گفتگو با اولین خیاط جاده سیمان شاید در نگاه اول هیچ جذابیتی نداشته باشد و آدم با خودش بگوید که مگر چه حرفی برای گفتن دارد جز اینکه فلان جا رفتهام چندسال شاگردی کردهام و بعد آمدهام در همینجایی که در آن بزرگ شدهام، یک مغازه باز کردم.
اما وقتی با او همکلام میشوم، همه آن تصورات قبلیام را دور میریزم. هادی خوشدل یک جورهایی جعبه سیاه جاده سیمان و روستای سیاسک است. به اندازهای دقیق از ۵۰-۴۰ سال قبل این روستای تازه به شهر پیوسته حرف میزند که فقط لازم است چشمهایم را ببندم تا پرت شوم به آن سالها و کشفرود پرآب بدون فاضلاب را ببینم و روی پل آجری حاج رجبعلی که طغیان همین رود باعث خرابیاش شد راه بروم.
غیر از اینها خوشدل پیش نصیری و منصوری که جزو معروفترین خیاطهای مشهد بودند و مغازهشان محل رفتوآمد سرشناسهای شهر، شاگردی کرده است. برای همین هم هادی آقا برای آدمهای معروفی لباس دوخته که فقط یکیشان اصغر قفقازی، از قدیمیهای تئاتر مشهد است. ادامه ماجرا را از زبان خود هادی خوشدل بخوانید.
- آقای خوشدل! اگر موافق باشید، برویم به جاده سیمان و روستاهایش در حدود ۵۰-۴۰ سال قبل. چون خیلیها فکر میکنند که این روستاها عمرشان به ۳۰ سال نمیرسد و از وقتی که حاشیهنشینی در مشهد زیاد شده اینها هم به وجود آمدهاند، درحالیکه عمر سیاسک و قرقی و فارمد خیلی بیشتر از این حرفهاست؟
درست است. من متولد ۱۳۳۳ در همین سیاسک که الان شده محله «شهید احمدی روشن» هستم. از دروی که راه میافتادید به سمت قرقی و سیاسک، سیسآباد و همتآباد و اسلامآباد و علیآبادی وجود نداشت، اینها بعدها درست شدند.
جاده سیمان یک دهرود داشت، سیاسک، چهارکواره و قرقی و سهچهار روستای دیگر. از سیاسک تا دهرود خیلی راهی نیست، اما جرئت نمیکردیم برویم. چون هیچ خانهای نبود و میگفتند که در این راه آدم میکشند. سمت چپ چهارکواره علیا بود و سمت راست سفلی که همین سیاسک فعلی است.
چهارکواره علیا را دهه چهل سیل با خودش برد و هیچچیزی از آن باقی نماند. هیچ تلفات جانی نداشت، چون روز جمعه ساعت ۳ عصر این اتفاق افتاد. مردم برای در امان ماندن از سیل رفته بودند زیر انبار غله خانه ارباب.
اهالی آن روستا در سیاسک و بقیه روستاها ساکن شدند. یک عدهشان هم علیآباد را ساختند. اینجا یک جوی آب معروفی داشت به نام کنارگوشه یا کینگوشه به لهجه خودمان. در مسیر این جوی آب چندتا روستای آباد دیگر بود که اغلب از بین رفتهاند. کنهگرد، کنهبیست، کنهگوشه. از بین اینها کنهگرد از همه آبادتر بود و زمینهای خوبی داشت.
- آب جوی کنارگوشه از کجا تأمین میشد که سر راهش این همه روستا ایجاد شده بود؟
کنارگوشه انشعابی بود که خود مردم از کشفرود گرفته بودند. آن زمان این رود اینقدر آب داشت که همه میترسیدند برای آب برداشتن جلو بروند. یادم هست یک پل آجری روی آن زده بودند، تقریبا شبیه سیوسهپل فعلی که نه دهنه داشت و از همهاش آب میآمد.
اسمش پل حاج رجبعلی بود و عرض و طولش به اندازهای بود که یک ماشین یا گاری بیشتر نمیتوانست روی آن تردد کند. صبح که از سیاسک راه میافتادیم برویم به سمت شهر مشهد، از چشمههای منشعب شده کشفرود آب برمیداشتیم و میخوردیم.
