
شهید دریاچه هامون
۱۰ سال پس از پایان قصه ترکشها و خاکریزها. سالهای بعداز اسارت و شهادت، هنوز به این شهر شهید میآورند. گزارش پیش رو گفتن و شنیدن تنها چند سطر کوتاه از زندگی شهید شعبانعلی قدیری سیرزار، یکی از صدها مرزبان شهید این آب و خاک است که در سال ۱۳۷۸ پس از درگیری با اشرار در دریاچه هامون به شهادت رسیده است. در این گفتگو همسر شهید از خاطراتش میگوید.
درباره شهید شعبانعلی قدیری
متولد اردیبهشت ۱۳۵۱ در روستای سیرزار کلات نادر است. این یعنی سن و سالش آنقدری نبوده که دوران هشتساله جنگ تحمیلی را تفنگ روی شانه گذاشته و قدم به خط مقدم بگذارد، اما سالها بعداز آتشبس، وقتی که دیگر کسی گمان نمیبرد دوباره به این شهر شهید بیاورند، دفاع از مرزهای وطن دلیل آسمانیشدنش میشود.
آن هم درست در روزهایی که شیرینی نوشتهشدن اسم فرزند و بهارمغانبردن نام مبارک «پدر» را توی شناسنامه مرور میکرده. خرداد ۱۳۷۸، تاریخ شهادت این سرتیپ دوم تیپ ۶۵ نیروهای ویژه هوابرد جمهوری اسلامی ایران به دست اشرار در دریاچه هامون است.
از شب شهادت
ساعت مچیاش که با ضربان نبض کار میکرده درست ۱۰:۱۰ دقیقه شب را نشان میدهد. همسرش میگوید: آن روزها ما در تهران زندگی میکردیم. پسرم محمد چهارماهگی را به نیمه رسانده بود که خبر آوردند همسرم مجروح است و در بیمارستان زاهدان بستری.
هربار خواستم به ملاقاتش بروم؛ دوری راه را بهانه کردند و گوشهای نشاندنم تا اینکه سهروز بعداز شهادتش حقیقت را فهمیدم. آنطورکه از دوستانش شنیدم، شب شهادت امام رضا (ع) خبر میآورند که عدهای از اشرار درحال عبور از دریاچه هامون هستند.
آنها هم طبق وظیفه راهی محل میشوند و شعبانعلی در حین درگیری، به داخل دریاچه پرت میشود و به شهادت میرسد. روزی که وسایلش را تحویل گرفتم، ساعت مچیاش بیشتر از همهچیز دلم را سوزاند. ساعتش که با ضربان نبض کار میکرد، روی لحظه دقیق شهادتش بیحرکت مانده بود.
گپ و گفتی با همسر شهید
- لطفا خودتان را معرفی کنید.
آناهیتا فانیخشتی هستم، همسر شهید قدیری اهل قرچک ورامین در حوالی تهران.
- میخواهیم از همسرتان بیشتر بدانیم.
دانشجوی دانشکده افسری بود. سال ۷۶ به خواستگاریام آمد و سال ۷۷ هم ازدواج کردیم. بهار سال ۷۸ وقتی هنوز چهارماه از پدر و مادرشدنمان نگذشته بود، شهید شد. یکسال بیشتر زندگی نکردیم. این مدت را هم مدام در رفتوآمد بود. دوره مرزبانی را میگذراند و تنها هرازگاهی که به مرخصی میآمد، همدیگر را میدیدیم.
- از نحوه آشناییتان با شهید قدیری بگویید.
شعبانعلی، دوست یکی از اقواممان بود و او را در یکی از مرخصیهایشان وقتی به تهران آمده بود، دیدم.
- از زندگی مشترک یکسالهتان هم تعریف کنید.
کوتاه بود، اما آنقدر خاطره خوش دارم که برای تمام عمرم کافی است. ما زندگی مشترکمان را در اتاقی ۳ در ۴، در منزل پدرم شروع کردیم. اوایل ازدواج قصد داشتیم برای زندگی به مشهد بیاییم، اما ازآنجاکه همسرم هنوز در دانشگاه افسری دوره میگذراند و ناچار بود مدام در آمدوشد باشد، تصمیم گرفتیم برای اینکه من تنها نباشم تا پایان دوره تحصیلش کنار خانوادهام بمانم.
