او مردی است که سعی میکند زمختیهای سالهای سخت را با شوخی بپوشاند. هرچند جدی و تلاشگر بودن او در رفتار و کردارش پیداست. به بهانهای از سربازی معاف شده اما وقتی سالهای جبهه و جنگ رسیده سالها در رزم و اسارت تاب آورده است. امروزه به کار آبا و اجدادیاش که باغداری بوده مشغول است. میگوید نگذاشتهام کرونا به باغچهام بیاید.او مجروح جنگی و آزاده دوران دفاع مقدس است. روایتش از جنگ اتوکشیده نیست و همهچیز را میگوید؛ یعنی که اگر در کار نیروهای خودی، ضعفی هم بوده بیواهمه آن را بیان میکند.یکی از اهالی قرقی وقتی متوجه شد که سوژه مصاحبه ما کیست به من گفت: برای هر کسی که در جنگ مفقودالاثر یا اسیر شده بود این احتمال بود که برگردد اما او نه! در زمان برگشت بزرگترین طاق نصرتی را که تابهحال در این حوالی کسی دیده برایش راه انداختیم.در ادامه با خاطرات جناب ارشی (تأکید میکند ارشی و نه عرشی!) از جنگ، مجروحیت، اسارت، آزاد شدن و برگشت به کانون خانواده آشنا میشویم.
براتعلی ارشی متولد سال 1339 هستم. اصالت ما به روستایی در اسفراین برمیگردد و حدود 50سال قبل به روستای قرقی آمدهایم.
آن زمان که ما به قرقی آمدیم این روستا، روستایی با کمترین امکانات لازم برای کار و زندگی بود. سه تراکتور، سه وانت پیکان و دو کمپرسی در کل روستا با همه وسعتش وجود داشت. به یاد دارم مرحوم «محمدجعفر بابری» لولهکشی آب کرده و آب را از سد «کارده» به روستا آورده بود. در آن دوره 90درصد ساکنان قرقی فقیر بودند و بعضاً به تولید گچ میپرداختند. در اطراف روستا دو استخر زده شده بود و آب شستوشو و آشامیدنی مردم از همین منابع کمحجم و بعضاً آلوده تأمین میشد. ما هم مثل عموم مردم چیزی نداشتیم. من را در 10سالگی به کارگاه قالیبافی فرستادند و برادر بزرگترم (آن زمان 13سال داشت) به سراغ کار بنّایی و در ادامه جوشکاری به شهر رفت. خلاصه اینکه در فقر مطلق زندگی میکردیم. امروز ورق برگشته و قیمت زمینها سر به فلک گذاشته و خدمات عمومی به منطقه ما آمده و معابر اصلی و فرعی آسفالت شده است. از مراکز درمانی و آموزشی بگیرید تا آتشنشانی همه خدمات عمومی به قرقی آمده است. آدمهایی که 10سال است به اینجا نیامدهاند مطمئناً قرقی امروز را نخواهند شناخت و گم میشوند!
امکانات داریم اما زمام امور رها شده است! ما آب، برق و گاز داریم اما مسئولی با نظارت و مدیریت دقیق بر امور اجتماعی اِشراف ندارد. اگر قرار است شهر باشیم باید مدیریت شهری جدی در صحنه باشد.
سال 61 به «سومار و نفت شهر» فرستاده شدیم. در جبهه راننده پایه یک میخواستند و من با اینکه گواهینامه نداشتم، کمی تجربه رانندگی داشتم، دستم را بلند کردم و همراه گروهی دیگر که همه مردانی کامل و دارای چند سال سابقه رانندگی بودند به واحد نقلیه رفتیم. با توجه به اینکه سنم 21سال بود مسئول واحد تعجب کرد و گفت: ماشین آیفا را روشن کن و آنطرفتر پارک کن. چند بار ماشین را روشن کردم و خاموش شد! او به من گفت: تو که گفتی پایه یک داری. گفتم: در جبهه پایه یک و پایه دو را میخواهید چهکار کنید؟ من میتوانم روی نیسان کار کنم! از من خوشش آمد و بالأخره قبولم کرد و راننده جبهه شدم! مسیرم اهواز تا ایلام و اطراف سومار بود و به کار تدارکات میپرداختیم.
