خادم| ۳۰ سال است مدام به خودش میگوید حالا وقت آن رسیده که قلم بردارد و همه روزهای زندگیاش را خلاصه کند و از چیزهایی بنویسد که دوست دارد. موضوعهایی که با زندگیاش گره خورده و رشدش داده است.
از وقتی خودش را شناخته قلم به دست داشته و مینوشته است، اما چیزی که آرزویش را داشته است این بوده که بی پروا روزهای سخت و شیرینی که بر او رفته است را کتابت کند. حتی وقتی ماجرای اولین دلدادگیاش در شهری غریب یادش میآید لبخند روی لبش مینشیند و میگوید: یک روز لحظه به لحظه زندگیام را بدون هیچ سانسوری خواهم نوشت.
دکتر محمد تقی ایمانپور با عطش تمام تشنه خواندن و دانستن است و برای بیشتر دانستن هیچ وقت از تلاش نایستاده است، حتی اگر روزگار سنگهای بزرگی سر راهش گذاشته باشد که گاه برداشتنش خیلی سخت بوده است.
مردی که حالا در دفتر جمع و جور و ساده و خودمانیاش در انتهای راهرو یکی از ساختمانهای دانشکده ادبیات دانشگاه فردوسی رو بهرویمان نشسته است تا از نگفتههای زندگیاش پرده بردارد. میگوید دانشجویانی که نام و شهرت امروز او را میبییند نمیدانند زندگیاش چقدر پیچ و خم و بالا و پایین داشته است. شاید کسی از بین بچههای دانشگاه دانشکده ادبیات نداند کسی که ۳۰ سال تجربه زندگی در کشورهای اروپایی را دارد در خانوادهای روستایی به دنیا آمده و بزرگ شده است.
اینها نقطه شروع و آغاز کلام دکتر ایمانپور است که با حرفهای خودمانی به زندگی خصوصیاش میرسد. مردی که در شرایط خاص هنر چگونه زندگی کردن و خوب زندگی کردن او را خوشنام و متمایز کرده است.
دکتر ایمانپور متولد سال ۱۳۳۷ در سنخاسِ بجنورد است. روستایی که مثل خیلی از روستاهای دیگر نه امکاناتی کافی برای زندگی راحت را داشت و نه شرایطی برای تحصیل و همین میشود که او در هفت سالگی مجبور میشود برای به مدرسه رفتن جور راه طولانی و سرمای زمستان و گرمای تابستان را به جان بخرد تا به روستای مجاور برسد.
خودش این طور شروع میکند و میگوید: راه منزل ما تا مدرسه طولانی بود و سرما شدید. اما چارهای جز خریدن این سختیها به جان نبود. خیلیها قید درس و مدرسه و کلاس را میزدند، اما من تشنه شنیدن و دانستن و آموختن بودم. دوران مدرسه زود و تند تمام شد و من مانده بودم و روستایی که هنوز تا آبادی فاصله زیاد داشت، این بار همراه برادرم به شهر آمدیم.
زندگی در شهر برای پسر بچهای ۱۰ ساله که تنها از روستا آمده سختیهای زیاد داشت، اما به زود مستقل شدنش میارزید. مشکلات شهر نشینی، تامین اجاره خانه و هزینههای جانبی باعث شد کودکی نکرده بزرگ شوم.
او نقبی به گذشته میزند و اضافه میکند: من برای زندگی جنگیدهام تا به آنچه میخواستم دست یابم. لطف خدا در زندگی بعضیها به این است که اگر چیزی را از آنها میگیرد بهتر از آن را میدهد و این لطف شامل حال من نیز بود. برای نوجوانی که نه پول و پلهای داشت و نه پشت گرمی و کسی که هوادارش در آن شهر بزرگ باشد، یک نعمت تمام شده بود و آن استعداد خدادادی چیزی بود که به من عطت شده و توجه معلمها را هم جلب کرده بود.
او میگوید: رشته ریاضی را انتخاب و سال ۱۳۵۵ در کنکور شرکت کردم. البته این رشته اصلا نمیتوانست قانع و راضیام کند. بعدها دانشگاه که تعطیل شد و تحت تاثیر اندیشههای دکتر علی شریعتی از ریاضی انصراف دادم و سراغ تاریخ رفتم؛ رشتهای که میتوانست تا حدی عطش روحم را بنشاند. سال ۱۳۶۲ کنکور دادم. چهار سال به سرعت برق و باد گذشت، سالهایی که روزگار بازی تازه و نفس گیری را پیش پایم گذاشت.
