کد خبر: ۵۰۴۳
۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۱۸:۰۵

داستان پزشکی که ۲۲ سال نمک‌گیر اهالی قرقی شد!

دکتر محمد‌جواد جغتائی می‌گوید: پدرم نذر کرد ۶ ماه در مناطق محروم طبابت کنم اما من نمک‌گیر اهالی قرقی شدم و این نذر به میل خودم تا ۲۲ سال ادامه یافت.

وسط گفت وگویمان تلفن همراه آقای دکتر مدام زنگ می‌خورد. یکی دوباری را رد تماس می‌دهد و بعد با خنده می‌گوید: ببخشید! نمی‌توانم جواب ندهم. تنها احتمالی که می‌شود فرض کرد این است که خانواده دارند با ایشان تماس می‌گیرند که سرِ ظهراست و زود برگرد.

اما احتمال و فرضیه‌مان از بیخ و بن اشتباه است. آقای دکتر پشت تلفن در مورد فلان بیماری و فلان دارو که آیا باید بخورد یا نخورد حرف می‌زند، تازه می‌فهمیم که مریض‌ها پشت خط هستند و دارند مشاوره می‌گیرند. حُسن‌ختام تلفن‌ها هم قرار گذاشتن با یک بیمار در مسیر است که قرار می‌شود در همان ماشین ویزیتش کند و این همه راه تا قُرقی نیاید.

این فقط یک بخش یا بهتر بگوییم چند دقیقه از زندگی دکتر محمد‌جواد جغتائی بود که ۲۲ سال است در قُرقی مطب دارد و طبابت می‌کند و این‌قدر مردم قبولش دارند که روی سرش قسم می‌خورند.

 

بچه کوچه جوادیه خیابان طبرسی

۲۲ سال سابقه طبابت در یک منطقه شهری، بس است که فکر کنیم کسی مثل دکتر جغتائی احتمالا پزشک موسپید استخوان خرد‌کرده در حال بازنشستگی است. در حالی که اصلا این‌طور نیست! آقای دکتر متولد ۱۳۴۸ یکی از کوچه‌های قدیمی و اصیل مشهد است.

«من بچه کوچه جوادیه در خیابان طبرسی هستم. جالب این‌که در همان خانه‌ای به دنیا آمدم که قبل از من پدرم در آن متولد و بزرگ شده بود. منزلی قدیمی که دورتادورش اتاق داشت و هرکدام از بچه‌های پدربزرگم در یک کدام از آن‌ها سکونت داشت.

خلاصه این‌که من در این کوچه اصیل و خوش‌نام بزرگ شدم. پدرم کار ساختمانی انجام می‌داد و سنگ‌کاری می‌کرد. از نظر درآمدی جزو خانواده‌های طبقه متوسط جامعه بودیم و خداراشکر کم و کسری نداشتیم.»

جغتائی بزرگ می‌شود. پدر آقای دکتر، علاقه عجیبی داشته است که پسرش درس بخواند و به قول معروف سری توی سر‌ها دربیاورد. «آن زمان یک دبستانی در کوچه ما بود به نام «میر». دولتی بود و پول هم نمی‌گرفت.

پدرم که علاقه داشت ما حسابی درس بخوانیم، گفت که این مدرسه به درد نمی‌خورد. اسم من را در یک دبستان بهتر نوشت، دور میدان طبرسی که نیمه غیرانتفاعی بود. به نام دبستان انوری.»

هِی رشته عوض کردم

پزشک‌شدن خیلی هم آسان نیست. هم هوش بالا می‌خواهد، هم اراده بالا و حافظه خوب. الآن شاید پول جای همه این‌ها را گرفته است، اما قدیم‌تر‌ها این‌طور بود. وقتی از دکتر جغتائی می‌پرسیم که شما جزو بچه زرنگ‌ها بودید یا نه، پنهان نمی‌کند و با خنده بله‌ای می‌گوید و ادامه می‌دهد: من در طول دوران تحصیلم همیشه درسم خوب بود و جزو شاگرد اول‌ها بودم.

وقتی که وارد دبیرستان شدم، نیتم پزشکی خواندن بود و همه آماده بودند که من با این سطح درس و هوش بروم و دکتر شوم. من دبیرستان شریعتی درس می‌خواندم و سال دوم رفتم و سرکلاس تجربی‌ها نشستم. برای همه عجیب بود و با یک لحن خاصی می‌گفتند که نگاه کن! با این معدل دارد تجربی می‌خواند.