قبل از جبهه معاف شده بودم. آن زمان حداقلی برای قد افراد داشتند که اگر فرد از آن کمتر داشت از خدمت وظیفه معاف میشد. من هم چندین دفعه لگد و مشت خوردم و بالأخره معاف شدم. چند سانتیمتری اضافه داشتم. میرفتم برای اندازه گرفتن طول قد و پایم را خم میکردم و آنها با لگد صاف میکردند. باز گردن و بالاتنهام را خم میکردم تا کوتاهتر بشوم و دوباره مشت میخوردم. بالأخره دردسرتان ندهم که معافم کردند اما وقتی نوبت جبهه و جنگ شد احساس تکلیف کردم که حتماً باید برای دفاع از اسلام و کشورم به جبهه بروم.
بله! برای آموزشی به اردوگاهی در گلمکان فرستاده شده بودیم. سه روزی آنجا بودیم و گفته بودند تا لباس نظامی نیاید آموزش شروع نمیشود. غذا هم نداشتیم. از بین درختها نان خشک جمع میکردیم و میخوردیم. روز پنجشنبه شد و بازهم خبری از لباس مخصوص نشد. ما هم از بین سیمخاردارها به خانه برگشتیم تا لااقل غذایی بخوریم. نگو که همان عصر پنجشنبه لباس رزمی رسیده بود و سر ما بیکلاه مانده بود. به محل آموزش برگشتیم و معلوم شد که جیم زده بودیم. ما را به مرکز آموزش راه ندادند و هرچه اصرار کردیم بیفایده بود. به خانه برگشتیم و این ماجرا برایم خیلی ناراحتکننده بود و یک هفته تب کردم و در بستر افتادم.
من در عملیات مسلم بن عقیل(ع) و چند عملیات دیگر حضور داشتم. خانوادهام هیچ مشکلی با جبهه رفتنم نداشتند. برادرم پیش از جبهه رفتن من شهید شده بود و برادر دیگرم هم مجروح بود. برایشان این مسائل طبیعی شده بود. عادت داشتند.
در دشت عباس بودیم. یک لنج ما را قرار بود به پایگاهی دیگر منتقل کند. همه نیروها با روحیه خوبی بودند. «شهید عبدالحسین برونسی» هم همانجا بود و نیروها را همراهی میکرد. توجیه شده بودیم و علامتهای مسیر را میشناختیم. بهجایی رسیدیم که علامتها ناآشنا شدند! بیسیمچی تماس گرفت و به او گفته بودند بپیچید به راست –به رمز گفته بودند- اما او «راست» را «مستقیم» برداشت کرده بود. جلوتر رفتیم و باز هم مسیر به نظرم ناشناخته میآمد. دوباره بیسیم زدیم و فهمیدیم که اشتباه شده است. درمجموع 140 نفر روی لنجها بودیم. لنج ما هم آتش گرفت! قرار بود که برویم و پاسگاههای عراقی را که همان نزدیکیها بودند خلع سلاح کنیم و برگردیم. برای همین یک اسلحه، یک خشاب پر و یک قمقمه همراهمان بود و بس! توی آب بودیم و هر قایقی میرسید چندنفری از ما را سوار میکرد و بههرحال سازماندهیمان به هم خورد. دوباره سر جمع شدیم و گفتند مستقیم در مسیر خاکی بروید تا به رودخانه برسید. مقداری که رفتیم به جویی رسیدیم. همانجا مقداری توقف کردیم و ادامه دادیم تا به رودخانهای رسیدیم. دیوارههای رودخانه بلند بود. من بالا رفتم و دیدم که برای عبور از رودخانه اگر به کشتی نیاز نباشد حتماً قایقی بزرگ لازم است! بیسیم زدیم و خبر دادیم. آنها اصرار داشتند که از رودخانه بگذریم و من میگفتم بدون تجهیزات محال است. از من پرسید که اطرافت چیست؟ گفتم پاسگاه ارتش بالای سر ماست و زمینهای کشاورزی آن سمت رود هم خاکی سیاه دارد و دو روستا هم در همین حوالی است! سر آخر معلوم شد که خیلی جلو آمدهایم و در دل عراقیها هستیم! ظاهراً منظورشان از رودخانه همان جوی آبی بوده که اول دیده بودیم!
