«سیدحسین تفتی» عاشق است و آنچه دلش را تسلی میدهد، کوششی است که در راه رسیدن به معشوقش به کار میگیرد. کسی نمیداند که این شوریدگی از کجا در زندگی او پاگرفت و ریشه دواند و قویتر شد، ولی وقتی حاجی دنیا را ترک میکند، حدود ۶۰ تابلو دارد که نشان از عشق بیحدواندازهاش به کاری است که میکند.
او میان سالهای ۱۳۱۱ تا ۱۳۷۷ عاشقی کرده است و حالا در میانمان نیست که از آثارش بگوید، بنابراین پای حرف پسرش نشستیم تا برایمان از داستان پدر بگوید.
امضای استاد پای تابلوها، خودش نشان از ارزش نقاشی است. سالها نقاشی قهوهخانهای کشیده و حالا هرجا «ح» حمیدی را گرد میکند و مینویسد: «محمد حمیدی»، همه میدانند که امضای شخص واردی پای کار خورده است.
او از نوجوانی با قلممو و رنگ روغن و بوم، رفیق بوده است. کنار دست استادی، چون «حسین قولرآقاسی» نشسته و رنگها را با هم ترکیب کرده و با حرکت قلم به بوم سفید جان بخشیده است تا هنر غربی در خدمت به دین و آیین کشورش دربیاید؛ هنری که به خواست مردم و به پاس احترام به باورهای آنان متولد شد و جان گرفت.
حالا سالهای بعد از انقلاب کشورش را میبیند. نمیداند چطور شد که با حاجآقا آشنا شد، ولی مدتهای مدیدی نقاشی، نقطۀ مشترک او و حسین تفتی میشود. حاجآقا تفتی آنقدر سختگیر است که کار کسی جز او را قبول ندارد و شاید هیچکس هم نتواند با او کار کند!
لباس مخصوصش را میپوشد و مینشیند روی چهارپایۀ کوتاهی و بوم را میگذارد روبهرویش. رنگها را روی پالت مخصوص میگذارد و به صحبتهای حاجآقا گوش میدهد. استاد میداند که باید صبور باشد و به تمام جزئیاتی که گفته میشود، دقت کند.
میداند که چقدر کوچکترین سر قلممو در این نقاشی میتواند مهم باشد. میداند که صاحب این اثر بارها کاری را که تقریباً آماده بوده، بهدلیل اندک مشکلی، دوباره سفارش داده. هر دو با هم پا به عالم خیال میگذارند. پا به عالم اولیا و اشقیا.
حاجی شروع میکند به توصیف کردن جزئیات. نگاهش باید به این سمت باشد. امام باید در این حالت باشد. رنگش تیرهتر باشد و هر چیزی را که باید روی بوم سفیدِ نقاشی جان بگیرد و نقش بازی کند، به تصویر میکشد.
استاد سالهاست پای صحبتهای حاجی نشسته و میداند که این مرد کارهایی را که سفارش میدهد، چقدر دوست دارد. میداند که مرد، شمارِ قلمهای زدهشده در این تابلو را دارد. میداند که در ذهن حاجی هر چیزی جایی دارد و هر نقشی رنگی. نباید کوچکترین چیزی جابهجا شود. نقشونگارهایی که هرکدام دقیقاً باید طبق خواست حاجآقا با همان رنگی که میپسندد، روی بوم قرار بگیرد.
وقتی عروس حاجیتفتی شاگرد استاد میشود، شروع میکند به تعریف کردن داستانهایی که از وسواس خاص حاجی توی ذهنش همچنان پررنگ مانده است. استاد معتقد بود که به او الهام میشود. بارهاوبارها برایش پیش میآمد که مجبور شوند طرحی را نیمهکاره بگذارند و دوباره بکشند.
بارها شب را با یک طرح میرفت و صبح با تغییرات جدیدی برمیگشت. اصرارهای استاد حمیدی هم که این نقاشی فقط نصف روز کار دارد، ارادۀ حاجی را تحتتأثیر قرار نمیداد که کوتاه بیاید و طرح را عوض نکند. نه اینکه یکدفعه همهچیز را کنفیکون بکند؛ مثلا جایی نگاه سرداری را نمیپسندید یا شاید کمتر از این. وقتی حاجی حرفی میزد، باید روی نقاشی اجرا میشد.