بعد یکی دو روزی خودم هم یک‌طوری شدم و رفتم سر کلاسِ بچه‌های ریاضی. راستش را بخواهید، بعد سه چهار روز خسته شدم و دوباره رفتم پیش تجربی‌ها. چون شاگرد زرنگ بودم، کادر مدرسه چیزی به من نمی‌گفتند.

دوباره حرف و حدیث‌ها شروع شد و من باز برگشتم به همان ریاضی  و تا آخر همان‌جا ماندم. من می‌خواستم پزشکی بخوانم نه مهندسی! برای همین سال قبل از کنکور رفتم کلاس تقویتی و درس‌های رشته تجربی را خواندم وبا رتبه خوبی هم قبول شدم. آن هم در دانشگاه علوم پزشکی تهران. هرچند که بنا به دلایلی با یک نفر که در زاهدان بود، جابه‌جا شدم.»

البته زاهدان رفتن و کار کردن در آن شهر با کلی تجربه عجیب و غریب برای آقای دکتر همراه است که بعد‌ها خیلی به دردش می‌خورد. «اصلا یکی از دلایلی که زاهدان را انتخاب کردم برای جابه‌جایی، مواردی بود که در بیمارستان آنجا بود و در هیچ‌جای دیگر خصوصا شهر‌هایی مثل مشهد و تهران پیدا نمی‌شد.

از مریضی‌های عجیب و غریب گرفته تا آدم‌هایی که تیر خورده بودند و کلی جراحی‌های کوچک و سرپایی که باید انجام می‌دادیم. همه این تجربه‌ها زمانی که آمدم به قُرقی واقعاً به دردم خوردند.»

 

داستان نذر پدر

دکتر جغتائی از اینجا به بعد زندگی‌اش را خیلی سریع تعریف می‌کند تا برسد به اصل مطلب. این‌که بعد از پایان درسش چندسالی برای طرح راهی قوچان می‌شود و بعد از بازگشت به مشهد در یکی از درمانگاه‌های شهر مشغول به کار می‌شود، تا اینکه تصمیم می‌گیرد در یکی از نقاط محروم و حاشیه‌ای مشهد مطب بزند. نه بالای شهر.

چرایی‌اش هم برمی‌گردد به نذر پدرش. «پدرم یکی از معماران و بنا‌های بیمارستان جوادالائمه بود. این ماجرا را خودش بعد‌ها برایم تعریف می‌کرد و می‌گفت وقتی دکتر برادران و بقیه پزشکان آنجا را دیده است، از خدا می‌خواهد که پسرش پزشک شود و ۶ ماه برود در منطقه محروم به مردم آنجا خدمت کند.

در واقع نذر می‌کند. وقتی من برگشتم مشهد، بعد از مدتی از این جریان مطلع شدم و تصمیم گرفتم که هرچه زودتر وعده و قولی که پدرم به خدا داده است را عملی کنم. البته خودم هم قلبا دوست داشتم این‌کار را بکنم و قبل از این‌که از نذر پدر مطلع شوم، خودم برنامه داشتم که چنین کاری را انجام بدهم.

خلاصه به من ۴، ۵ منطقه را نشان دادند و گفتند که اینجا‌ها می‌توانی بروی و مطب بزنی. مشهد قلی، بازه شیخ، خین عرب و همین قرقی. همه این مناطقی را که به شما گفتم، رفتم و از نزدیک دیدم. هیچ کدامشان محروم‌تر از اینجا نبود. قُرقی الآن در مقایسه با آن زمان خیلی آبادتر و بهتر شده است.

موقعی که من آمدم، جاده فقط یک راه باریک بود. خبری از تلفن و آب هم نبود. از همه بدتر این بود که دکتر و داروخانه هم اینجا وجود نداشت. اگر کسی مریضی سختی داشت و به قول معروف رو به موت قرار می‌گرفت، تا آمدن دکتر و رسیدن به بیمارستان، تمام می‌کرد.

بقیه هم که بیمار می‌شدند باید ۱۲-۱۰‌کیلومتری تا دروی می‌آمدند. آن هم با کلی دردسر. دیدن این وضعیت و توصیه یکی از بچه‌های هم‌دوره‌ام که قبل از من در قُرقی مطب داشت، باعث شد که بیایم همین‌جا.»

 

نبود داروخانه مشکل اساسی من بود

با آمدن آقای دکتر به قُرقی و باز‌شدن مطب، ماجراهایش هم آغاز می‌شود. اولین چالشش هم نبود داروخانه در آن دور و اطراف است. هرچند که خیلی زود نوه صاحب‌خانه‌اش که به قول هم محله‌ای‌هایش آچار فرانسه روستا بوده است، به کمک او می‌آید.

