کد خبر: ۸۰۲۳
۰۶ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۹:۰۰

اهالی اکبرآباد، گوش به طبل سحرخوان بودند

اهالی محله اکبرآباد براتعلی هدایت را به سحرخوانی‌هایش می‌شناسند، او کسی بود که شب‌هنگام فانوسش را برمی‌داشت، روی بام می‌رفت و بر پیت حلبی‌اش می‌نواخت تا مبادا کسی برای سحر خواب بماند.  

برای نسل امروز که با صدای تلفن همراه از خواب بیدار می‌شود، اموراتش را با اینترنت می‌گذراند و اوقات فراغتش را پای سریال‌های تلویزیونی و شبکه‌های اجتماعی پر می‌کند، «سحرخوانی» نامی غریب و نوایش ناآشناست.

اما اگر سفر کنیم به روزگاری که خبری از تلفن همراه و حتی ساعت کوکی نبود و صدای رادیو و تلویزیون تک و توک از خانه‌ها بیرون می‌آمد، می‌توانیم به اهمیت سحرخوانی پی ببریم. براتعلی هدایت، پدر شهید غلامرضا هدایت، امید اهالی محله اکبرآباد در ایام رمضان بود.

او کسی بود که شب‌هنگام فانوسش را برمی‌داشت، روی بام می‌رفت و بر پیت حلبی‌اش می‌نواخت و نوایی محلی می‌خواند تا مبادا کسی برای سحر خواب بماند و روزه‌گرفتن برایش دشوار شود.  

 

اولین ساکنان محله اکبرآباد

براتعلی هدایت که اکنون ۸۲ بهار را پشت سر گذاشته، جزو اولین ساکنان محله اکبرآباد محسوب می‌شود. او خاطرات قدیم خود و محله اکبرآباد را به سال ۴۲ برمی‌گرداند؛ درست زمان تقسیم اراضی شاه. براتعلی که آن زمان، ساکن کاظم‌آباد بوده و می‌توانسته زمینی به نام خود کند، ترجیح می‌دهد کوچ کرده و ساکن اکبرآبادی شود که آن زمان زمین «تلخه‌زار» بوده است.

«هنگام تقسیم اراضی کاظم‌آباد، ارباب می‌خواست زمینی به من بدهد، اما حقیقتا ترسیدم این کار با رضایت نباشد. به همین خاطر ترجیح دادم بیایم و در جایی دیگر ساکن شوم. آن زمان کسی ساکن اکبرآباد نبود.

فقط زمین کشاورزی بود که ۲۸ نفر صاحب آن بودند. زمین را ۹۹ ساله اجاره کردم و همراه همسر و فرزندانم مشغول کار شدم. خانه‌ای هم در میدان هفت‌خان کنونی برای خود ساختیم.»

او و خانواده‌اش که شش‌سال تنها ساکنان اکبرآباد بودند، با افزایش جمعیت و خیابان‌کشی سه‌بار عقب‌نشینی کردند و خانه کنونی‌شان را چهارمین خانه خود می‌دانند: «تن‌ها بودیم. خودمان برای خودمان چاه آب زدیم. برق گرفتیم و زندگی می‌کردیم تا اینکه ۲۸ نفر آمدند. برخی ساکن شدند و برخی دیگر زمین‌ها را فروختند و رفتند. حالا جمعیت اکبرآباد زیاد شده و دیگر خبری از کشاورزی نیست.»   

 

سحرخوانی صدای زنگ اهالی اکبرآباد بود

براتعلی که چهارسال است زخم معده و عفونت کلیه امانش نمی‌دهد، از ۱۲ تا ۷۸ سالگی تمام روز‌های رمضان را روزه می‌گرفته و خاطرات زیادی از این ماه دارد. اما تنها او نیست که از رمضان خاطره دارد، اهالی قدیمی اکبرآباد هم رمضان که می‌شود به یاد براتعلی و پیت حلبی‌اش می‌افتند.