همینجایی که آب برمیداشتیم و میخوردیم، به قدری عمیق و خطرناک بود که آدم اگر میافتاد به ۳ شماره غرق میشد. حتی ماشین و حیوانات را هم میبلعید. محلیها اسم گرداب را رویش گذاشته بودند.
یک سال چنان سیلی آمد که این پل را با خودش برد و راه ارتباطی ما با ادامه جاده قطع شد. یک آقایی به نام «خانمحمد» یک پل چوبی درست کرد که فقط آدمها میتوانستند از روی آن عبور کنند. یک پولی میگرفت و میگذاشت که مردم رد شوند.
ماشینها هم میرفتند از سمت التیمور میآمدند. کشفرود که کمکم بیآب شد، جوی کنارگوشه هم رو به خشکی رفت و روستاهایی که سرراه بودند باید شیفتی آب برمیداشتند.
البته غیر از کنارگوشه، کلی جوی آب دیگر در همین مسیر بود که از کشفرود منشعب شده بودند و آب روستاها و زمینهای کشاورزی را تأمین میکرد که همهشان خشک شدهاند.
- با این اوصاف، اوضاع و احوال کشاورزی اینجا خیلی خوب بوده است؟
خوب نه، فوقالعاده بود. خیلی از زمینهایی که اینجاست وقف آستان قدس رضوی است. این زمینهای کشاورزی را به حاج عباس شعیبی اجاره داده بودند و او هم چغندرقند کاشته بود.
خوب یادم هست که به آستان قدس میگفت اگر نمیتوانی محصول من را بخری و تحویل بگیری، من در همین جادهسیمان یک کارخانه قند راه بیندازم. دیگر شما ببینید چقدر محصول داشت که کارخانه قند آبکوه با آن عظمت، زورش نمیرسید که چغندرهایش را بخرد. روستاهای جاده سیمان اینقدر از نظر کشاورزی و آب خوب بود که به آن میگفتند جلگه.
- شما خودتان باغ داشتید یا روی زمینهای اجارهای کار میکردید؟
ما از خودمان در سیاسک باغ انگور داشتیم، ولی پدرم و ۸ نفر دیگر در چارکواره علیا ۸ هکتار صحرا اجاره کرده بودند و کار میکردند. آن زمان به زمینهای کشاورزی میگفتند صحرا.
اصلاحات ارضی که شد، ۸ هکتار را بخشیدند به این چند نفر، ولی اینها قبول نکردند. رفتند پیش ارباب و گفتند که زمینهایی که به ما دادند مال شماست نه ما! حرام است که در آن کار کنیم. ارباب هم به نشانه تشکر از سهم خودش یک هکتار داد به این ۸ نفر.
- کنارگوشه که خشک شد، آب سیاسک و بقیه روستاها چطور تأمین میشد؟
اول که آب را مداری و شیفتی کردند. گفتند مثلا از ساعت یک تا ۲ سهم سیاسک. ۲ تا ۳ مال فلان روستا و همینطور تا آخرین آبادی. اوضاع که کمی سخت شد، مجوز دادند که برای خوردن و آبیاری زمین ۱۸-۱۷ متر چاه بزنیم.
خدارحمتش کند؛ حاج احمد نامی داشتیم در سیاسک که صدایش میزدند حاج احمد چغکی. آمد گفت من میخواهم در روستا یک چاه موتور بزنم که مردم از آن استفاده کنند. گفت یک تکه زمین برای این کار به من بفروشید.
کسی زیربار نرفت. میگفتند مردم میآیند آب برمیدارند و باغهای ما را خراب میکنند. پدرم و عمویم پیشقدم شدند و گفتند که حاج احمد بیا در باغ ما چاه بزن، پول هم لازم نیست بدهی. بندهخدا خیلی مقید بود و پول همان یک تکهزمین چاه را بالاخره به پدرم داد.
آن روزی را که موتور چاه راه افتاد خوب یادم هست. حاج احمد استارت زد و آب همینجور فواره زد بالا. با اینکار مردم سیاسک را خیلی راحت کرد. بعد جوی آب کنارگوشه برعکس شد.
