کد خبر: ۶۹۰۲
۰۵ مهر ۱۴۰۴ - ۱۴:۰۰
روایت ۶ سال نبرد در رکاب شهید صیادشیرازی

روایت ۶ سال نبرد در رکاب شهید صیادشیرازی

ستوان حسن کریمی از همرزمان شهید صیاد شیرازی است. او از سال ۵۰ در ارتش خدمت می‌کند و شش سال را در جبهه‌های جنگ حضور داشته است.

ستوان حسن کریمی از همرزمان شهید صیاد شیرازی است. او سال ۱۳۳۲ متولد شده و از سال ۵۰ به ارتش پیوسته است. سال ۵۷ هم ارتش به انقلاب مردم پیوست او به عنوان یک ارتشی سهم بزرگی در پیروزی انقلاب داشت. حسن کریمی  ۶ سال در جبهه بوده و وظیفه آموزشی نیرو‌های بسیجی که تازه وارد پادگان‌ها می‌شدند را برعهده داشته است.  



لطفا خودتان را معرفی کنید و از ورودتان به ارتش بگویید.

ستوان حسن کریمی هستم، متولد سال ۱۳۲۳ در سبزوار، درحال‌حاضر دو فرزند پسر و چهار دختر دارم؛ فرزندانم همگی ازدواج کرده‌اند. از مهر سال ۵۰ در تهران وارد ارتش شدم تا اینکه ارتش به مردم پیوست و انقلاب پیروز شد. پس از آن طبق دستور امام‌خمینی (ره) که فرموده بودند «همه ارتشی‌ها می‌توانند به هرجا دوست دارند برای خدمت بروند، به شرط اینکه آنجا پادگان داشته باشد».

من خودم را از تهران به مشهد منتقل کردم. مدتی مشهد بودم تا اینکه به فرمان حضرت امام (ره) در همین شهر با عنوان مسئول آموزش نیرو‌های بسیجی مشغول کار شدم و به این ترتیب همه دبیرستان‌ها و مساجد سطح مشهد، تحت آموزش فنون بسیج با اعطای گواهی قرار گرفتند. در دوران دفاع مقدس، سه سال در لشکر ۷۷ و سه سال هم در لشکر کردستان خدمت می‌کردم. بعد از آن نیز وظیفه آموزش به‌عهده‌ام بود.

از کِی عازم جبهه شدید و در چه مناطقی حضور داشتید؟

هنگامی که منطقه کردستان با تحرکات ضدانقلاب‌ها شلوغ شد، ما عازم مهاباد شدیم. مدت سه ماه آنجا بودم و بعد به مشهد برگشتم. پس از زمان کوتاهی در ۲۲ شهریور ۵۹ دوباره برای جنگ، عازم منطقه غرب کشور و کرمانشاه شده و بعد به شهرستان سرپل‌ذهاب و اسلام‌آباد غرب اعزام شدم و مدتی نیز در منطقه گیلان‌غرب بودم که در آن مناطق، درگیری‌های زیادی داشتیم.

از گیلان‌غرب ما را به مشهد منتقل و بازسازی کردند و بعد به سمت جنوب رهسپار شدیم. به طرف شهر شادگان رفتیم و مدت سه ماه آنجا مشغول شناسایی بودیم تا برای آزادسازی آبادان، عازم شویم که به شکر خدا، آبادان را نجات دادیم و این موفقیت بزرگ با کمک مردم، ارتش، سپاه و بسیج، نصیب ملت ما شد.



از شهید صیادشیرازی بگویید.

صیادشیرازی در بانه کردستان با ما بود. آن زمان ایشان درجه سرگردی داشت. در آن منطقه، سرهنگ ۲ شد و سپس به سنندج و کرمانشاه منتقل شد. مدتی هم که در سنندج بود، به‌خاطر رشادت‌هایش تشویقی زیاد می‌گرفت و در آنجا سرهنگ‌تمام شد.

