تلاش خانم «خانه یکی» برای رونق خانه خدا
تنها چیزی که از ثریا هرگز انتظار ندارند این است که مُبلغ دین شود. او دختر بچه شیطون و بازیگوشی است که برای همه احکام دینی که به او میگویند یک چرا دارد. چراهای کشداری که پدرش را وادار میکند دختر ۹ سالهاش را به یک عالم دینی بسپارد تا شاید سؤالات متعدد ثریا را که خودش از پسشان بر نمیآید پاسخ بدهد.
سه سال شاگردی و پرسشگری بالاخره او را قانع میکند تا در ۱۲ سالگی اولین نمازش را بخواند و بعد از آن دیگر هرگز آن را ترک نکند. او بهای سنگینی بابت این دینداری پرداخته است تا هم اکنون به چهل سال معلمیاش در مسائل دینی افتخار کند.
جلسات ثابت او در سیدی و طرق زبانزد مردم محله است تا آنچه آموخته را به شاگردانش هم آموزش دهد. او دستی بر نوشتن هم دارد و ۴ جلد کتاب که یکی از آنها داستان زندگی خودش است، به نگارش در آورده است. زمان انقلاب «ثریا خانه یکی» معلم یک روستاست و خاطرات زیادی از آن زمان دارد.
ممنوع التدریس شدم
ثریا از روزهایی میگوید که تب انقلاب در جان مردم دمیده است. روزهای آخر شاه در ایران. او هم در این مدت از هیچ تلاشی فروگذار نمیکند. به تابلوی روی دیوار اشاره میکند و میگوید: «اینها همه شاگردهای قرآن من بودند».
عکس شاگردهای شهیدش که رنگ و روی تصویرش رفته در جانِ او همچنان رنگ و رو دارد و میدرخشد. به یکیشان اشاره میکند و میگوید: «این علیرضا مدام برای ما اعلامیه میآورد. فقط ۱۲ سال داشت. طفلکی همش در حال رفت و آمد بود و اعلامیهها و نوارهای امام را زیر پیراهن میزد و برای من میآورد».
او که هنوز ضبط قدیمی و نوارهای قرآن و سخنرانی در خانهاش نایاب نشده است، میگوید: «با ارتباطی که با علما پیدا کرده بودم، آنان برای من نوار سخنرانی و اعلامیه به روستا میفرستادند.
من اعلامیه و نوارها را شب قبل از کلاسهایم در تمام خانههای روستا میانداختم. روز بعد خانمهای روستا در منزل ما جمع میشدند و میگفتند خرابکارها دوباره در منزل ما اعلامیه و نوار انداختند.
من به روی خودم نمیآوردم و میگفتم دیشب در منزل ما هم انداختند. بیایید نوارها را گوش کنیم تا ببینیم اینها چه میگویند. این آقای خمینی واقعا کیست؟ نوارها را باهم گوش میکردیم.
پس از آن میگفتم این آقا تمام سخنانش درست است او راست میگوید. یک بار ساواک به منزل ما آمد که در کلاسها به شهبانو توهین میکنی. من گفتم تنها احکام و دستورات خدا را درس میدهم.
به او خب بگویید حجابش را رعایت کند. آنجا گفتند اگر به خاطر شوهرت نبود تو را با خودمان میبردیم. من را نبردند، اما برگزاری کلاس را برایم ممنوع کردند».
نامزد مجلس شدم
سخنرانی و تدریس آن زمان برای بسیاری از افراد انقلابی ممنوع اعلام میشود، اما ثریا قرار نیست به این راحتی تسلیم حکومت شود. او میگوید: «از حجت الاسلام محمدتقی فلسفی شنیدم که او پس از اینکه منبر رفتن و سخنرانی را برایش ممنوع کردند به مکانهای شلوغ مثل نانوایی و ایستگاه اتوبوس میرود و با مردم صحبت میکند. من نیز همین شیوه را در پیش گرفتم».
ثریا با خانواده همسرش بر سر حرام و حلال مالشان خیلی بحث میکند. اموالی که از اصلاحات ارضی تصاحب کردهاند و از نظر او مشکل دارد. او حتی دست به اعتصاب غذا میزند.
میگوید: «۹ روز چیزی نخوردم. در این مدت همسایهها برای من آب برای وضو و شیر جهت خوردن میآوردند. در تمام روستا پخش شده بود که عروس خانواده سرشناس روستا میگوید اموال خانواده شوهرم حرام است و از آن نمیخورد. برای همین دیگر کسی شیرهای خانواده شوهرم را نمیخرید».