یعنی تا قبل از کندن این چاه آب از بالا میآمد پایین، بعد از راه افتادن چاه موتور از پایین میرفت به سمت بالا. این جریان برای مردم روستاهای جاده سیمان خیلی مهم و عجیب بود.
- چرا؟
مردمی که روستاهایشان سر راه جوی کنارگوشه بود، میگفتند که اگر آب این جوی برعکس شود، امام زمان (عج) ظهور میکند. وقتی چاه موتور را زدیم و این اتفاق افتاد، پچپچههایی بین مردم شروع شد، اما خیلی زود از سرشان افتاد و به زندگی عادیشان پرداختند.
- از روستا و کشفرود و کشاورزی فاصله بگیریم و برویم سروقت زندگی خودتان. شما احتمالا از نسلی هستید که وقتی ششهفتساله شدید، رفتید مکتبخانه پای درس ملا.
بله دقیقا. البته ما ملاباجی داشتیم در سیاسک. یکسال هم بیشتر نرفتم مکتب. آنجا قرآنمان تکمیل شد و موش و گربه و عاق والدین و جودی خواندیم. جالب است بدانید که من هم پیشنماز بودم و هم موذن.
یادم میآید که چهارپنجنفری میرفتیم روی پشتبام مسجد و اذان میگفتیم تا آنهایی که سر زمین کار میکردند، بفهمند ظهر شده و موقع نماز است. سال بعد سیاسک مدرسهدار شد.
- خود دولت مدرسه آورد یا اهالی خودشان پیگیری کردند؟
حاج رضا کشمیری خدابیامرز، کدخدای ده بود. اینقدر دوندگی کرد که بالاخره اجازه صادر شد که سیاسک هم مدرسه داشته باشد. خانهاش یک اتاق سهدرچهار داشت که شد کلاس درس. یک معلم هم از مشهد فرستادند که اسمش آقای کاظمزاده بود.
حاج رضا همه بچههای ده را مجبور کرد که به مدرسه بیایند. سال ۱۳۴۰ بود. ۲ سال بعد هم یک زمین در نزدیکی علیآباد دادند و گفتند که مال مدرسه است. خود اهالی همت کردند و دست به دست هم دادند و آن را ساختند. ۲ اتاق درست کردیم به اسم مدرسه که ۵ پایه در آن درس میخواندند.
- درستان خوب بود یا نه؟ اصلا علاقه داشتید؟
درسم خوب بود، اما امکانات آنچنانی نداشتیم و کسی پشتمان نبود که بهمان دلگرمی بدهد و تشویقمان کند. ما ۵ نفر بودیم که از روز اولی که رفتیم مدرسه با هم در یک پایه درس میخواندیم.
تا کلاس ششم پابهپای هم بالا آمدیم. معلمی داشتیم به نام آقای زرسازان، خداحفظش کند. دید که درس ما خوب است و میتوانیم ادامه بدهیم، خودش رفت دوندگی کرد و پیگیری که اجازه بدهند کلاس ششم هم در مدرسه سیاسک درس بدهند.
آن زمان بعد از ششم بچهها وارد دبیرستان میشدند. امتحانات پایان سال را که دادیم، داشتیم برای ترک تحصیل خودمان را آماده میکردیم که زرسازان گفت باید بروید دبیرستان.
هرچه گفتیم راه زیاد است و جاده سیمان وسیله ندارد تا شهر، به خرجش نرفت. گفت باید بروید و دیپلم بگیرید. ۲ نفر رفتند دبیرستان ملکی که الان شده آقا مصطفی خمینی (ره) و بقیه هم رفتیم دبیرستان «حاج تقی آقا بزرگ» در کوچه نوغان.
- مشکل آمدوشدتان تا مشهد را چه کار کردید؟ خودتان گفتید که یکجاهایی از جاده سیمان اینقدر ترسناک بوده است و خالی از آدم، که اهالی جرئت نمیکردند پیاده بروند آنجا، چون سینه به سینه چرخیده بود که مردم را در آن منطقه میکشند؟
مدتی از راهاندازی کارخانه سیمان میگذشت. یک اتوبوس بنز سفید بیدماغ خریده بودند که کارگرها را با آن جابهجا میکردند. بزرگهای روستا رفتند پیش رئیس کارخانه و گفتند که ما در این مسیر ۳ دانشآموز داریم که میخواهند صبح بروند مدرسه و شب هم برگردند.