میگفت نکند به حاجی وحی شده که اینقدر طرحهایش را باظرافت توصیف میکند. انگار طرحها توی خیالش، جایی نزدیک به واقعیت نقش بسته بودند. جوری طرح میداد انگار که تصویر کاملشده، روبهرویش نشسته است و حالا میخواهد از روی آن یک کپی بکشد که با اصل آن مو نزند.
استادی که وقتی حرف از فروش تابلوهای حاجی بعد از مرگش میشود، میگوید: «کسی ارزش اینها را نمیداند. اگر خواستید آنها را بفروشید، به من بگویید. من میدانم که هر تابلو چقدر میارزد.». اما نه ورثه، خیال فروش دارند و نه عمر استاد نقاش به قیمتگذاری تابلوهای حاجی قد میدهد. او هم چند سال بعد از حاجی، شصتسالگی را ناتمام میگذارد و میرود.
ساعت نزدیک یک نیمهشب است. رفتوآمدهای خیابان کم شده. چراغ خانهها یکییکی خاموش میشود، اما چراغ رو به خیابان طبقۀ سوم همچنان روشن است. اهالی میدانند که اینجا خانۀ حاجیتفتی است. میدانند که باز حاجی دارد به طرح تازهای فکر میکند و تا وقتی کارش تمام نشود، معلوم نمیشود چه طرحی در ذهن دارد.
دورتادور کارگاهش، قفسههای بزرگ فلزی طبقهها با فاصلههای کم جای گرفتهاند. هر طبقه پر است از پوسترهای جورواجور و کتابهای مختلف. مقوا و کاغذ و چسب و ورقهای پارهپاره. برای کشیدن طرحش از نقاشی کتابها و اشکال پوسترها کمک میگیرد.
آنقدر توی کتابها و پوسترها میگردد تا طرحی را که به دلش مینشیند، پیدا و آن را از میانۀ کتاب جدا کند و روی مقوا بچسباند. طرحهای حاجی گاهی اینگونه شکل میگرفتند. دنیای حاجی پر بود از کتابهایی که تصاویرش را درآورده بودند؛ پوسترهایی که قسمتی از نقششان به کمک طرحهای او رفته بودند و فکرهایی که وقتی به ذهنش میرسید، تا روی بوم اجرا نمیشد، دست از سر او برنمیداشت.
حاجی طبق قاعده زندگی میکند. روی همه کارهایش دقیق و حساس است. شب، زود میخوابد و سحر بیدار است. دور حیاط خانهاش راه میرود و آرام، ذکر سبوحقدوس میخواند. بعد نماز شب، نوبت نماز صبح و قرآن و یک صبحانۀ مفصل است.
صبح باز کیسۀ برنجی زیپداری را که وسایلش را توی آن میگذارد، برمیدارد و راه میافتد. هیچکس نمیداند کجا میرود، ولی میدانند یا رفته پیش خطاط یا نقاش یا روحانیای که برای نقاشیها از او کمک میگیرد. وقتی میخواهد مفاهیم قرآنی را به تصویر بکشد، با روحانی مشورت میکند.
دخترش خطاطی میکند و گاهگاهی کارهای آقاجانش را انجام میدهد. حاجی به دخترش هم زمان میدهد. اگر معطل شود، کارش را ازا و میگیرد و راه میافتد دنبال خطاط دیگری. از دختر دیگرش برای ساده کردن معانی و مفاهیم قرآنی کمک میگیرد تا هم معنی را برساند و هم همهفهم باشد.
میخواهد مردم عادی کوچه و بازار هم وقتی میبینند، بفهمند. دلش میخواهد تصاویر و مطالب، خودشان، گویای داستانشان باشند، ولی وقتی کاری را از دخترهایش تحویل میگیرد، مشتش را گره میکند و چیزی کف دست آنها میگذارد. میگوید: «تو از وقت شوهر و بچهات برای من گذاشتهای، شاید آنها راضی نباشند.». او پول کار بچهها را میدهد که هیچ حقی را ناحق نکرده باشد.