هرخانه‌ای چراغش خاموش بود، نشان می‌کردم. به درخانه می‌رفتم و می‌نواختم

در روزگاری نه‌چندان دور، صدای طبل براتعلی هدایت، بانگ سحر اهالی اکبرآباد بوده است. او وقت سحر فانوسی به دست می‌گرفته، بر بام می‌رفته و با قاشق‌های چوبی بر روی پیت حلبی روغن می‌نواخته. این صدا، زنگ بیدارباش بوده است. اما وی به این بانگ قناعت نمی‌کند و باز از روی بام دیده‌بانی می‌دهد تا مبادا کسی خواب بماند.

«هر خانه‌ای را که چراغش خاموش بود، نشان می‌کردم. به درِ خانه می‌رفتم و می‌نواختم تا مطمئن شوم صاحبخانه بیدار شده است.» براتعلی هدایت گاه همراه این بانگ نوایی هم زمزمه می‌کرده: «ا... تویی از دلم آگاه تویی/ بر ته چاه مورچه بال زند/ از بال زدن مورچه آگاه تویی/‌ای ا...‌ای ا...‌ای ا...»  

 

از صدای قوقولی قوقو تا زنگ موبایل!

براتعلی، اولین فرد از خاندان هدایت است که سنت سحرخوانی را آغاز کرده: «زمان بچگی ما که مثل الان موبایل و ساعت نبود کوک کنیم. همه در خانه یک خروس نگه می‌داشتند و سحر با صدای قوقولی قوقو بیدار می‌شدند.

کسی هم سحرخوانی و شب‌خوانی بلد نبود، اما بعداز انقلاب طبل‌زدن و سحرخوانی مد شد. من هم از همان زمان با افتخار شروع به سحرخوانی در ماه رمضان کردم، بی‌آنکه آبا و اجدادم به این کار بپردازند.»

آن زمان ابزار و وسایل سحرخوانی، طبل و شیپور و صدای خوب بود، اما براتعلی با امکانات کم و تنها صدایی خوب شروع به این کار می‌کند: «امکاناتمان کم بود، طبل و شیپوری نداشتیم. به‌جای آن از پیت ۱۷ کیلویی روغن و دو قاشق چوبی استفاده می‌کردیم. مهم صدایش بود که تقریبا به همه جای ده می‌رسید و کسی خواب نمی‌ماند. ته‌صدایی هم داشتم که گاه همراه نواختن می‌خواندم.» 

 

سحرخوانی‌های حاج براتعلی برای اهالی اکبرآباد یک دنیا خاطره دارد

 

با پیشرفت تکنولوژی دیگر نیازی به سحرخوانی نیست

کمبود امکانات در آن زمان سبب شده بود تنها امید اهالی اکبرآباد برای بیداری وقت سحر، براتعلی هدایت باشد. به همین خاطر هر کس او را در کوچه و خیابان می‌دید، بابت سحرخوانی تشکر می‌کرد. حالا دیگر چند سالی می‌شود که براتعلی وقت سحر بر بام نمی‌رود و بر طبلش نمی‌کوبد.

او با پیشرفت تکنولوژی دیگر جایی برای سحرخوانی نمی‌بیند: «حالا دیگر همه چیز هست. رادیو و تلویزیون در هر خانه‌ای وجود دارد و همه لااقل یک تلفن همراه در خانه دارند؛ بنابراین هر کس بخواهد روزه بگیرد، خودش بیدار می‌شود.»  

 

داستان زندگی شهید غلامرضا هدایت

جوانی ۱۵ ساله بود که برای کار راهی کارخانه پارچه‌بافی در چناران شد. او چنان علاقه‌ای به کار داشت که با خود عهد کرد تمام تلاشش را به کار گیرد تا توانایی‌هایش را اثبات کند. به همین خاطر در بدو ورود، وظیفه‌ای را به عهده گرفت که پیش از آن، چهار مرد از عهده آن برنیامده بودند.