آقای رئیس هیچ نکونالهای نکرد. سریع دستورش را داد. ما باید ساعت ۶:۳۰ میآمدیم لب جاده، کنار قبرستان، میایستادیم که اتوبوس ما را سوار کند. نمیدانید که در برف و گل با چه مشقت و سختیای خودمان را میرساندیم لب جاده. مدرسهمان ساعت ۴ بعدازظهر تعطیل میشد و باید تا ۷ شب جلوی باغ نادری معطل میماندیم که اتوبوس بیاید و ما را با خودش بیاورد تا سیاسک.
- نتیجه این همه سختی و دشواری رسیدن به مشهد و دبیرستان رفتن چه شد؟ توانستید دبیرستان را تمام کنید یا نه؟
نه نشد. ما تازه وقتی شب شده بود، برمیگشتیم خانه. خسته و کوفته. خبری هم از برق نبود که بتوانیم زیر نورش مشقهایمان را بنویسیم. سال اول دبیرستان ۳ تجدید آوردم و قید درس را زدم که این کار جزو اشتباهات بزرگ زندگیام بود.
اصلا برای امتحانات درس نخواندم. با همان چیزهایی که معلمها سرکلاس گفته بودند و خوانده بودیم رفتم سر جلسه امتحانات که این اتفاق افتاد. هرچه معلمها و کادر مدرسه گفتند که تو درست خوب است، بیا ما با همین تجدیدها ثبتنامت میکنیم، فایده نداشت. گفتم دیگر نمیخواهم درس بخوانم.
- شما بالاخره پدرتان باغ و زمین داشت و طبیعی بود وقتی ترک تحصیل کردید، باید میرفتید سراغ کار کشاورزی و باغداری؛ اصلا چه اتفاقی افتاد که آمدید مشهد و شاگرد خیاط شدید؟
زمانی که من مدرسه را بوسیدم و گذاشتم کنار، میآمدم سر کورههای آجرپزی و کوره میچیدم و چرخ بار میکردم. حقوقش هم از ۳ تومان بود تا ۱۰ تومان. من خواهری داشتم که خانهاش در مشهد بود، سهراه دانش فعلی.
مادرم دوست داشت که من کاری یاد بگیرم که هنر باشد و به درد آیندهام بخورد. به این خواهر ما سپرد که هادی را بفرست شاگرد مکانیکی، خیاطی، چیزی بشود و حداقل یک هنری یاد بگیرد.
او هم رفت و خدابیامرز نصیری را پیدا کرد که در همین سهراه دانش مغازه داشت. اول که قبول نمیکرد. بعد از کلی اصرار من را پذیرفت. به این شرط که حقوقی به من ندهد.
۳ ماه به عید مانده بود. کارهای پادویی را من میکردم و باورتان نمیشود که یک ماه و اندی فقط یک پارچه و سوزن میداد دستم و میگفت این سوزن را اینقدر در این پارچه بزن و دربیاور که دستت تند شود.
بعد دوماه تازه اجازه داد که من و آن شاگرد دیگر که تازه آمده بود اپل سرشانه بدوزیم. گفته بود که هرکدامتان بهتر کار کنید، ماندگار میشوید. من کارم بهتر بود و پیش آقای نصیری ماندگار شدم.
- چند سال پیش آقای نصیری بودید و شاگردی کردید؟
من ۲ سال بعد از نصیری جدا شدم. حقوقی که میگرفتم کفاف خرج زندگیام را نمیداد. آن زمان از خواهرم جدا شده بودم و برای خودم همان دور و بر مغازه یک اتاق اجاره کردم. اجاره آن اتاق ۵ تومان بود و حقوق من هم همانقدر.
شلواردوزی را پیش نصیری تمام و کمال یاد گرفتم و بعد رفتم جای دیگر. راستش را بخواهید خیلی جاها برای کار و شاگردی رفتم. خیلیهایشان هم جزو خیاطهای معروف شهر بودند، اما هرکدام بنابه دلایلی به دلم نمینشستند.