همۀ اهالی خانه با کارش مخالفند. آنها از اینکه او وقتش را پای نقاشی میگذارد، راضی نیستند و به او اعتراض میکنند. از مادر و برادرش گرفته تا زن و بچههایش. هیچ حمایتی از او نمیشود، ولی باز ادامه میدهد. انگار رسالتی بر دوش او گذاردهاند که کس دیگری نمیتواند انجامش بدهد.
خودش بارها به پسرش گفته است: «من کاری میکنم که دیگران نمیکنند.». وقتی به او میگویند اگر وقتت آزاد است، کار دیگری را انجام بده، میگوید: «کارهای دیگر را دیگران میکنند.».
پدر عاشقانه و مشفقانه برای تابلوهایش وقت میگذارد. شبیه فرزندانی که هرکدام متولد میشوند، شوقی عجیب در دل او بیدار میکنند. او بهجای اینکه خسته شود، تلاشش بیشتر میشود. ساعتها، روزها و سالها وقت میگذارد تا هرکدامشان پا بگیرند، طراحی شوند و به دست هنرمند نقاش و خطاط سپرده شوند.
هزینۀ زیادی پای تابلوهایش میگذارد. به کسانی که برای تابلوهایش کاری میکنند، خوب پول میدهد. شبها و روزهایش پر است از ایده و طرح و نقاشی. تابلوهایش یکیدو تا هم نیست. در او شور و شیدایی درهم آمیخته تا نگذارد آرام بنشیند. درونش متلاطم است و هر تابلویی را که تمام میکند، بهسراغ بعدی میرود.
حاجی کمحرف است و تنها چیزی که او را سر ذوق میآورد تا چند کلمه صحبت کند، نقاشی است. نقاشی برایش شاید راهی است که خود را با کمک آن در درگاه خدا مقربتر کند. نجواهای میان او و کاغذها و نقاشیها همچون روضهای است که جوشوخروش درونیاش را کمی آرامتر میکند.
زمانی بساط میکند و لوازمیدکی و دستدوم میفروشد. زحمتکش است و میتواند برای خودش مغازهای در هفدهشهریور دستوپا کند. اهالی محلۀ هفدهشهریور او را به فروش لوازمیدکی ماشینآلات کشاورزی میشناسند. سال ۳۸ زمینش را میخرد و ساختمانش را میسازد.
هنوز از پاساژها و بازارهای مختلف خبری نیست که آدم میان شلوغیشان گم بشود. زمینهای کشاورزی دورتادور مشهد را گرفتهاند و کاروکاسبی حاجی حسابی رونق دارد؛ مغازهای که هنوز پابرجاست و حالا در آستانۀ شصتسالگی قرار دارد و پسرهای حاجیتفتی ادارهاش میکنند.
آنها همان کار پدر را ادامه دادهاند. تاوقتیکه نقاشی جای تمام علاقههای دیگر حاجی را بگیرد، مغازه را خودش میگرداند و وقتی پسرش از سربازی برمیگردد، کار را به پسرانش میسپارد تا خودش، عشق دیرینهاش را میان بومها و رنگها جستجو کند.
کاسبان محل، همه از علاقۀ حاجی به نقاشی قهوهخانهای خبر دارند. بارها تابلوهایی را دیدهاند که حاجی روی دیوار آویخته است. بارها او را کیسهبهدست دیدهاند که بهدنبال بساط نقاشیاش است. بارها وقتی سراغش را از پسرها گرفتهاند، شنیدهاند که دارد نقاشی تازهای میکشد.
چند جایی نمایشگاه شرکت میکند. نمایشگاهی در باغ نادری برگزار میشود. با تعدادی از تابلوها شرکت میکند و اول میشود و هدیه میگیرد. نفس حاجی به تابلوهایش بند است. وقتی شاگردش آنها را روی هم میگذارد و از طبقۀ سوم پایین میآورد، برزخ میشود و صدایش بلند میشود که این تابلوها احترام دارد، ارزش دارد.
نباید آنها را اینطور پایین بیاوری. شاگردش را مجبور میکند که تابلوها را برگرداند و آنها را دوتایی پشتبهپشت پایین بیاورد تا دیگر کسی با آنها نامهربان نباشد. وقتی پدر میرود و میراث ماندگار برایشان میگذارد، بچهها سعی میکنند به وصیت او عمل کنند.