دستور دادند حرکت نکنیم تا به کمکتان بیاییم. همان اطراف چند عراقی به پست ما خوردند و آنها را اسیر کردیم. هفت نفر بودند اما اندازه 70نفر سروصدا میکردند. در همان اطراف وارد حمامی متروکه شدیم و دو نفر دیگر را هم آنجا اسیر کردیم. معلوم شد یکی از آنها افسر عراقی و یکی هم از گروه منافقین بود. منافق اعتراف کرد نیروهای مسلح عراقی هماکنون در سولهای نزدیکی اینجا هستند. وارد سوله شدیم و چراغ انداختیم و دیدم نیروهای زیادی مستقر هستند. همانجا بین ما و آنها درگیری شد.
نه! عملاً ما آنها را اسیر کردیم. به تعبیر دیگر بین ما و آنها زدوخورد شدید بود و عملاً هیچکدام به نتیجه نهایی نمیرسیدیم. من طرفهای صبح به مقرّ نیروهای خودمان برگشتم. چند روزی همان اطراف بدون هیچ جیرهای مقاومت کردیم. روستایی که در آن اطراف بود تخلیه شده بود. با یخچالی روبهرو شدم که اندازه یک شتر، گوشت در آن مانده بود که همهاش فاسد شده بود. ما با نیروهای خودی نمیتوانستیم وصل شویم و بالأخره بعد از چندین روز به علت اتمام تجهیزات و شهادت نیروها و همچنین مجروحیت من به اسارت ارتش حزب بعث درآمدیم.
بله! یک تیر به بالای زانویم خورده بوده و از طرف دیگر در آمده بود. من تصور کرده بودم پایم خواب رفته است. در اثر انفجارات هم تمام سروصورتم زخمی بود.
پایم بهشدت مجروح بود. سرباز عراقی ما را اسیر کرده بود و فریاد میزد قم (لهجهاش جوری بود که من گم میشنیدم.) تصورم این بود که میگوید گم شو. من هم در جوابش میگفتم خودت گم شو! چند لگد به من زدند؛ و بالأخره تحویل دیگر نیروهایشان دادند و از همانجا کتککاریهایشان شروع شد.همه اسرا را به گودالی که همان نزدیکی بود منتقل کردند و یک صندلی در همانجا گذاشتند و بازجویی اولیه شروع شد. مترجم عراقیها هم یکی از نیروهای منافق بود که به فارسی حرفهایشان را با فحش و فضیحت اضافی تحویل ما میداد! من نفر دوم بودم و میترسیدم زیر شکنجه تحمل نتوانم بکنم و اطلاعات زیادی که از نیروهای خودی داشتم لو بدهم. ترجیح میدادم بمیرم و این اتفاق نیفتد.
امداد الهی روی داد! از من پرسید. اسمت چیست؟ یکهو تشنگی عجیبی من را بیحال کرد. بههرحال پایم تیر خورده بود و خون زیادی از من رفته بود. بیاختیار گفتم تشنهام. مترجم فحش و لگدی نثارم کرد و گفت بگو اسمت چیه؟ باز فقط توانستم بگویم تشنهام. چشمهایم هم نیمه بسته بود و همه بدنم پر از خون و جراحت بود. این حالت را که دیده بودند تصورشان این شده بود که من موجی شدهام! فهمیدم که باید تا آخر بگویم تشنهام. بعد از آن ما را به «الاماره» بردند.
بله! دست و پای اسرا را با هر چیزی که داشتند شامل سیم، طناب، زنجیر و سیمخاردار بسته بودند. ما را از خودروها پیاده کرده بودند. هیچوقت یادم نمیرود که پیرمردی هشتادساله که لباس عربی داشت در بین مردم میرقصید! لباس بلندش مانع رقصش شده بود و او ناگهان لباسش را بالا داد تا راحتتر برقصد و جفتک بیندازد (بقیه ماجرا گفتنی نیست. شرم دارم.)