هیکل درشتی نداشت، ولی فکرش کار می‌کرد و کاری بود. غلامرضا هدایت پای «قرقر» رفت و با تلاش و تکاپو و بی‌هیچ گلایه، اجسام سنگین را بالا کشید. او با تلاش خود، کاری کرد که در زمانی که حقوق هر مرد ۱۸۰ تومان بود ۳۵۰ تومان حقوق بگیرد.

سرمایه خوبی جمع کرد خواست داماد شود، اما شرط پدر برای گذراندن دوران سربازی، او را راهی جبهه‌های جنگ کرد. به‌دلیل توانایی در خواندن و نوشتن، او را مأمور ثبت حضور و غیاب سربازان کردند، اما وجدان کاری از یک سو و تقاضای دوستان برای ثبت‌نکردن تأخیر و غیبت از سوی دیگر سبب شد غلامرضا از این پست آسان دفتری استعفا دهد و شجاعانه درخواست تکاوری کند.

غلامرضا بعداز چند ماه تکاوری، یک قدم جلوتر گذاشته و جزو گروه ۲۵ نفره جمع‌آوری مین می‌شود؛ گروهی که درنهایت همه ۲۵ نفر شهید می‌شوند. اکنون پیکر شهید شجاع غلامرضا هدایت، در قبرستان زرکش آرمیده است.  

 

پسرم «تیار» بود

مادر شهید می‌گوید: «کاری بود و فکر اقتصادی داشت. اهل خوش‌گذرانی هم نبود و همه پولش را موتور، گاو، مرغ و خروس و زمین می‌خرید و از همین طریق، خرج خودش را درمی‌آورد.

غلامرضا در دوران سربازی حتی یک پول سیاه از پدرش نگرفت. ما که از او راضی بودیم؛ همسایه‌ها هم همین‌طور. حالا که پیر شدیم و دیگر خاطره‌ای هم در ذهنمان نمانده، ولی در یک کلام می‌توانم بگویم بچه خوب و «تیاری» بود. راه خودش را می‌رفت و اهل دعوا نبود.»  

 

گفت دیگر برنمی‌گردم

پدر شهید می‌گوید: «پسرم گفت مرا داماد کن. گفتم تا خدمت نروی دامادت نمی‌کنم. چهار ماه مانده بود خدمتش تمام شود که یکی از دختر‌های ده را عقدش کردیم. صبح روز بعداز عقد، هنگام خداحافظی به مادرش گفت من دیگر برنمی‌گردم. هیچ کدام حرفش را جدی نگرفتیم، اما واقعا رفت و دیگر بازنگشت. بعداز یک سال نامزدش را به عقد پسر دیگرم درآوردیم، اما متأسفانه نامزد او هم بعداز یک‌سال فوت کرد.» 

 

سحرخوانی‌های حاج براتعلی برای اهالی اکبرآباد یک دنیا خاطره دارد

 

به‌جای بیمارستان مرا به سردخانه بردند

مادر شهید هدایت، لحظه شنیدن خبر شهادت را این‌گونه شرح می‌دهد: «رفته بودیم باغ خیار جمع کنیم. حاج‌آقا گفت ماشین علف که آمد، بگو برود علف‌ها را کنج باغ خالی کند. خودش هم خیار‌ها را بار زد و رفت شهر. تمام حواسم پی این بود که ماشین علف کی می‌آید.

گفتند غلامرضا زخمی شده، تو فکر رفتن به بیمارستان بودم که ناگهان دیدم ماشین جلو سردخانه ترمز زد

دخترم گفت خواب غلامرضا را دیده. گفتم شاید قرار است نامه‌اش بیاید؛ آخر خودش تازه رفته بود. همیشه نامه‌هایش بعد از خودش می‌رسید. البته خودم هم خواب دیده‌بودم که پسرعمویم دارد مرده می‌شوید، اما ارتباطی بین این خواب‌ها نمی‌دیدم. ماشینی را دیدم که از دور می‌آید و دست تکان می‌دهد.

