تاریک شدن دنیای یک فرد، آنقدر درد بزرگی هست که هر کسی نمیتواند آن را تاب بیاورد، اما این درد وقتی سختتر میشود که بدانی با از دست دادن سوی چشم، بعضی از فرصتهای بزرگ زندگی مانند ادامه تحصیل را نیز از دست رفته ببینی.
قریب به نیم به قرن پیش وضعیت ادامه تحصیل برای نابینایان بزرگسال سراسر ایران همچون سوی چشمانشان سیاه و تار بود، تا اینکه در سال ۱۳۴۲ مدرسهای در تهران برای حمایت و هدایت نابینایان بزرگسال توسط مرحوم دکتر محمدعلی خزائلی افتتاح شد.
در همان ایام در مشهد نیز فردی با افتتاح اولین مدرسه نابینایان بزرگسالان، آینده نابینایان مشهد و بلکه استان خراسان و استانهای همجوار را روشن کرد، آن فرد کسی نبود جز زنی پیشرو، موفق و موثر به نام «فاطمه باشیزادهفخار»، دختر بزرگِ مرحوم حسین باشی که بلندترین کوچه مشهد نیز به نام وی به یادگار مانده است. فاطمه خانم که ساکن محله سیدرضی بود چندی پیش براثر کرونا دار فانی را وداع گفت. این گفتگو پنج شنبه، یک بهمن ۹۴ در شماره ۱۷۹ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده بود.
فاطمه باشیزاده فخار که بهمن امسال ۹۰ ساله میشود، تدریس را قبل از رسیدن به سن قانونی آغاز کرده است. او از روزهایی میگوید که به بچههای بزرگتر از خود ریاضی درس میداده است: سه یا چهار ماه کمتر از سن قانونی داشتم که به دلیل نبود معلم ریاضی در دبیرستان «آذرمی» (۱۵ خرداد) استخدام شدم.
سه یا چهار ماه کمتر از سن قانونی داشتم که به دلیل نبود معلم ریاضی در دبیرستان «آذرمی» (15 خرداد) استخدام شدم
شاگردهای کلاس ششم از لحاظ سنی از من بزرگتر بودند. هنوز خوب خاطرم هست که وقتی میرفتم روی سکو تا به بچههای کلاس ششم درس بدهم چقدر خجالت میکشیدم. اما از آنجایی که ریاضی درس مشکلی بود، بچهها مرا اذیت نمیکردند و با دقت به صحبتهایم گوش میدادند.
شاید اگر درس دیگری بود بچهها آنقدر همکاری نمیکردند. بعد از یک سال به دبیرستان فروغ در قبرستان «میرهوا» رفتم و در آنجا هم ریاضی و انگلیسی تدریس کردم تا اینکه بعد از مدتی ناظم و سپس معاون دبیرستان «فروغ» شدم. پلههای ترقی را خیلی سریع طی کردم و بعد از چند سال سمت رئیس هنرستان «فرح» را بر عهده گرفتم.
کینهتوزی معاون وزیر وقت آموزش و پروش از جایی آغاز شد که فاطمه فخار در اعتراض به اقامت خانوادگی او در ایام تابستان در هنرستان، نامهای به اداره آموزش و پرورش نوشت و به نسبت به تخریب ساختمان هنرستان گلایه کرد. بعد از آن معاون وزیر با کمک آشنایانش در ساواک به تمامی راهکارها برای اخراج فخار متوسل شد.
او آن ماجرا را اینطور به یاد میآورد: هنرستان فرح از معدود هنرستانهای مجهز آن روزها بود، وسایل آشپزی، خیاطی و خلاصه همه چیز داشت. آقای معاون با ۳۰ نفر از اعضای خانواده و کلفت و نوکر برای گذراندن تعطیلات تابستان مدرسه ما را انتخاب کردند. من از همان اول به ایشان گفتم اتاقها را نمیتوانم در اختیارتان بگذارم، سر همین موضوع دچار اختلاف شدیم.