هادی، پسر کوچکش، یک سالی نمایشگاه نقاشیهای پدر را در کارگاه پدر برگزار میکند، ولی این حرکت هم نمیتواند ادامهدار باشد. سالهاست که دیگر تابلوها را به نمایشگاه موقت نمیفرستند. آنها را روی هم چیدهاند و نگران هستند. از کاری که برای نازنینان پدر کردهاند، راضی نیستند. خودشان هم خوب میدانند که ارزش تابلوها بیش از اینهاست، اما هنوز به نتیجه نرسیدهاند که گنجینۀ باارزش پدر را چطور حفظ کنند.
وقتی کسی نیازی دارد، بچهاش مریض است، پول دوا و دکتر میخواهد، سراغ مغازۀ حاجی را میگیرد. میان آهنآلات سرد تراکتور، قلب مهربانی کاسبی میکند. روحش لطیف و دلش آنقدر نرم است که دست رد به سینۀ هیچ کسی نمیزند. مردمدار است و خیلیها مغازۀ حاجی را در محلۀ هفدهشهریور به دست خیر او میشناسند. بچهها میبینند که پدر دست دهندهای دارد.
هر کسی از او کمک بخواهد، ردش نمیکند. میدانند که خیلی از آشنایان و اطرافیان وقتی که گره در کارشان میافتد، بهسراغ پدرشان میآیند، اما شاید نمیدانند که پدر ساکت و آرامشان چقدر دستگیری کرده است. وقتی پدر از میانشان میرود و دیگران میگویند که «خدا رحمت کند پدرتان را، خانه برایمان ساخت، کارمان را راه انداخت».
این کارهای خیر انگار در بچهها هم ریشه میدواند و حالا آنها هم از اعضای خیریه و صندوق کوثر خیابان هفدهشهریور هستند که مدام گوشی تلفنشان زنگ میخورد و گرفتاری، چشم امید به مهربانیشان دوخته است.
صحبت از معنا که میشود، نیازی به حرف نیست. همین که بهسراغ تابلوها و ترکیب رنگها میروی، خودش به تو میگوید که قرار است راوی چه حکایتی باشد. اولین تابلویی که حاجی بهسراغش رفت، لوحی از قرآن بود که ۱۴ ستاره بر روی سرش دارد و حکایت دلبستگیاش به چهاردهمعصوم و کتاب خداست؛ طرح سادهای که برای جلسۀ قرآنشان میکشد و به آن میگویند «تابلوی مکتب قرآن.»؛ تابلویی که پسرها کنارش میایستند تا عکاس، اولین عکس یادگاری تابلوهای حاجی را ثبت کند.
خیلی از مفاهیم حول محور غدیر و امامعلی (ع) هستند. تابلویی، نقش ماندگار نماز ظهر عاشورا را به تصویر کشیده. جای دیگر امواج رود نیل، نجاتبخش موسی (ع) میشود و در صحرایی دیگر ابراهیم (ع) پسرش را قربانی میکند. روایتهایی که به نقش درآمدهاند تا با زبان تصویر، گویای واگویههای ذهن پردغدغۀ حاجآقاتفتی باشند.
گاهی هم بهسراغ آیات و روایات میرود تا درقالب تصویر در دل مخاطب نفوذ پیدا کند. پسرش میگوید: «به مادرش رفته بود. خیلی معتقد بود. علاقهمند به جلسات مذهبی و قرآن بود. کسی که بیان داشت، سخنرانی میکرد و منبر میرفت. پدرم این راه را برای تبلیغ دین انتخاب کرد.».
پسر میداند که پدر، خودش را وقف این کار کرد و تازمانیکه روی پا بود و میتوانست، آن را ادامه داد. تا روزی که اجل دیگر مهلتش نداد. همین است که حالا دهتا تابلوی نیمهتمام دارد که راویِ داستانهای نگفتۀ پدر است؛ داستان حرفهای ناتمام. تابلوهایی که همچنان انتظار میکشند تا عاشقی دیگر پیدا شود و تمامشان کند.
* این گزارش سه شنبه ۱۸ مهر سال ۱۳۹۶ در شماره ۲۵۷ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.