سپس مدت سه سالی در طول جنگ در لشکر ۷۷ به آزادسازی خرمشهر، آبادان و عملیات فتح‌المبین مشغول بودیم و دوباره ما را از جزیره مجنون به کردستان فرستادند که به سنندج رفتیم. اوایل سال ۶۲ بود که خودم را در آنجا به لشکر معرفی کردم و مدتی بودم تا اینکه لشکر سنندج به جنوب منتقل شد؛ چون شرایط در جبهه جنوب بحرانی شده بود.

در این شرایط صیادشیرازی یک درجه دیگر گرفت و سرتیپ شد. آن زمان او در یک یگان و من در یگان دیگری بودم. خاطرم هست در شرایط بحرانی و حساسی بودیم و نیرو‌ها نیازمند روحیه و انگیزه ویژه بودند که شهید صیادشیرازی یک شب در جایی تعداد زیادی از نظامی‌ها را گردهم جمع و تا ساعت ۱۰ شب برایشان سخنرانی کرد.

بعد از شام هم این سخنان ادامه یافت که شور عجیبی در بچه‌ها ایجاد کرده بود؛ البته اوایل در بانه و مناطق مجاور که بودیم، بیشتر یکدیگر را می‌دیدیم، اما اواخر دیگر کمی بین ما فاصله زیاد شده بود. در آنجا هر دو یگان همراه هم ارتفاعات پل‌حسن، کارگر و زرقاب و... را پاک‌سازی کردیم و او در همه این عملیات‌ها حضور داشت.

 

همرزم شهید صیادشیرازی ۶ سال با او در جبهه‌های جنگ حضور داشته است

 از شکست حصر آبادان برایمان بگویید.

سلاح من در روز کارایی داشت و وقتی گروهان، در شب پیش می‌رفتند، من به همراه ابواب‌جمعی که بودم، عقب می‌ماندم. درراستای عملیات ثامن‌الائمه (ع)، صبح اوایل مهر ۱۳۶۰ که برای رسیدن به گروهان پیش می‌رفتم -این گروهان شب قبل وارد آبادان شده بود- به پنج‌کیلومتری آبادان که رسیدم، مثل اینکه اصلا جنگی نباشد، ترسی در وجود من نبود.

اسلحه‌ام را که شامل ماشینی بود که قبضه اسلحه موشک روی آن گذاشته شده بود، کنار جاده گذاشتم. عراقی‌ها هم در حال فرار بودند. براساس استاندارد، سه گلوله بار مبنای من بود. به اتفاق یک سرباز به نام «خاتونی» که بچه ایلام بود، سه گلوله را به سه فروند تانک شلیک کردم، درحالی‌که به هر تانک عراقی ۳۰ سرباز چسبیده بودند و فرار می‌کردند.

در آن شرایط یک دستگاه جیپ را مشاهده کردم که به‌سرعت به سمت آبادان پیش می‌رفت. جلو که رفتم، دیدم حامل شش سرهنگ عراقی است. آن افسران را اسیر کرده و به یک گروه شامل بیش از ۱۰۰ نفر اسیر عراقی دیگر که کنار جاده نگه‌داشته بودند، تحویل دادم.

خدا رحمت کند شهیدخرازی را! من و ایشان شب قبل از این عملیات، کمی درباره کمبود نیرو و امکانات بحث کردیم و من گفتم فردا همدیگر را در میدان جنگ خواهیم دید. فردا هم ایشان آمد و دید همان‌طور است که من گفته بودم و نیرو‌ها با کمترین امکانات، بیشترین ازخودگذشتگی‌ها را نشان می‌دهند.

او گلوله‌ای را که در ماشینش جامانده بود، برای من آورد و گفت: «درود بر شما» و صورتم را بوسید و سفارش کرد که یک درجه به من تشویقی بدهند. فرمانده گردان شهید شد. حصر آبادان که تمام شد و ما به عقب برگشتیم، آقای خرازی رفت جایی را شناسایی کند که از پشت‌سر گلوله خورد و شهید شد. پس از شهادت ایشان، از لشکر نامه‌ای آمد که سه نفر را برای تشویقی به تهران معرفی کنند که یکی از آن‌ها من بودم و دو نفر دیگر یونسی و جعفری نام داشتند.