بعد از تابستان وقتی آمدم مدرسه، با دیدن آن همه خسارتی که به ساختمان مدرسه وارد کرده بودند عصبانی شدم. نامهای خطاب به آموزش و پرورش نوشتم و در آن میزان خسارتی که به ساختمان وارد شده بود را شرح دادم. همین نامه باعث شر شد.
اداره آموزش و پرورش به جای اینکه به معاون ایراد بگیرد من را فراخواند و گفت چرا چنین نامهای نوشتید؟ گفتم شما فکر کنید ننوشتم، کن لم یکن حسابش کنید. فکر کردم قضیه تمام شده، اما معاون وزیر کینه به دل گرفته بود، از تهران فشار آوردند که مرا اخراج کنند، اما از آنجایی که من هیچگونه خطا یا سوء پیشینهای نداشتم نمیتوانستند به این راحتیها اخراجم کنند.
به رئیس حسابداری گفته بودند حساب این را برس، او گفته بود حساب چه چیزی را برسم؟ خانم فخار همیشه از خودش هزینه میکند و آخر سال میآید از ما پول میگیرد. وقتی دیدند از این طریق نمیتوانند کاری از پیش ببرند، تصمیم گرفتند انگ سیاسی به من بزنند و اخراجم کنند. نزدیکهای انقلاب بود و سفارش شده بود در مدارس کسی علیه شاه چیزی نگوید.
صبح میآمدم و میدیدم چشمهای عکس شاه را سوراخ کردند، یا در توالت چیزی نوشتند، چند تن از معلمها را تحریک کرده و به ایشان گفته بودند شما نامه بنویسید و بگویید این مدیر فلان ایرادها را دارد، میدیدم معلمها سر کلاس نمیروند یا در دفتر کجکی و پشت به من مینشینند.
با توجه به اینکه مدرسه من در کشور اول و سابقهام پاک بود، رئیس فنی و حرفهای طرف من را گرفت. گفت نامهای به اداره بنویس و بگو که معلم مازاد داری، در همان نامه معلمهایی که علیه من نامه نوشته بودند را به عنوان معلم مازاد معرفی کردم و اداره هم آنها را به مدارس دیگر فرستاد.
مدتی اوضاع آرام بود تا اینکه ساواک که معاون وزیر در آنجا آشنایانی داشت، وارد کار شد. فشار آورد به اداره آموزش و پرورش که شما معلمها را برداشتید، اما مسبب اصلی در مدرسه مشغول به کار است. رئیس ناحیه مرد خوبی بود، اما از سوی ساواک تحت فشار قرار گرفته بود. به همین خاطر نزدش رفتم و گفتم خودم دلم میخواهد بروم به نابینایان بزرگسال خدمت کنم.
باشیزاده فخار در مورد وضعیت مدارس نابینایان در آن سالها چنین میگوید: آن زمان مدرسهای برای نابینایان هفت ساله در مشهد وجود داشت، اما کسانی که در بزرگسالی نابینا میشدند، یا نابینایانی که در بزرگسالی قصد ادامه تحصیل داشتند، جایی برای سوادآموزی و حرفهآموزی نداشتند.
نامهای به آموزش و پرورش نوشتم و آنها مرا مأمور به خدمت کردند تا مدرسهای برای نابینایان بزرگسال تأسیس کنم. از مدرسه «خزائلی» در تهران کمک خواستم و آنها چهار معلم برایم فرستادند. در خیابان گنبد سبز جایی را اجاره و شروع به فعالیت کردیم.
ما بودجهای نداشتیم و اوایل با کمکهای مردمی اداره میشدیم. مدرسهمان نزد مردم معروف شده بود، در کوچه که راه میرفتم، یکی بیست تومان میداد، دیگری ده تومان، میگفتم اجازه بدهید رسید بدهم، میگفتند رسید لازم نیست هرطور صلاح میدانید برای بچهها خرج کنید.