یکی جایش بد بود، یکی دیگری آدم هایش درست و حسابی نبودند و کلی عیب و ایراد دیگر. نهایت سر از خیاطی «دیور» درآوردم در چهارراه خسروی.
- همان خیاطی دیور معروف در خیابان خسروی که صاحبش آقای منصوری است؟ چهطور سر از آنجا درآوردید؟
بله. یکی از دوستانم آنجا کار میکرد و گفت که هادی! من پیش دیور کار میکنم و کت میدوزم. اگر کار میکنی بیا. من هم از خدا خواسته قبول کردم. مثل امروزی مزد را با هم طی کردیم و فردایش رفتم سرکار.
مغازه هم در خیابان خسروی بالای فروشگاه ناسیونال بود. آنجا دیگر چسبیدم به کار. در دیور خود منصوری پارچهها را برش میزد و میگذاشت جلوی کارگرها که ماهرتر و اوستاتر بودند.
باز هرکدام از آنها برای خودشان یک وردست داشتند که من جزو آنها خردهکاریها را انجام میدادم تا اینکه کمکم به کتدوزی وارد شوم. یادم هست عید نوروز به طرز عجیبی سرمان شلوغ میشد.
دیگر وقت سرخاراندن نداشتیم. من برای اینکه حقوقم بیشتر شود و پول بیشتری در بیاورم، چهارموتوره کار میکردم. از ۸ و ۹ صبح میآمدم سرکار تا ۴ صبح یکنفس کار میکردم.
طبیعی بود پولی که آخر ماه درمیآوردم، بیشتر از بقیه بود؛ آن هم یک نوجوان ۱۷-۱۶ ساله که هنوز سربازی هم نرفته بود. چون من خیلی کار میکردم، به من میگفتند مراد برقی! کارم هم خیلی تمیز بود و هنر خودم را به شکلهای مختلف نشان میدادم که جاپایم پیش منصوری محکم شود و شد.
اینقدر کار و هوشم خوب بود که خیلی زود کتدوزی را یاد گرفتم، به طوری که اوستاکار بزرگ، آقای منصوری، از من راضی بود و دیگر کتها را من میدوختم.
یکبار یقه کتی را سوزاندم و بعد با تکه پارچههایی که از آن باقی مانده بود، طوری وصلهاش کردم که تا سالها بعد کسی، حتی خود منصوری، نفهمید که چه بلایی سر یقه این کت آمده است.
- دیور به دلیل اینکه به تمیزدوزی و دقت در کارش شناخته میشد و خود منصوری، از بهترین خیاطهای مشهد بود، میگویند مغازهاش محل آمدوشد آدمهای معروف و رده بالای شهر مشهد بوده. درست است؟
بله. از افسرهای شهربانی و گارد شاه گرفته تا مهندسها و دکترها و مدیرانی که در مشهد کار میکردند، جزو مشتریهای ثابت او بودند. یکیشان منیر طاهری که از افسران معروف شهربانی بود.
از هرکسی که میپرسیدند لباس کجا بدهیم بدوزند، میگفتند بروید پیش دیور منصوری. اینها همهشان لباسی میخواستند که هیچ عیب و ایرادی نداشته باشد و به قول ما خیاطها به تنشان بنشیند. چون کار منصوری خوب بود، دوبله بقیه هم پول میگرفت. برای یک دست کتوشلوار ۱۲۰ تومان میگرفت.
-آقای خوشدل! مغازههایی که شما در آن کار میکردید، همهشان به ارگ و سینماهایش نزدیک بودند. شما هم بالاخره نوجوان بودید و این چیزها برایتان جذاب. در این مدت سینمارویی حرفهای شدید یا فقط سرتان به کار گرم بود؟
من عشق سینما بودم. نمیگذاشتم هیچ فیلمی از دستم در برود. مخصوصا کارهای فردین و ناصر ملک مطیعی. اصلا اولین فیلمی که در سینما دیدم و بعد از آن عاشقش شدم، گنج قارون بود.