از فتح خرمشهر چه خاطره‌ای به‌یاد دارید؟

بعد از رفع حصر آبادان، نیرو‌ها را مجدد برای بازسازی به عقب بردند و برای فتح خرمشهر آماده شدیم. همان‌طور که گفتم، سلاح بنده در روز کارایی داشت. فرمانده به من می‌گفت شب‌ها شما بمان؛ ما به جلو می‌رویم، اما شما در تاریکی اول صبح جلو بیایید که در تیررس دشمن نباشید.

من هم به همین روش تا نزدیکی صبح می‌ماندم و بعد به‌سرعت پیش می‌رفتم. هفت صبح روز سوم خرداد، وقتی به خرمشهر رسیدیم، دیدیم رزمندگان ما از سپاهی و بسیجی و ارتشی از خرمشهر رد شده و آنجا را فتح کرده‌اند، اما تا چهار بعدازظهر اعلام پیروزی آزادی خرمشهر به تعویق افتاد.

به‌هرحال همان موقع بنده رفتم و دیدم تعدادی ابزارآلات و ماشین و لودر و بلدوزر به‌جا مانده است. گفتم این‌ها را از هم جدا کنیم که از طریق هوا هدف اصابت قرار نگیرند. از روی «پل نو» وارد خرمشهر شدیم. دو سلاح در طرفینم گذاشتم و محل را به همراهانم سپردم و خودم به سمت جنوب خرمشهر و لب آب رفتم. در آنجا عراقی‌ها آن طرف آب دیده می‌شدند، اما کاملا به عقب رانده شده بودند.

پس از ارزیابی محیط، از لب آب که برگشتم، نرسیده به خرمشهر، دیدم عراقی‌ها دشت بزرگی را گرفته و چوب‌های بلندی در زمین کاشته‌اند تا ایران نتواند چترباز پیاده کند. هفت صبح ما وارد خرمشهر شدیم. یکی از پاسدار‌ها با موتور پرشی، جلوتر می‌رفت و من با جیپ، پشت سرش می‌رفتم و همین‌طور که از نخلستان عبور می‌کردیم، به طرف ما دونفر گلوله می‌آمد، ولی به هرحال خداوند می‌خواست که ما زنده باشیم.

از این منطقه که رد شدیم و به داخل خرمشهر رفتیم، به اتفاق دو نفر از همکارانم با یک قبضه اسلحه ۱۰۶، موشک را گذاشتم بغل پل نو و رفتیم لب آب. رفیقی به نام محمدی‌فر داشتم. او تا بعثی‌ها را آن‌طرف آب دید، ۲۰ تیر خشاب گذاشت داخل ژ ۳ و به سمتشان رگبار بست و تعدادی از آن‌ها را به هلاکت رساند.

بعد، یک جیپ عراقی هم دیدیم که یک افسر دشمن، پشت فرمان آن از پشت سر تیر خورده بود و پاهایش زیر کلاچ و ترمز گیر کرده و سرش روی زمین آویزان بود. یک لاستیک ماشین هم تیر زده بودند. جنازه را پایین کشیدیم و چرخ را عوض کردیم و جیپ را به آقایان پاسدار‌ها تحویل دادیم. سپس به شهرکی نوساز در جنوب‌غربی خرمشهر رفتیم و در یک انبار بزرگ مستقر شدیم تا اینکه بعد ما را به عقب برگرداندند.

بعد از آزادسازی خرمشهر به شلمچه رفتیم و پس از مدتی به عقب برگشتیم. بعد جزیره مجنون، طلائیه و کوشک و... را هم پاک‌سازی کردیم؛ از آنجا که ما یک یگان حمله‌ور بودیم، هر وقت می‌خواستند به جایی حمله کنند، ما را بسیج می‌کردند و به این ترتیب تمام طول جبهه را که هزارو ۴۰۰ کیلومتر بود، پاک‌سازی کردیم.

 

همرزم شهید صیادشیرازی ۶ سال با او در جبهه‌های جنگ حضور داشته است

چرا به شما لقب شکارچی تانک و هلی‌کوپتر داده بودند؟

من در منطقه غرب، تعداد زیادی تانک عراقی و هلی‌کوپتر دشمن را نابود کردم که این رشادت‌ها باعث شد یک درجه تشویقی و ارشدیت در سرپل‌ذهاب و یک درجه تشویقی در گیلان‌غرب به من اعطا شود؛ البته در کل دوران جنگ، ۱۲ سال ارشدیت به‌ویژه در عملیات شکست حصر آبادان و فتح خرمشهر گرفتم.