ازدواج او با دختر عمویش برگ تازهای در زندگیاش است. به یاد میآورد: تازه وارد دانشگاه شده بودم که با دختر عمویم ازدواج کردم. حاصل این پیوند پسری بود که امید داشتیم زندگی مان را رنگ و بوی تازه بدهد و حال و هوایش را بهتر کند، غافل از این که این آزمون و امتحان سختتر از آزمونهای قبل بود.
پسرم سال ۶۴ به دنیا آمد. جثه نحیف و لاغر او خیلی زود توجه اطرافیان و نزدیکان فامیل را جلب کرد و اینکه او کمی با نوزادن دیگر فرق داشت. اما این موضوع نگران کنندهای از نظر ما نبود و با درمان زیر نظر پزشک میتوانست همه چیز به خیر و خوشی پیش برود. تولد او همزمان با آزمون ارشد من بود.
او ادامه میدهد: زمانی که پسرم در اتاق عمل تحت جراحی بود من سرجلسه شانس خود را برای ورود به مرحله دیگری از زندگی آزمایش میکردم. خوشبختانه پای هیچ آزمونی دو دفعه ننشستم و در همان مرتبه اول پذیرفته شدم.
بعد از این جریان و عمل جراحی، تصورمان بر این بود که مشکل فرزندمان که ناشی از آب مروارید و ضعف جسمانی است حل شده است درحالیکه بازیهای روزگار تمامی نداشت و تازه شروع شده بود. یادم نمیرود حرف دکتر را که میگفت: انتظار برنده شدن پسرتان را در میدان رقابت زندگی نداشته باشید!
باید اعتراف کنم اگر حمایتها و پشتیبانیهای همسرم که همه آسایش و آرامشش را فدای زندگی من و بچهها کرده نمیبود من نمیتوانستم مدارج پیشرفت را طی کنم. او از همه چیز خود گذشت تا من بتوانم راحت درس بخوانم و بالا بیایم.
میتوانم بگویم روزهای تلخ و شیرینی بر من گذشت. تلخ به این لحاظ که باید با لحظههای بیماری پسرم کنار بیاییم و در کنار آن کاممان را موفقیتهایی شیرین میکردیم که با پشتکار زیاد به دست میآمد.
دکتر ایمانپور اضافه میکند: به خاطر رشته تحصیلیام که ایران باستان بود خیلی زود در دانشگاه مشهد پذیرفته شدم. همزمان با آن برای ورود به مرحله دکتری آماده میشدم. ورود به این مرحله با همه کش و قوسهایی که داشت خیلی راحت بود و مثل همیشه موفقیتش کام من و همسرم را شیرین کرد.
تا اینکه علیرغم توصیههای پزشک برای بچهدار نشدن، همسرم فرزند دوممان را باردار شد. هر چه به روزهای به دنیا آمدنش نزدیک میشد حرفهای دکتر دل نگرانیمان را بیشتر میکرد تا این که دومین پسرمان هم به دنیا آمد.
او آن لحظات را چنین به یاد میآورد: لحظهای که برای دیدن او رفته بودم سر از پا نمیشناختم، اما همه اشتیاقم را دیدن چشمهای پسرم کور کرد. دکتر یکی از علایم ابتلا به این بیماری نادر را آب مروارید اعلام کرده بود و من در همان لحظه اول نگاهم معطوف چشمهای نوزاد شده بود.
متاسفانه او هم آب مروارید داشت. پزشکان گفته بودند بچهها تا نوجوانی قادر به راه رفتن خواهند بود و بعد رفته رفته زمین گیر میشوند، اما آنها هیچ وقت راه نیفتادند.
او در همین شرایط و در سال ۱۳۷۱ اعزام خارج از کشور قبول میشود، ولی مشکلات باز هم نمیتواند سد راهش شود. میگوید: اول در استرالیا پذیرش شدم، اما به دلیل مشکلاتی که برای همراه بودن خانواده داشت مکاتبههایی با دانشگاه منچستر انجام دادم و به انگلستان رفتیم.