مغازهداران هم با ما همکاری میکردند، میرفتیم مواد اولیه را رایگان میگرفتیم و بعد از فروش اجناس، پولشان را میدادیم. کم کم کارمان رونق گرفت؛ بافتنی، حصیربافی، نمد بافی، نایلون یکبار مصرف و... تهیه کردیم. باخبر شدم نمایشگاهی در سعدآباد دایر شده است، من هم غرفهای گرفتم و آثار بچهها را در آن به نمایش گذاشتم.
بچهها هم در همان غرفه مشغول به کار شدند. وقتی ولیان (استاندار وقت خراسان) برای بازدید از نمایشگاه آمد و بچههای نابینا را مشغول به کار دید، رو کرد به جمعیت و گفت شما کورید اینها کور نیستند، بعد به من گفت هر چه میخواهی بگو، گفتم معلم، پرستار، دکتر و ماشین برای رفت و آمد بچهها میخواهم. خلاصه هر چه گفتم داد. چند تا معلم از آموزش و پرورش مانند خانم نسرین مختاری و دکتر کاظمزاده آمدند، مستخدم دادند و آموزشگاه ما واقعاً تبدیل به مدرسه بزرگسالان شد.
او ادامه میدهد: در مدرسه ما کلاس بافندگی و خیاطی، تعلیمات نابینایی و «خط بریل» درس میدادند، خودم هم ریاضی تدریس میکردم، کلاس قرآن، تلفنچی و تعلیماتی هم برای ورزیده شدن دست داشتیم. حدود ۲۰۰ تومان هم به عنوان بودجه سالانه برایمان درنظر گرفتند. کم کم مدرسه درآمدزا هم شد و از هر جنسی که میفروختیم سهمی هم به بچهها میدادیم.
او در مرور بخش دیگری از خاطراتش میگوید: در آن زمان دورهای برای آموزش به نابینایان توسط غربیها در تهران برگزار شد. هدف از این دوره آموزش جهتیابی، مشاوره و کاریابی، مهارتهای روزانه، مهارتهای لمسی و حسی و... بود تا دوره دیدگان این کلاسها در آینده بتوانند ضمن تربیت مربیان آتی به آموزش کارآموزان نابینای ۱۶ تا ۳۰ ساله همت گمارند.
من به هزینه خودم در این دوره شرکت کردم. با توجه به اینکه انگلیسی بنده قوی بود و بدون نیاز به مترجم متوجه آموزشها میشدم و ریاضیام هم خوب بود و میتوانستم به سرعت محاسبات لازمه را انجام دهم، در میان شاگردان کلاس موفق به کسب نمره اول شدم.
معلمان پرسیدند حاضری برای کار به تهران بیایی، من هم با توجه به اینکه در مشهد مشکلاتی برایم ایجاد شده بود، گفتم اگر با انتقالم موافقت کنند بله. دکتر ضرابی، رئیس نابینایان بزرگسال کل کشور بود، معلمان غربی به ایشان پیشنهاد کرده بودند مرا به عنوان رئیس مرکز توانبخشی نابینایان کل کشور انتخاب کند.
اما ازآنجایی چون خواهر یکی از مسئولان سفارش شده بود، دکتر ضرابی پیشنهاد آنها را رد کرد. بعد از چند سال وقتی دکتر ضرابی را از کار برکنار کردند، من برای تشکر و خسته نباشید رفتم ایشان را ببینم، در آن دیدار گفتند، اگر آن زمان تو را رئیس کرده بودم این طور نمیشد.
سرنوشت آموزشگاه نابینایان را پس از چند سال تغییر کرد. باشیزاده فخار چنین میگوید: سازمان ملی رفاه نابینایان در سال ۱۳۵۸ بر اساس مصوبه شورای انقلاب زیر پوشش وزارت بهداری و بهزیستی قرار گرفت و موسسهای دولتی شد. از ۲۴ خرداد ماه ۱۳۵۹ هم با تأسیس سازمان بهزیستی کشور مرکز فوق زیر پوشش سازمان بهزیستی قرار گرفت و از آن زمان تا حالا در زمینه آموزش توانبخشی نابینایان و حرفهآموزی آنان فعالیت میکند.