آنها مردمی عوام بودند که کینه عربی-ایرانی داشتند و از لحاظ مذهب هم با متفاوت بودند و ما را مجوس میدانستند. شاید در جنگ کشتههایی هم داشتند و همه اینها باعث شده بود وقتی اسرای ایرانی را دیده بودند شادمانی و پایکوبی کنند.
به بغداد برده شدیم و من را بیمارستان بردند. اسمش بیمارستان بود و عملاً «زجرخانه» بود. روی گردنم جای سوراخی کوچک بود که در اوایل اسارتم بهعنوان خوش آمدگویی توسط تیر کلاشینکف بعثیها کاشته شده بود! مثلاً آن را درمان کردند و بعد از دو ماه قطر آن سوراخ دو برابر شد! از ترسم حرفی از زخم پایم نگفتم. درمانشان این بود که دستشان را در آن میکردند و مثلاً چرکها را در میآوردند! بدترین ساعاتم در اسارت در همین بیمارستان وقتی بود که زنی که پرستار بود به اتاقمان آمد و میخواست به مجروحی دیگر رسیدگی کند. من هم روی زمین دراز کشیده بودم. آن زن با تمام وجودش روی سر من نشست. بوی تعفن وجودش همیشه در خاطرم مانده است!
ما در موصل2 بودیم و سعی کرده بودیم اردوگاه را در اختیار خودمان بگیریم. آشپزخانه را تحویل گرفتیم و سعی کردیم کمترین برخورد میان نیروهای ما و عراقیها به وجود آید. رمز کار هم این بود که خودمان مسئولیتها را برعهده گرفته بودیم. این کار هم وقتمان را پر میکرد و هم حس اسیر بودن را کمتر میکرد. البته نباید فراموش کرد که اسیر در هر حال اسیر است و اگر آنها تصمیم میگرفتند آب نداشته باشیم ما هم نداشتیم و باید به ضرب و زور دعا از خدا یا اعتصاب در برابر عراقیها به خواستههای اولیهمان میرسیدیم.کلاس قران، نهجالبلاغه و احکام داشتیم. این کلاسها نیاز به قران و مفاتیح و نهجالبلاغه داشت. این کتابها هم ممنوع بود یا اگر بود خیلی انگشتشمار بود. یاد گرفته بودیم که کتابها را برگبرگ میکردیم و هر از چندی یک اسیر تمارض میکرد و به بهداری یا بیمارستان برده میشد و بخشهایی از کتاب را که همراه داشت با اسرای دیگر اردوگاهها تبادل میکرد. کلاس درس اخلاق، تجوید، زبان انگلیسی، عربی و فلسفه هم داشتیم. اردوگاه را تبدیل کرده بودیم به دانشگاه. اگر ایران بودیم اینقدر رشد نمیکردیم! علاوه بر این موارد انواع کلاسهای ورزشی هم راه انداخته بودیم؛ از کشتی بگیرید تا جودو.
بله! اما دردسر بزرگی بود. بعد از 2 سال ما را در فهرست اسرا ثبتنام کردند و بعد از 6 ماه اولین نامه خانوادهام را دریافت کردم. فراهم شدن این امکان خودش زمینهسازی برای اذیت کردن اسرا بود. نامهها را نمیبردند یا نامههای خانوادههایمان را به ما نمیدادند. گاهی نوشتههای آنان یا ما را خط میزدند تا مخاطب نفهمد چه نوشته شده است!
تلویزیون برای ما گذاشته شده بود و دائماً سعی میکردند با برنامههای مستهجن اسرایی را که اعتقادات دینی قوی داشتند آزار دهند. مجبورمان میکردند رقص و آواز ببینیم. سرباز عراقی مینشست مقابل ما، کنار تلویزیون و نمیگذاشت کسی پلک بزند! بچهها چشمهایشان به صفحه تلویزیون بود اما زیر لب سورههایی را که حفظ کرده بودند با صدای آرام زمزمه میکردند. اینجوری اسرا قران را حفظ میکردند. عملاً بعضی از اسرا همه قرآن را مقابل صحنههای بیشرمانهای که از تلویزیون پخش میشد حفظ کردهاند.