در کنار تدریس و از آنجایی که خودم دو بچه معلول داشتم و وضعیت رسیدگی و مناسبسازی شهرهای آنها را دیده بودم، طرحهایی در همین خصوص به شهرداری و دیگر سازمانهای مربوط دادم، ولی متاسفانه کسی توجهی نکرد
اوایل نگرانیهای من و همسرم زیاد بود؛ این که واکنشهای مردم این کشور نسبت به ورود ما با این شرایط خاص چطور است، اما جریان طوری پیش رفت که ما هنوز که هنوز است از خدمات درمانی این کشور استفاده میکنیم. میشود گفت اگر حمایتهای درمانی این کشور نبود بچهها تا حالا دوام نمیآوردند.
او در ادامه خاطرنشان میکند: برای من و همسرم خیلی عجیب بود بچههایی که نه توان جسمی داشتند و نه قدرت حرکتی، این قدر مورد توجه بودند و امکانات رفاهی در اختیارشان قرار میگرفت. آنها همه را یک انسان میدانستند و میگفتند یک انسان حق زندگی دارد و باید از تمام امکانات رفاهی برخوردار باشد.
در آن شهر، شهرداری موظف است خانههای تمامی معلولان و سالمندان را تجهیز کند به گونهای که از سبک و سیاق بیرونی منازل هم میشود تشخیص داد کدام خانهها اختصاص به معلولان دارد.
او اضافه میکند: گستردگی خدمات تا آنجاست که حتی برای کسانی که قدرت بیان ندارند سیستمهای کامپیوتری روی صندلیهای آنها تعبیه شده است تا هر زمانی که چیزی را اراده میکنند با لمس تصویر بتوانند به خواستهشان برسند. فکر میکنم قانونهای آن کشور در ایران ما هم باید جا بیفتد. خانوادههایی در چنین شرایط نباید دغدغه بیمارشان را داشته باشند.
این استاد دانشگاه در بخشی از صحبتهایش عنوان میکند: فکر میکنم این حس انسان دوستی باید اینجا پررنگتر از یک کشور غربی باشد، اینکه به آدمها خارج از این که پول یا شهرت و مقام دارند نگاه کنند و اینکه هیچ بیماری به خاطر پول از درمان نماند. دوست دارم در کشور ما هم همین اتفاقها بیفتد، در حالی که اینجا معلولان را جز جمعیت به حساب نمیآورند و هیچ امکاناتی شامل حال آنها نمیشود.
او میافزاید: فکر کنید خانوادههایی شبیه ما که قرار باشد یک تفریح کوتاهی در شهر داشته باشند و بخواهند خرید کنند با چه مشکلاتی مواجه هستند. با این بناهای عظیم و گسترده و ساختمانهای رفیع برایم عجیب است حتی یک جای پارک ساده و محلی برای تردد آنها وجود ندارد.
شاید بارها از تفریح بچهها به خاطر حمل صندلیهای چرخدار جلوی بازار ماندهایم و اینکه چطور با این سبکهای معماری و مهندسی پیشرفته فکری به حال این قشر نشده است. حتی ساختمان بعضی از پزشکان بدون تجهیزات خاص است بدون حتی یک آسانسور معمولی و ساده.
به عبارتی میشود گفت حتی در کلانشهرهایی مثل پایتخت و مشهد هم جایی برای این گروه که جزیی از ما هستند و کنارما دارند نفس میکشند و زندگی میکنند وجود ندارد و این موضوع خیلی دردناک است.
دکتر ایمانپور چند سالی میشود که به ایران بازگشته است و هدف او از این بازگشت، خدمت به کشور و شهرش بوده است. خودش چنین میگوید: بعد از حدود ۳۰ سال زندگی در انگلستان و کسب تجربههای زیاد، دوست داشتم حاصل این تجربیات را در اختیار مردم خودم قرار دهم، برای همین بود که به ایران بازگشتم و در دانشگاه فردوسی مشغول تدریس شدم.
در کنار تدریس و از آنجایی که خودم دو بچه معلول داشتم و وضعیت رسیدگی و مناسبسازی شهرهای آنها را دیده بودم، طرحهایی در همین خصوص به شهرداری و دیگر سازمانهای مربوط دادم، ولی متاسفانه کسی توجهی نکرد.
* این گزارش پنج شنبه، ۲۵ آذر ۹۵ در شماره ۲۱۸ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.