از وقتی مدارس آموزش نابینایان زیرمجموعه بهزیستی رفت، آموزشگاه منحل و بنده هم بازنشست شدم. اما خوشحالم که در زمان خودم توانستم کاری برای نابینایان انجام دهم. دو تن از دانشآموزان دختر و دو تن از دانشآموزان پسر مدرسه نابینایان موفق شدند لیسانس بگیرند. چند نفر از بچهها هم به استخدام سازمان بهزیستی درآمدند. همینها برای من کافی است.
فاطمه باشی زاده فخار که بزرگترین فرزند حسین باشی، فردی که بزرگترین کوچه شهر مشهد به نام وی نامگذاری شده، خاطرات زیادی از پدر خود دارد که شنیدن آنها هم خالی از لطف نیست.
نام پدربزرگ من باشی بود؛ باشی لغتی ترکی و به معنای سر و رئیس است. فخار هم که شغل پدر و پدربزرگم بود؛ ایشان کوره آجرپزی داشتند و به همین خاطر فامیل ما شد باشیزاده فخار. پدرم با گسترش شهر کوره آجرپزیاش را به کوچه حسینباشی فعلی که در آن زمان خارج شهر بود، انتقال داد. او باغها و زمین آنجا را به یک بار الاغ، سکه نقره خرید.
پدرم با گسترش شهر کوره آجرپزیاش را به کوچه حسینباشی فعلی که در آن زمان خارج شهر بود انتقال داد
کورههای آجرپزی پدرم موجب شده بود خیلیها برای آدرس دهی از نام ایشان استفاده کنند. مدتی خواهر آموزگار، سردبیر روزنامه آفتاب شرق، ساکن آن کوچه شد، با تلاشهای وی نام کوچه حسین باشی به «کمال الملک» تغییر کرد. من به پدرم گفتم چرا شما نسبت به تغییر نام کوچه اعتراض نکردید؟ ایشان گفتند اینقدر شناسنامه در این کوچه به نام من صادر شده که امکان ندارد اسم اینجا را تغییر دهند.
پدرم به قول مشهدیها خاکشور بود، آن زمان آجرها را که از کوره در میآوردند دست به دست میکردند، او هم در همین صف کنار کارگران میایستاد و آجر میانداخت. عادت داشت پول کارگرها و خشتمالها را او غروب به غروب تسویه میکرد. میگفت آنها امروز زحمت کشیدهاند پس باید همین امروز مزدشان را بگیرند و با دست پر نزد خانواده بروند.
کورههای آجرپزی سرکوچه حسین باشی از نوع دستی بود، آجرهای تولید شده در این کورهها به نسبت آجرهای صنعتی کورههای بلند ناهمسان و به رنگهای مختلف بود. در کورههای دستی خشتمالها گل را در جعبههای تختهای میریختند و رویش را صاف میکردند تا به شکل آجر درآید. سپس آجرها را با حالت ایستاده در کوره میگذاشتند تا خشک شود.
در این کورهها آجرهای پایین که حرارت بیشتری میخورد تقریباً سبز رنگ میشد، وسطیها قرمز رنگ بود و بالا زرد. اما در کورههای صنعتی تمامی آجرها یکسان و یکرنگ بود. در آتشگیر هم دو نفر با چهارشاخ کاه میریختند تا کوره مرتب بسوزد و آجرها به هم نچسبند.
هرگاه کورهها داخل شهر قرار میگرفت، شهرداری مجبورشان میکرد بروند خارج از شهر، بعد از کوچه حسینباشی، پدرم رفتند سمزقند و در آنجا کورههای بلند صنعتی ساختند. بعد از مدتی آنجا هم داخل شهر قرار گرفت و دوباره شهرداری اخطار داد تا خارج شوند. پدرم رفت و در ابراهیم آباد نزدیک خواجه ربیع زمین خرید، ولی من دیگر نگذاشتم بروند، آخر سنشان بالا بود، گفتم دیگر کافی است.
* این گفتگو پنج شنبه، یک بهمن ۹۴ در شماره ۱۷۹ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.