البته عمر همسرش به دنیا نیست و مرگ میان آنها فاصله میاندازد تا همراه فرزندانش به گناباد برود و به عنوان معلم حق التدریس قرآن در مدارس مشغول به کار شود. مردم او را به عنوان یک انقلابی میشناسند و در دوره اول مجلس شورای ملی تنها زن نامزد نمایندگی انتخابات در گناباد و چند شهر اطرافش میشود.

در زندان زنان
«خانهیکی» برای زندگی به مشهد میآید و در محله سیدی مدرسه حلیمه معلم قرآن و در مکتب اسلام شناسی مشغول به کار میشود. میگوید: «یک روز من به زندان وکیل آباد اعزام شدم تا برای زنان زندانی سخنرانی کنم.
وقتی سخنرانیام به اتمام رسید ۱۴ کودک را با لباس زندان آوردند و به مادرانشان تحویل دادند. پرسیدم این بچهها چرا لباس زندانی به تن دارند؟ که گفتند این بچهها همگی در زندان به دنیا آمدند و هیچکسی را ندارند که حضانت آنها را به عهده بگیرد از این رو به صورت موقت نگهداری کرده و حتی برای آنها کلاس درس برگزار میکنیم.
با دیدن این کودکان بی گناه بسیار آشفته شدم. به مدرسه رفتم و برای دانشآموزان دو شیفت در صف سخنرانی کردم. شرایط آنجا را برای بچهها بازگو کردم. گفتم نمیخواهم سرنوشت هیچ کدام از شما این چنین شود به همین دلیل روزهای جمعه در مدرسه کلاس تشکیل میدهم و هر کسی دوست داشت میتواند در این کلاس شرکت کند».
پسرم را به سردخانه بردند
در زمان جنگ او در سخنرانیهایش مادران و زنان را تشویق میکند تا دل صبوری داشته باشند و مانع جبهه رفتن عزیزانشان نشوند. اما نمیداند که علی پسر ۱۲ سالهاش هم روزی ساکش را میبندد و راهی میشود.
روزهای سختی است. باید میان عاطفه مادریاش و اعتقادش یکی را انتخاب کند. میگوید: «دلم نمیخواست پسرم به جبهه برود، ولی اعتقادم نمیگذاشت جلویش را بگیرم». پسرش چند باری مجروح میشود و هر بار دل مادر را خون میکند تا خبر زنده بودنش به مادر برسد.
حتی بار آخری که به جبهه میرود جراحت سنگینی برمیدارد و او را بدون پلاک و اوراق شناسایی به سردخانه میبرند. سرمای آنجا او را به هوش میآورد تا فقط بگوید: اینجا چقدر سرد است.
همین چند کلمه او را نجات میدهد تا به بیمارستان منتقل شود. آنجا خبر سلامتیاش را به مادرش میدهد. چند روز بعد خبر مفقودی علی را برای مادر میآورند و مادر ماجرای سردخانه را برای آنها میگوید.
مادر میداند دور نیست که یک روز خبر شهادت پسر را برایش بیاورند، اما نمیتواند در شرایطی که خودش بانوان دیگر را به صبوری دعوت میکند خلاف حرفش عمل کند.
دلم نمیخواست پسرم به جبهه برود ولی اعتقادم نمیگذاشت جلویش را بگیرم
خبر شهادت پسرها را میبردم
یکی از سختترین کارهای دنیا را هم به او میسپارند. باید به سراغ مادران پسر از دست داده برود و بگوید که دیگر جانِ دلشان را نخواهند دید. دادن خبر شهادت و لحظههای ناباوری مادرهای عزیز از دست داده یکی از دشواریهای کار اوست.
تعریف میکند: «زمانی خبر شهادت یک پسر را برای مادرش بردیم. سر تنور ایستاده بود و نان میپخت. آرام آرام به او گفتیم که دیگر پسرش را نخواهد دید. مادر که همان یک پسر را داشت اصرار داشت که یک بار دیگر روی پسرش را ببیند.
چیزی که برای پسر بیسرش امکان نداشت. نمیخواستیم به مادر بگوییم که پسرش دیگر رویی برای بوسیدن ندارد. ما به بهانههای مختلف طفره رفتیم و او باز اصرار کرد.
مجبور شدیم تا واقعیت ماجرا را به او بگوییم. وقتی فهمید گفت که پسر من که از علیاکبر امام حسین عزیزتر نیست. به فدای شهدای بیسر کربلا. باورمان نمیشد آنقدر صبورانه برخورد کند. ماجرایی که هنوز خوب در خاطرم مانده است».