خاطره خوبی در این‌باره دارم؛ سلاحی که من داشتم، با عنوان موشک «تاو» مخصوص انهدام تانک بود و ۳ کیلومتر بُرد داشت، درحالی‌که برد آرپی‌جی ۳۰۰ کیلومتر است. هر گلوله این سلاح در آن زمان ۱۰۰ هزار تومان قیمت داشت، بنابراین صلاح نبود که آن را برای آدم و چیز‌های دیگر هدر دهیم، اما یک‌بار در سرپل‌ذهاب یک عده از عراقی‌ها دور فرمانده‌شان در ارتفاعی جمع شده بودند.

به بچه‌ها گفتم: «من می‌روم کلَک این‌ها را بکنم» و با همین اسلحه، یک گلوله شلیک کردم و همه ۱۰-۱۲ نفرشان به هلاکت رسیدند و از کوه به پایین ریختند. بچه‌ها سریع به فرمانده گزارش داده بودند که حاصل آن یک درجه تشویقی برای من بود.

در گیلان‌غرب هم به دوستانم گفتم: «اگر هلی‌کوپتری بیاید هم، من با همین سلاح آن را می‌زنم.» گفتند: «نمی‌شود؛ این اسلحه ۵۰ متر آتش از عقب دارد، چطوری شما می‌خواهید به طرف هوا بزنید؟» گفتم: «من به طرف هوا نمی‌زنم. وقتی که ۳ کیلومتر آن‌طرف‌تر باشد، با تانک هیچ فرقی نمی‌کند.» تا اینکه یک روز دیدم یک فروند هلی‌کوپتر نیرو‌های عراقی در حال دور زدن است، حدود صد نفر آنجا ابواب‌جمعی با من بودند، گفتم: «الان زمانی است که می‌خواهم هلی‌کوپتر را بزنم.

هرکس می‌خواهد نگاه کند، بیاید.» دستگاه را آماده کردم و همین‌طور که هلی‌کوپتر روی نیرو‌های عراقی می‌چرخید و دور زد و نزدیک ما رسید -از اسلحه که شلیک می‌کردیم، دو دسته سیم حداکثر به طول ۳ هزار متر هم تا هدف، دنبال گلوله آن می‌رفت- همین که دیدم در تیررس است، همان‌جا شلیک کردم و هلی‌کوپتر در هوا تکه‌تکه شد که بچه‌ها همه خوشحال شدند و صدای صلوات بلند شد. هر وقت یک دسته تانک می‌آمد، هم بنده سه تانک را با فاصله می‌زدم و الباقی زمین‌گیر می‌شدند و دیگر جلو نمی‌آمدند؛ به همین دلیل من به شکارچی تانک و هلی‌کوپتر معروف شده بودم.

داستان که به اینجا می‌رسد، کهنه‌سرباز سال‌های دفاع مقدس انگار با خیره شدن به نقطه‌ای نامعلوم، صحنه‌های رشادت و فداکاری خود و هم‌رزمانش را از نظر می‌گذراند، اما یقین دارم با اینکه قهرمانمان در سال ۷۶ بازنشسته شده است و پس از چند سال مغازه‌داری، این روز‌ها دوران استراحت و فراغتش را طی می‌کند، داستان ایثارش به پایان نرسیده و حکایت همچنان باقی است.

هنوز بسیاری از خاطرات شکارچی تانک جبهه‌ها نشنیده باقی مانده است که با توجه به اشک‌ها و لبخند‌های همسر فداکار و رنج‌کشیده او که از ابتدای داستان همراهی‌مان کرده است، فرصتی دیگر را در ذهنم برای درج این رشادت‌ها در تاریخ بزرگمردی مردان و زنان ایران اسلامی جستجو می‌کنم.

این گزارش چهارشنبه ۱۸ فروردین ۹۵ در شماره ۱۹۰ شهرآرامحله منطقه ۹ چاپ شده است

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44