قطعنامه که مطرح شد ما یک ماه عزا گرفته بودیم. به نظرمان وقت قبولی آن نبود و همچنین خبر فوت امام(ره) همه را شدید به هم ریخت. هرچند باعث وحدت همه اسرا شد. یادم میآید از طرف صلیب سرخ مطرح شده بود هرکسی برادر یا پدری در میان اسرا دارد و در دیگر اردوگاههاست معرفی کند تا زمینه آزادی آنها فراهم شود و در اولویت قرار گیرند. بعد از چندی آمدند و گفتند هرکسی عمو و پسر عمویش در میان اسرای دیگر اردوگاههاست هم افراد را معرفی کند. ما را گولزده بودند. میخواستند ارتباطات را کشف کنند و اطلاعاتی که سالها مخفی کرده بودیم به دست آورند. این را هم از همان طریق تبادل اطلاعات از طریق اسرایی که تمارض کرده بودند و به بهداری منتقل شده بودند از دیگر اسرا به دست آوردیم.
صدام دستور داده بود که اسرا را قبل از آزادی به اماکن مقدس شیعه ببرند. بعد از اولین نوبتی که تعدادی از اسرا را به این اماکن برده بودند خبر رسید که این برنامه تبلیغاتی بعثیهاست و میخواهند بچهها را تحت تأثیر گروههای فریبخوردهای مانند منافقان قرار بدهند. ما هم اعتصاب کردیم و گفتیم نمیرویم. آب و برق و غذا را قطع کردند و حسابی ما را کتک زدند. سر آخر شرط کردیم به زیارت میرویم اما نباید تبلیغات سیاسی داشته باشید. حالا تصور کنید اسیری که آرزوی زیارت مرقد ائمه مدفون در خاک عراق را دارد چطور باید پا بر خواسته معنویاش بگذارد تا اسیر دوباره باورهای دشمن نشود! جوّ روانی سختی را طی کردیم.
ما با گل خشکشده عکس امام(ره) را روی پارچههای لباسی چاپ کرده بودیم و تصمیم داشتیم اگر آنها خلاف وعده بکنند ما هم ناگهان عکس بزرگ امام(ره) را بیرون آوریم و جلوی حرکت تبلیغاتیشان را بگیریم. هر زیارتگاه نیم ساعت وقت داشتیم و با کتک ما را بیرون میبردند. عراقیها حرمتی برای ائمه قائل نبودند و با کفش وارد بارگاه میشدند و ما را کتک میزدند؛ اما مگر گریههای بلند و هقهقهای اسیران میگذاشت که درد کتکهایشان را متوجه شویم؟ اما ماجرا در حرم حضرت عباس(ع) جور دیگری بود. انگار از او حساب میبردند یا شاید ارادتی مجهول داشتند. در حرم او بیادبی نمیکردند و به ما میگفتند «سید تعال سید تعال» (آقا بیایید بیایید!). ابهت حضرت عباس(ع) بعد از 14قرن هم کاملاً حس میشد. بهحق که سالار لشکر حسین (ع) بود.
نوبتی بین اسرا تفرقه افتاده بود و هر گروهی برحسب مقام نظامی یا شهرستانی که از آن آمده بود یا مهارتی که داشت برای خودش ادعا پیدا کرده بود. این حس منفی مثل ویروس کرونا فراگیر شده بود و حتی باعث تنشهایی هم شده بود. کار داشت به جاهای باریک میرسید که یک روحانی از طرف سیدالاسرا پیامی یک جملهای آورد و گفت: رفتار شما باعث شرمندگی آقای ابوترابی شده است. این جمله انگار آبی بود بر آتش منیت! بر شیطان و نفس اماره لعنت کردیم و چشمهایمان باز شد. انگار کور شده بودیم و نمیدیدیم که اسیر هستیم و هیچ چیزی از خودمان نداریم. پس چرا دچار غرور شده بودیم؟ همین حس را امروز بعضی از مسئولان و مردم دارند. باید حواسمان جمع باشد و خودمان را بینیاز از دیگران و پروردگار ندانیم که به همان ویروس دچار میشویم. باور کنید این حس منیت و ویروس آن از کرونا هم بدتر است!