خواب‌ها را به کل فراموش کردم و به دخترم گفتم بگو برود کنج باغ. خودم هم دائم با دست کنج باغ را نشان می‌دادم. اما ماشین نگه‌داشت. همین‌طور‌که خیار‌ها را در دامنم جمع کرده بودم، سمت ماشین رفتم، اما پسر همسرم گفت برویم داخل خانه، ماشین علف نیست. داخل خانه که رفتم، دیدم پر از آدم غریبه است.

دلم هری ریخت. پرسیدم چیزی شده؟ گفتند غلامرضا کمی زخمی شده. خیار‌ها از دامنم ریخت. ساعت را نگاه کردم و دیدم ۹ صبح است. سریع جوراب پوشیدم و فکرم درگیر بود که آیا این موقع صبح بیمارستان ما را راه می‌دهد یا نه؟

داخل ماشین هم به همین فکر می‌کردم که ناگهان دیدم ماشین جلوی سردخانه نگاه داشت. پسرم را دیدم که کاملا سوخته و تنها دندان‌هایش سفید مانده. غش کردم و دیگر تا هفت روز که در سی‌سی‌یو بستری بودم، چیزی نفهمیدم.»

 

از ساعت ۱۱ تا ۴ بعدازظهر غذا می‌دادیم

پدر شهید برایمان از مراسم باشکوه و کم‌سابقه غلامرضا این‌چنین می‌گوید:«هنوز چند ساعت بیشتر نبود که خبر فوتش را آورده بودند. ما در خانه گریه می‌کردیم و می‌گفتیم چطور مردم را خبر کنیم و جنازه را از بهشت رضا بیاوریم.

در همین فکر‌ها بودیم که حدود ۲۰ ماشین درحالی‌که عکس پسرم را جلو شیشه زده بودند، آمدند. ماشین‌ها متعلق به همکاران پسرم در کارخانه پارچه‌بافی چناران بود. حدود ۲۵ نفر از هم‌رزمانش هم آمدند. آخر پسرم در جبهه برای دوستانش نامه می‌نوشت و همه دوستش داشتند.

خلاصه تشییع‌جنازه کم‌سابقه‌ای شد. ۵۰۰ متر کوچه را فرش کردیم. ۲ هزار پاکت سیاه برای کفش توزیع کردیم. یک‌تُن‌و‌نیم مرغ گرفتیم. برنج که دیگر حساب نداشت. از ساعت ۱۱ تا ۴ بعدازظهر به مردم غذا دادیم. یک گروه می‌نشستند غذا می‌خوردند و باز گروه بعدی می‌آمد. سه گروه غذا خوردند و رفتند.»  

 

تنها خواسته مادر شهید هدایت‌

می‌گوید محله اکبرآباد سه شهید تقدیم انقلاب کرد. نام دو شهید دیگر بر کوچه‌ای در محله به یادگار مانده الا نام شهید غلامرضا هدایت. «پسرم گمنام مانده است. افتخار می‌کنم شهیدی در راه انقلاب داده‌ام، اما به‌عنوان یک مادر توقع دارم لااقل نام فرزند شهیدم را هر روز که از کوچه می‌گذرم، ببینم و این‌گونه قدری آرام شوم.»

او که سه فرزند پسر خود را از دست داده و امروز تنها امیدش به زنده‌ماندن نام غلامرضاست، می‌گوید: «یک پسرم وقتی دوساله بود، مریض شد و مرد. دومی غلامرضا بود که شهید شد. سومی هم روزی در مسجد سکته کرد و عمرش را به شما داد. دوست دارم از این سه فرزند لااقل نام غلامرضا به یادگار بماند.»

او برای تحقق این خواسته خود تاکنون به بسیج، سپاه، بنیاد شهید و شهرداری مراجعه کرده و قول‌های مساعدی نیز گرفته، اما هنوز این وعده تحقق نیافته است. «گفتند نامش را روی تابلو می‌زنند، اما خبری نشد. حالا هم در پیری تنها امیدم به خداست.»


* این گزارش پنج شنبه، ۱۸ تیر ۹۴ در شماره ۱۰۶ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44