست دارد، اما از جبهه هم نمیتواند دل بکند؛ به همین خاطر بعد از مراسم عقد و عروسی و به محض اینکه پایش خوب میشود، دوباره راهی جبهه شده و رباب را تنها میگذارد. حسین قبل از رفتن، خانهای در نزدیکی منزل برادر رباب میگیرد و او را به دست برادرش میسپرد.
ربابه تقیپور دو پسرش را در آمدورفتهای مکرر حسین به جبهه و با خیاطی بزرگ میکند. مریم که به دنیا میآید، حسین بهشدت مجروح میشود و دیگر توان رفتن به جبهه را ندارد. او که قبل از آن سرباز سپاه بوده، به دلیل جانبازی اعصاب و روان دیگر امکان اشتغال در سپاه را هم ندارد.
او حالا دیگر آن حسین آرام قبل نیست. گهگاه حملات عصبی بهسراغش میآید و در این زمان کارهایی میکند که خود نیز از آن ناراحت میشود، اما حالا نوبت رباب است که با مهربانی از او پرستاری کند.
ربابه ۳۰ سال تمام همدم همسر است و با سکوتش، عصبانیتهای ناخواسته او را آرام میکند تا اینکه در ۲۵ فروردین امسال در حالیکه دارد داروهای همسر را آماده میکند، متوجه میشود حسین آرام و راحت از دنیا رفته است.
وقتی پدر عصبی میشد، ما بچهها سعی میکردیم از او دور شویم اما مادر همیشه کنارش بود
مریم که از بدو تولد، پدر را در همین حال دیده است، میگوید: پدرم فرد مهربانی بود، اما زیاد دچار حمله عصبی میشد. وقتی پدر عصبی میشد، ما بچهها سعی میکردیم از او دور شویم، اما مادر همیشه کنارش بود؛ نمیترسید چیزی به صورتش بخورد، نمیترسید پدر پرخاش کند.
در تمام این سالها بهخاطر ندارم مادرم حتی یکبار هم گلایه کرده باشد. مهر و صبوری او همیشه الگوی ما بوده است. او در نبود پدر کار میکرد و خرج زندگی را درمیآورد. بعد هم که پدر خانهنشین شد، باز این مادر بود که نهتنها از پدر پرستاری میکرد که به امور خانه هم میرسید.
ما حدود ۸ سال در اتاقی کوچک در خانه پدربزرگمان زندگی میکردیم، اما مادر در طول این سالها بیهیچ گلایهای به ما آموخت که به کم، قانع باشیم. من هم نمیخواهم گلایه کنم، اما بهنظرم در حق این دو بزرگوار کوتاهی شده است؛ با اینکه پدرم خانهنشین شده بود، او را جانباز ۴۰ درصد اعلام کردند و بعد از فوت هم شهید به حسابش نیاوردند و تنها در قطعه صالحین جایی به او دادند. پدر که رفت، به جای اینکه بنیادشهید حقوقش را بیشتر کند، حق پرستاری مادر را هم کم کرد.
حالا مادر که با پشت سر گذاشتن این سالها دیگر توان خیاطی هم ندارد، باید نگران دوپسری باشد که بدون داشتن شغلی مناسب روزگار میگذرانند.
ربابه با اشاره دست، تلویزیون را نشان میدهد و بعد در حالی که لبخندی بر لبانش جاری شده است، شروع به تعریف ماجرای خوابش میکند. مریم در تعریف صحبتهای مادر میگوید: «در حال حاضر تلویزیون تنها سرگرمی مادر است. دیشب ناگهان خاموش میشود.
مادر از غصه سوختن تنها سرگرمیاش، جلوی تلویزیون خاموش به خواب میرود. در خواب، پدر را میبیند که با لبخند سراغ تلویزیون رفته و آن را روشن میکند و میگوید غصه تلویزیون را نخور رباب، درست میشود. صبح مادر دوباره کلید تلویزیون را میفشارد و روشن شدن آن، لبخندی بر لبانش مینشاند.»
همسایه طبقهپایین ربابهخانم که خود جانباز جنگ است، درباره همرزم سابق خود میگوید: «همه اهل محل حسینآقا را میشناختند. چندسالی میشد که روزها آرام در کوچه مینشست و به همه سلام میکرد. خیلی طاقت سروصدا را نداشت، به همین خاطر بهمحض شلوغی به داخل خانه میرفت. گاهی هم به هیئت میآمد، سلامی به همه میکرد و میگفت فقط میخواهم چای هیئت را بخورم و قبل از روشن شدن بلندگو میرفت.»
* این گزارش پنج شنبه، ۳۰ بهمن ۹۳ در شماره ۸۹ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.