- برایمان از ویژگیهای بارز همسرتان بگویید؟
در همهچیز از اخلاق و رفتار تا بهجاآوردن آداب دینی و عرف و شرع کامل بود. اصلا من بعد از او این جمله را که میگویند: «تنها انسانهای کامل هستند که شهید میشوند» باورکردم، اما اگر بخواهم دست روی یک ویژگی بگذارم، باید بنویسید که شهید شعبانعلی قدیری بسیار آدم منظمی بود. خیلی به مرتببودن همهچیز اهمیت میداد و خودش بیشتر از هر کسی، آن را رعایت میکرد. یادم هست روزی که وسایلش را تحویل گرفتیم، لباسهایش همه اتوکرده و تاخورده توی چمدانش بود.
- جمله یا حرفی هم زده که به یادگار در ذهنتان مانده باشد؟
بله. شبی که به خواستگاریام آمد گفت: «زندگی افراد نظامی توی کوله پشتیشان است. ما یکجا بند نمیشویم». (لبخند میزند) همینطور هم شد
- از فرزند شهید بگویید.
محمد بهمن سال ۷۷ یعنی چهارماه قبلاز شهادت پدرش به دنیا آمد و حالا ۱۶ ساله است. دوست داشت در این مصاحبه شرکت کند، اما وقت امتحانات است و مدرسه رفته. من و شعبانعلی با هم این اسم را برایش انتخاب کردیم.
وقتی خبر تولد پسرمان را شنید، به تهران آمد. یکی دو روزی هم ماند. میخواست برود که محمد دچار یرقان (زردی اوایل نوزادی) شد. برای همین چند روز دیگر هم مرخصی گرفت. پسرمان که حالش بهتر شد، رفت. مدام میگفت: باید برگردم تا دوستم هم که به جانشینی من مانده، بتواند برود و خانوادهاش را ببیند.
- همسرتان قبل از شهادت چند بار فرزندش را دید؟
دوبار به دیدنمان آمد، اما سفارش کرده بود هر کدام از دوستانش که به تهران میآمدند، به ما هم سر بزنند.
- هیچوقت فکر میکردید یک روز اسمتان را با عنوان همسر شهید صدا بزنند؟
قطعا نه. سالها از جنگ گذشته و این دست اتفاقات کمتر شده، اما همسران افراد نظامی حسابشان جداست. آنها همیشه باید برای این لحظه آماده باشند.
- برای فرزندتان از پدرش هم حرف میزنید؟
همیشه. محمد هیچوقت پدرش را ندید. بچه که بود، وقتی دلتنگی میکرد از پدرش حرف میزدم و برایش فیلم عروسیمان را پخش میکردم. خوشبختانه پدر خودم و پدر همسرم زندهاند و بهخوبی توانستهاند جای خالی پدر را برای محمد پر کنند. محمد هم خیلی به آنها وابسته است. همیشه هم میگوید: «خدا را شکر که پدربزرگ دارم.»
- چه شد که به مشهد آمدید؟
پدر همسرم هنوز در روستای سیرزار کلات زندگی میکند. بعداز شهادت همسرم، تمام دلخوشیاش شده محمد. تهران که بودیم، بهسختی سفر میکرد و از کلات تا تهران را برای دیدنمان میآمد. همین شد که تصمیم گرفتیم به مشهد بیاییم تا نزدیک او باشیم.
- از لحظه شهادت همسرتان چیز دیگری نگفتند؟
شب شهادتش، همزمان شده بود با شب شهادت امام رضا (ع). شنیدهام قبلاز شروع عملیات برای همه دوستانش شربت درست کرده و با آنها صحبت کرده است.
- در پایان این گفتگو چه آرزویی دارید؟
اول اینکه دوست دارم محمد مثل پدرش انسان بزرگی بشود. برای خودم هم دوست دارم در آن دنیا کنار همسرم باشم. این دنیا که نشد زیاد کنار هم باشیم، کاش آن دنیا بشود.
* این گزارش پنج شنبه، ۷ خرداد ۹۴ در شماره ۱۰۱ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.