سیزدهم نوروز با دوچرخه آمده بودم شهر یک دوری بزنم، جلوی یکی از سینماها آقای بیسوادی صدایم زد و پرسید فیلم روی پرده چی هست؟ منم سردر سینما را نگاه کردم و گفتم فکرکنم گنج قارون! گفت نه پسرجان! گنج قارون است. وسوسه شدم و برای اولین بار رفتم سینما.
سال اول دبیرستان بودم. از آن روز به بعد دیگر مبتلایش شدم. نصیری خیلی اجازه نمیداد که سینما بروم، ولی من هرجور بود جیم میزدم و میرفتم. زمانی هم که آمدم دیور دیگر آزادتر بودم و چهارقدمی مغازهمان سینما بود.
با دوچرخه در ارگ دور میزدم که ببینم فیلم جدید روی پرده چیست که بروم ببینم. دقیقا زمانی که قرار بود در مغازه استراحت کنیم و ناهار بخوریم، من بدوبدو میرفتم سینما یک فیلم میدیدم و برمیگشتم.
یادم میآید یکبار از جلوی سینما کریستال رد شدم، دیدم نوشته امشب شب آخر اکران فیلم در مسیر رودخانه فردین است. بلیط سینما یک تومان بود و من هم همانقدر بیشتر نداشتم. از طرفی دوچرخه را هم باید میدادم به چرخ نگهدار که او هم ۲ قران میگرفت.
آمدم جای مغازه و از علیآقای بقال ۲ قران گرفتم و با سرعت خودم را به سینما رساندم. کمکم داشتند گیشه را میبستند که من رسیدم و آخرین بلیط را خریدم. از سینما که آمدم بیرون پول نداشتم که بروم شام بخورم و شب سر گرسنه روی بالشت گذاشتم، اما خیالم راحت بود که فیلم فردین را ازدست ندادهام.
- در جایی از صحبتهایتان اسمی از منیر طاهری آوردید. این همان کسی نیست که میگفتند سینما رکس آبادان را آتش زده و اول انقلاب اعدامش کردند؟
خودِ خودش است. یک روز با همان موتور سنگینش آمد در مغازه. یک پارچه آورد و گفت که پس فردا شاه میآید و من باید با موتور جلوی ماشینش باشم. یک فرنچ، لباس رسمی نظامی، میخواهم. منصوری هم گذاشت جلو استاد من، چون او فقط بلد بود که فرنچ بدوزد و اصلا هرچه سفارش فرنچ میآمد، مال من و استادم بود.
از بحث منیر طاهری دور نشویم. منصوری گفت که اسماعیل آقا! کار آقای طاهری فردا تمام شود! خود منیر طاهری هم آمد بالای سر ما ایستاد. مدام با خودم زمزمه میکردم که الان میرود، الان میرود.
دیدم که نه! ساعت ۱۲ شب شد و هنوز ایستاده است. گفتم آقای طاهری! نمیخواهید بروید؟ گفت: نه. تو نگران خواب من نباش. اگر کار را امشب تمام کنی، ۵ تومان به تو انعام میدهم. فرنچش که تمام شد، انعامی که قول داده بود را داد.
- احتمالا این تجربه فرنچدوزی در سربازی خیلی به کارتان آمده است؟
اگر نمیآمدم مشهد به کارم میآمد. روز ترخیص از سربازی، یک دست لباس نو را که خودم دوخته بودم تنم کردم و رفتم دفتر فرمانده که نامه را امضا کند و بروم. یک نگاهی به سر و وضع من انداخت و گفت که این لباس را از کجا خریدی؟ گفتم خودم دوختهام.
تعجب کرد. بعد با لحن پدرانهای شروع کرد به نصیحت که مشهد نرو، کارت افت میکند. بمان همینجا من میبرمت بهترین خیاطی تهران که بالاترین دستمزد را به تو بدهند.
اینقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده بود که پیشنهادش را قبول نکردم. گفتم بگذارید بروم، چندروز بعد دوباره برمیگردم. بعد از این حرفم تازه رو کردم که بلدم فرنچ بدوزم. چشمهایش چهارتا شد. گفت پس اصلا لازم نکرده بروی در خیاطی شهر کار کنی. بمان همینجا و برای افسرها و فرماندهان فرنچ بدوز. آنزمان حقوق من در مشهد ۱۵۰-۱۲۰ تومان بود، خیاطیهای تهران ۸۰۰ تومان میدادند.