«من ساختمانی را اجاره کردم که قبلا پزشک دیگری در آنجا طبابت می‌کرد. دکتر‌های قبل از من که بعضی‌هایشان کلی سابقه داشتند، بنابه دلایلی خیلی در قُرقی نمی‌ماندند و در کمتر از یک‌سال می‌رفتند. حالا منِ بیست‌و‌هفت، هشت ساله آمده بودم که ۶ ماه در این منطقه کار و از همه مهم‌تر خدمت کنم.

اولین چیزی که هم من و هم مردم را اذیت می‌کرد، نبودِ داروخانه در آن نزدیکی‌ها بود. خیلی فکر کردم چه‌کار کنم تا این مشکل حل شود، تا اینکه دست به دامن سید‌جواد موسوی شدم که از قضا نوه صاحب‌خانه‌ام بود.

بنده خدا هم نقش منشی را برای من بازی می‌کرد و هم نسخه‌هایی که من می‌نوشتم را می‌برد نزدیک‌ترین داروخانه و می‌گرفت. بعد دوباره می‌آمد مطب و من نحوه مصرف را دوباره روی دارو می‌نوشتم و به مریض‌ها توضیح می‌دادم که باید چه‌کار کنند. ۴ سال بعد در هم قُرقی، یک داروخانه افتتاح شد و کار ما را راحت کرد.»

 

درمانگر اهالی قرقی

 

از یک بدن فلجُم

اما چالش بعدی دکتر جغتائی، لهجه شیرین و زیبای اهالی قُرقی بود. مردمان این محله به قول خودمان مشهدی را زِق و به همان شکل و شمایل قدیمی‌اش صحبت می‌کنند. پیرمردهایشان هم کلی اصطلاح و ضرب‌المثل قدیمی بلدند که معنی‌اش را فقط خودشان می‌دانند و بَس.

این‌قدر که می‌شود از آن یک دایره‌المعارف بزرگ درست کرد. پیرمرد‌های دوست‌داشتنی و شیرین برای توضیح دادن بیماری‌شان به دکترِ جوانِ، از همان اصطلاحاتی استفاده می‌کنند که به گوش آقای دکتر حسابی نا‌آشناست.

«من تا یک‌ماه فقط لهجه‌شناسی می‌کردم تا بفهمم پیرمرد‌ها و بعضی از اهالی باصفای اینجا منظورشان چیست و دارند چه می‌گویند. مثلا  یادم هست یک‌بار بیماری آمد و گفت: آقای دکتر! از صبح که از خواب بلند شدم، از یک بدن فلجُم. من هم که نمی‌فهمیدم دقیقا منظورش چیست، هاج و واج نگاهش می‌کردم.

یا یکی از چیز‌هایی که خیلی به من می‌گفتند این بود: انگار که جاروی خیس به پُشتم مِکشن؛ و کلی اصطلاح دیگر که اگر بخواهم بگویم برای خودش یک کتاب می‌شود. چون خودم مشهدی هستم، تهِ حرفشان را می‌فهمیدم که چه می‌خواهند بگویند، ولی یک‌جا‌هایی واقعا گیر می‌کردم و زنگ می‌زدم به پدرم که او برایم ترجمه کند که وقتی این آقا می‌گوید شکمش یهو جیشش گرفته است یعنی چه؟»

 

دکتری که در فیلم‌های عروسی هم هست

آقای دکتر تا دلتان بخواهد از قُرقی و مردمانش خاطره‌های شیرین دارد. بالاخره ۲۲ سال زمان کمی نیست و به قول قدیمی‌ها خودش یک عمر است. خاطره‌هایی که وقتی می‌خواهد هرکدامش را برایمان تعریف کند، سری به نشانه این‌که یادش‌بخیر چه زود گذشت تکان می‌دهد، بعد می‌خندد و شروع می‌کند به حرف‌زدن درباره همه قصه‌های شیرینی که در این ۲۲ سال از سر گذرانده است. 

«اوایل که آمده بودم، به اقتضای جوی که وجود داشت، بعضی‌ها در مقابل من گارد می‌گرفتند که طبیعی بود و از نظر من عیبی نداشت. یادم هست یک‌بار پیرمردی آمد که آمپولش را بزنم. وقتی که کارش تمام شد متلکی انداخت با این مضمون که داری سرِ مردم را کلاه می‌گذاری و فکر می‌کنی که خیلی زرنگی.

بنده خدا موقعی که فهمید اشتباه کرده و تهمت ناروایی زده است، دست دوستانش را می‌گرفت و می‌آورد مطب من که جبران کرده باشد. یا خیلی خوب یادم هست که آن‌زمان برخی آدم‌های معلوم‌الحال، امنیت قُرقی را هرازچندگاهی به‌هم می‌زدند و برای مردم شَر درست می‌کردند.