بعد از جنگ «خانه یکی» به درخواست مکتب اسلام شناسی راهی مأموریتی میشود که اتمامش ۵ سال زمان میبرد. میگوید: «برای یک سخنرانی راهی شیروان شدم. جمعیت زیادی جمع شده بودند.
پس از سخنرانی، امام جمعه وقت شیروان از من خواست در این شهر بمانم و مسئولیت حوزه علمیه خواهرانی که تازه میخواهد تأسیس شود را به عهده بگیرم. با هماهنگیهایی که انجام شد، قبول کردم و تا سال ۷۵ مسئولیت حوزه علمیه خواهران شیروان را به عهده گرفتم. پس از ۵ سال دوباره به مشهد بازگشتم».
با کتک نماز صبح میخواندم
او در سال ۱۳۳۱ در کاخک که آن زمان در حومه گناباد بود، متولد شده است. پدرش شیخ محمد خانیکی از روحانیون بنام روستا بوده است. اشتباه کارمند ثبت احوال باعث میشود تا فامیل مادرش را در شناسنامه اش بنویسند و این نام خانوادگی بر او میماند.
تمایل دارد داستان زندگیاش را از دوران کودکی همان گونه که در کتابش نوشته، برای ما بازگو کند. «خانهیکی» در صفحات نخست این کتاب مینویسد، ششمین دختر خانواده بودم و یک برادر بزرگتر داشتم.
مورد توجه تمام خانواده بودم تا اینکه در سن ۳ سالگی صاحب یک برادر شدم و از آن زمان او در کانون توجه خانواده قرار گرفت تا من سرخورده شوم. در ۹ سالگی با رسیدن به سن تکلیف نمیتواند دلیل اخلاق تند مادر را برای انجام واجبات دینی درک کند.
میگوید: «صبحها من را برای نماز صبح به سختی بیدار میکردند. کودک بودم و وقتی با فریاد و دعوا برای نماز بیدارم میکردند کمی مقاومت میکردم. گاهی حتی کتک میخوردم تا نماز صبحم قضا نشود.
همین رفتار باعث شده بود تا من لجبازی کنم و بگویم خدا را اصلا قبول ندارم. خدایی که میگوید کسی را که برای خواندن نماز صبح از خواب میشود با کتک بیدار کرد، دوست ندارم.
نماز نمیخواندم و از دین برگشته بودم. من را پیش یکی از علمای بنام آن زمان بردند. به روحانی گفتم وقت خود را با من به بطالت نگذراند، زیرا که من خدا را قبول ندارم. من خدای بداخلاق نمیخواهم.»
اولین نماز را با عشق خواندم
روحانی وقتی فهمید من برای نماز خواندن کتک هم خوردم، گفت: «خدا هرگز به هیچکس اجازه نداده برای خواندن نماز شخصی را کتک بزند. حتی بدون اجازه فرزند، پدر و مادر حق ندارند او را برای نماز صبح بیدار کنند».
خانوادهام را مجاب کرد که اگر میخواهند کمکشان کند دیگر به من کاری نداشته باشند. سؤالات زیادی از آن روحانی پرسیدم که با صبوری پاسخ میداد. من تازه خدا را شناختم. در اولین نمازی که خواندم ساعتها اشک ریختم و از خداوند طلب بخشش کردم و تمام نماز قضاهایم را بجا آوردم».
ثریا همراه خانواده به مشهد میآید و در مکتب نرجس به تحصیل دین مشغول میشود. او ادامه میدهد: «در این مکتب راه زندگی کردن را به من آموختند. تا زمانی که درهای مکتبها به دستور شاه بسته شد به آنجا میرفتم».
در سن ۱۸ سالگی با یک تاجر ازدواج میکند و همراه او به ریاب در نزدیکی گناباد میرود. برای یافتن پاسخ یک سوال دینی به روحانی آن روستا مراجعه میکند. میگوید: «با امام جماعت مسجد روستا درباره مسائل دینی بحث کردیم و او سؤالات دینی فراوانی از من پرسید که همه آنها را درست پاسخ دادم».
روحانی ثریا را تشویق میکند که به بانوان روستا که آموزش ندیدهاند احکام دین را آموزش بدهد. روحانی روستا به او میگوید: «شما در قبال مردم روستا مسئول هستید. اگر موافق هستی از بلندگوی مسجد اعلام میکنم خانمها برای آموزش سه شنبهها به منزل شما بیایند.» و ثریا اولین کلاس درسش را با حضور بانوان روستای ریاب تشکیل میدهد.