- برگشتید تهران یا نه؟
دلم میخواست، ولی نشد. اینقدر بیپول بودم که در همین مشهد و سیاسک مشغول به کار شدم. مغازه که از خودم نداشتم، چرخ خیاطی را گذاشته بودم در آشپزخانه منزلمان و کار میکردم.
یکی دیگر از بچههای سیاسک که به واسطه من رفته بود پیش منصوری خیاطی کار میکرد، هم وردستم شد. خلاصه اینطور اولین خیاطی جاده سیمان را افتتاح کردم.
- اهالی میگویند اسم جالبی هم داشته است؟
بله؛ یک تابلوی آهنی سرکوچه نصب کرده بودم و رویش اسم خیاطی را نوشته بودم. خیاطی «مد جوان».
- پس به عنوان اولین خیاط جاده سیمان سرتان حسابی شلوغ بود؟
خیاطی من که افتتاح شد همه مردم هرچه پارچه در خانههایشان داشتند بیرون آوردند و دادند به من که برایشان بدوزم. دوباره همان روال ۸ صبح تا ۴ صبح برقرار شد.
سفارشهایم اینقدر زیاد بود که من و آقای شریفی، همکارم، خانوادههایمان را هم به کار گرفته بودیم که بتوانیم کار مردم را سر وقت تحویلشان بدهیم. باورتان نمیشود که من از دروی تا فارمد مشتری پا به جفت داشتم.
غیر از اینها، منصوری و اوستاکارم در دیور، بعضی از کارهایشان را میفرستادند برای من تا انجام بدهم. یادم هست زمانی که در دیور کار میکردم، یک سرکار استوار آگاهی از مشتریهای ثابتمان بود.
روزی اتفاقی متوجه شد که من در جاده سیمان مغازه زدم. باور کنید برق خوشحالی را در چشمهایش دیدم. میگفت هادی از وقتی که تو رفتی سربازی، من یک دست لباس خوب نداشتهام که بپوشم.
از شهر ماشین میگرفت و میآمد جاده سیمان که من برایش لباس بدوزم. خداراشکر از صدقه سر همین کار خیاطی دوسه سال بعد به همهجا رسیدم و برای خودم مغازه و خانه خریدم. اواخر دهه ۷۰ هم مغازه را جمع کردم. بعد از سیواندی سال کار خیاطی دیگر چشمهایم مثل قبل یاری نمیکردند و مجبور بودم که خیاطی را ببوسم و بگذارم کنار.
- در این مدت شاگردی هم به قول معروف تربیت کردید یا نه؟
خیلی از جوانها و نوجوانهای جاده سیمان میآمدند پیش من، اما خوششان نمیآمد و میرفتند. حتی پسر خودم هم علاقهای به این کار نداشت. فقط ۲ نفرشان تا آخر پیش من ماندند و الان برای خودشان اوستایی شدهاند و در همین جاده سیمان مغازه دارند. یکیشان هنوز بعد از بیستوچندسال که از شاگردیاش میگذرد، احترامم را دارد و عید به عید یک دست پیراهن و شلوار برایم میدوزد و میآورد.
- بگذارید آخرین سؤالم را درباره مثال معروفی برای خیاطهای میزنند بپرسم. واقعا خیاط جماعت بدقول است یا این حرف فقط لقلقه زبان مردم است؟
بله متأسفانه ما خیاطها بدقول هستیم. البته دست خودمان نیست. برای خودمان برنامه میریزیم که فلان روز شلوار آقای فلانی را تحویل میدهیم. ۲ روز دیگر کت وشلوار فلان آقا را و الخ. اما این وسط یکدفعه سروکله یکی پیدا میشود که عجله دارد و مثلا پسفردا عروسیاش است و باید کت وشلوارش حاضر شود.
اینطوری همه برنامههای ما را به هم میزند و سفارشهایی که باید در حالت عادی سر وقت به مشتری تحویل داده میشدند، هرکدام دوسه روز عقب میافتند. برای همین است که میگویند خیاطها بدقول هستند.