خدا رحمت کند ابوالقاسم دبیری را. این پیرمرد نورانی از وقتی که من درِ مطب را باز می‌کردم، می‌آمد می‌نشست که یک‌وقت همین‌ها برای من دردسری درست نکنند. بالاخره حاجی دبیری در روستا حُرمت خاصی داشت و همه احترامش می‌کردند. البته من بعد‌ها با بعضی از این به اصطلاح لات‌و‌لوت‌ها مثلاً رفیق شده بودم.

یک‌روز یادم رفته بود که در مطب را قفل کنم. وقتی آمدم، دیدم که یکی از این آدم‌ها دمِ در ایستاده، معطل من. خیلی ترسیدم. با خودم گفتم خدا بخیر کند. این با من چه‌کار دارد؟ با ترس سلامش کردم. گفت: در مطبت رو باز گذاشتی. منم وایستادم اینجا که کسی نیاد بره داخل.

اگر می‌خواستم چیزی بردارم، همون کپسولت رو ۲۰ هزار تومان ازم می‌خریدند. ولی چیزی نبردم. نگذاشتم هم کسی دست بزنه. خلاصه ۵ هزارتومانی دست‌خوش دادم به او. اما رابطه من با اهالی اینجا به قدری خوب شده بود که در عروسی‌هایشان دعوتم می‌کردند و من هم می‌رفتم. الآن در فیلم عروسی بیشترشان من هستم.»

 

رازِ دوستی ۲۲ ساله

دکتر جوانی که قرار بود فقط ۶ ماه، نه بیشتر و نه کمتر، در یکی از مناطق محروم مشهد کار کند، حالا ۲۲ سال می‌شود که نمک‌گیر قُرقی شده و دوستی عجیبی بین او و مردم به‌وجود آمده است و هم او هوای مردم را دارد و هم آن‌ها.

«من روز‌های اول خدا خدا می‌کردم که هرچه‌زودتر این ۶ ماه تمام شود و من بروم. اما صفا و معرفت مردم اینجا به قدری زیاد بود که مصمم شدم همین‌جا بمانم. منتی هم سرِ اهالی قُرقی ندارم. خداشاهد است پولی که از این مطب و از دست این مردم می‌گیرم و به خانه می‌برم، بیشتر از آن‌چیزی که فکرش را بکنید برکت دارد.

اما چیزی که به نظرم باعث شده است این دوستی بین من و مردم اینجا شکل بگیرد، احترام متقابل و اعتمادی است که ما از هم دیده‌ایم. در این سال‌ها هیچ‌وقت خرج الکی برایشان نتراشیده‌ام. حتی من به منشی اجازه نداده‌ام ویزیت بگیرد که اگر یک درصد، کسی نداشت پول بدهد، خجالت نکشد.

من برای اینکه بیمارم به من اعتماد کند و بداند که اسرارش از این اتاق بیرون نمی‌رود و کس دیگری متوجه آن‌ها نمی‌شود، دستگیره در را از بیرون برداشته‌ام که منشی، بیمار یا هرکس دیگری، بی‌هوا وارد اتاق نشود. همه این‌ها دست به دست هم داده که این دوستی بین من و مردم قُرقی شکل بگیرد و ۲۲ سال ادامه پیدا کند.»

وسط گفت وگویمان تلفن همراه آقای دکتر مدام زنگ می‌خورد. یکی دوباری را رد تماس می‌دهد و بعد با خنده می‌گوید: ببخشید! نمی‌توانم جواب ندهم. تنها احتمالی که می‌شود فرض کرد این است که خانواده دارند با ایشان تماس می‌گیرند که سرِ ظهراست و زود برگرد.

اما احتمال و فرضیه‌مان از بیخ و بن اشتباه است. آقای دکتر پشت تلفن در مورد فلان بیماری و فلان دارو که آیا باید بخورد یا نخورد حرف می‌زند، تازه می‌فهمیم که مریض‌ها پشت خط هستند و دارند مشاوره می‌گیرند. حُسن‌ختام تلفن‌ها هم قرار گذاشتن با یک بیمار در مسیر است که قرار می‌شود در همان ماشین ویزیتش کند و این همه راه تا قُرقی نیاید.

این فقط یک بخش یا بهتر بگوییم چند دقیقه از زندگی دکتر محمد‌جواد جغتائی بود که ۲۲ سال است در قُرقی یا همان محله شهید شهریاری مطب دارد و طبابت می‌کند و این‌قدر مردم قبولش دارند که روی سرش قسم می‌خورند.

 

ارسال نظر