سید مرا به حضرت زهرا حواله داد
خیلی زود نام «خانهیکی» در روستا بر سر زبانها میافتد و تمام مردم روستا او را به عنوان یک بانوی آگاه به مسائل دینی میشناسند. بانوان روستا سؤالهای دینیشان را از او میپرسند.
با اینکه آموزش دیده است، ولی هنوز جرئت ندارد که بخواهد پشت تریبون برود و سخنرانی کند. حتی از اینکه بخواهد روضهای برای اهل بیت بخواند میهراسد، اما یک خواب مسیر او را عوض میکند.
قبل از آغاز ماه محرم ۵۷ همه چیز تغییر میکند. سخنران محله سیدی از خوابی که دیده میگوید: «چند روز به محرم مانده بود که یکی از سادات روستا که بسیار سرشناس بود به منزل ما آمد و از من خواست برای خانمها در منزل او روضه بخوانم و سخنرانی کنم، اما من تا آن زمان نه سخنرانی کرده بودم و نه روضه خوانده بودم میترسیدم که فراموشی نگذارد آن چه میخواهم را بگویم.
گاهی حرف هایم را فراموش میکردم. صحبتهایی که آماده میکردم را از یاد میبردم. به سید گفتم که نمیتوانم روضه بخوانم یا سخنرانی کنم. با اصرار او پذیرفتم که قبل روضه صحبت کنم و در کنار من یک روضه خوان بیاید و من فقط سخنرانی کنم. سید قبول نکرد و گفت " شما را به حضرت زهرا (س) حواله میدهم" و رفت».
خوابم شجاعم کرد
ثریا همان شب خواب میبیند. میگوید: «در میان جمعیت زیادی نشسته بودم. ناگهان یک بانو با چهره نورانی وارد مجلس شدند و به سمت من آمدند. ایشان در خواب خطاب به من فرمودند "روی صندلی بشین و برای مردم سخنرانی کن".
گفتم من نمیتوانم خوب سخنرانی کنم، چون سخنانم را از یاد میبرم. آن بانو دوباره گفتند: " من به تو خطبهای یاد میدهم که دیگر جملاتت را فراموش نکنی. تو صحبت را آغاز کن و باقی به عهده ماست.
آن چیزی که لازم است را یادت میدهیم". در خواب برای آن جمعیت عظیم سخنرانی خوبی کردم. با صدای همسرش از خواب بیدار میشود که از او میپرسد: «چه خوابی دیدهای که این همه در خواب حرف میزدی و نا آرام بودی؟».
همسرم مرا تشویق کرد که سخنرانی را قبول کنم. صبح روز بعد همسرم را فرستادم درب خانه آن سید، تا به او بگوید قبول میکنم و از شب اول محرم آن سال تا به امروز من سخنرانی کردم که هنوز ادامه دارد».
محله سیدی را دوست دارم
او بر سر مسائل اعتقادی با هیچکس تعارف ندارد. آنقدر انقلابی هست که همه وجودش را برای انقلاب هزینه کند. میگوید: «متأسفانه برخی از خویشان من ضدانقلاب بودند. البته بیشتر آنها از کشور متواری شدند و برخی از آنها به منافقین پیوستند.
اما من مسیر خودم را ادامه دادم. مدام با آنها بحث میکردم. من را زمان انقلاب به اسم ساواک خمینی میشناختند. هر ۳ پسرم تحصیل کردند. سیدحسین استاد فردوسی است، سیدحسن دکترای شیمی دارد و در دانشگاه تدریس میکند و سیدعلی پسر بزرگم رئیس بانک است.
یک دختر هم دارم که در زندگی بسیار موفق است. خوشحال هستم که فرزندانم را توانستم در خط انقلاب حفظ کنم. اگر خدا دست من را نمیگرفت معلوم نمیشد چه سرنوشتی به دست میآوردند».
«خانهیکی» به سبب علاقهای که به محله سیدی دارد پس از این همه سال هنوز این محله را رها نکرده است. او در انتهای گفتگو درباره احساسش به سیدی میافزاید: «من عاشق مردم سیدی هستم. سادگی و صداقت مردم این محله بی مثال است. آنها زیاد اهل ظواهر دنیوی نیستند از این رو آنها را شبیه به خودم میبینم. من هنوز نسبت به مردم سیدی احساس مسئولیت میکنم به همین دلیل حتی روز جمعه در حسینیه بیت الرقیه میروم و برای مردم این محله سخنرانی میکنم و این کار را تا زمانی که توان داشته باشم بدون هیچ چشم داشتی ادامه خواهم داد».
* این گزارش سه شنبه ۲۳ بهمن سال ۱۳۹۷ در شماره ۳۲۲ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.
