زیر پوست سرش هنوز چند یادگاری فلزی از روزگار جنگ جا مانده است. روی گلو هم رد ترکش دیگری دارد. در دوران دفاع مقدس همراه گروهان مهندسی لشکر۸۸ به خط مقدم اعزام شد و آنجا بهعنوان تخریبچی با مین و تله انفجاری سر و کار داشت.
ترکشها یادگار همان دوران هستند. محسن مشمولثابت، جانباز دفاع مقدس و مداح اهلبیت (ع) ساکن محله فاطمیه است. به بهانه نزدیکشدن به هفته دفاع مقدس، با او دیدار کردیم و از خاطرههایش برایمان گفت.
۵۷ سال پیش در مشهد و محدوده خیابان دریادل به دنیا آمد. منزل پدربزرگش آنجا بود و پدرش بعد از آن، منزلی در خیابان وحید طلاب ساخت. بعد از ازدواج هم ساکن محله فاطمیه و خیابان شیخصدوق شد. محسنآقا تکتک لحظههای تاریخی روزهای انقلاب اسلامی و دفاع مقدس را به یاد دارد.
تعریف میکند: سال۱۳۵۷ من و یکی از دوستانم نزدیک حرم مطهر دستفروشی میکردیم تا بتوانیم دوچرخهای را که دوست داشتیم، بخریم. ما از فروشگاهها و تولیدیهای لباس در خیابانهای اطراف حرم مثل سرشور و شیرازی لباس میخریدیم و نزدیک ورودی حرم میفروختیم.
یک روز تظاهرات شد و ما بین چهارراه شهدا و حرم مطهر بساط داشتیم. در آن شلوغی و همهمه، همراه مردم به داخل حرم رفتیم تا پناه بگیریم، ولی نیروهای نظامی، گاز اشکآور داخل صحن انداختند. مردم برای آنکه سوزش چشمشان کم شود، کاغذ و مقوا آتش میزدند.
انقلاب که شد، پایگاه بسیج مسجد شمسالشموس (ع) خیابان وحید شکل گرفت و محسن با همان سن کم هرشب برای حفظ امنیت محله در گشتهای بسیج فعالیت داشت. گشتزدن با چراغ قوه و چوب باتوم را شروع کرد و آنقدر به این کار علاقه داشت که هر شب برای نگهبانی میرفت. این فعالیتها باعث شد که زودتر از موعد عازم جبهه شود.
تعریف میکند: اولینبار سال۶۳ ازطریق بسیج و بهصورت داوطلبانه راهی شدم و پدرم هم بدون هیچ مخالفتی رضایتنامه را امضا کرد. بیستروز آموزشی را در تربتجام پشت سر گذاشتم و بهعنوان کمکتیربارچی راهی گیلانغرب شدم.
بعداز سه ماه قرار بود به مرخصی بیایم که عملیات عاشورا در ارتفاعات میمک شروع شد و ماندم تا این عملیات هم تمام شود. مادرم در اولین مرخصی تصمیم گرفت دامادم کند تا فکر جبههرفتن را از سرم بیندازد.
محسنآقا ازدواج هم کرد، اما بعداز یازدهماه دوباره راهی جبهه شد؛ البته اینبار بهعنوان سرباز ارتش. سه ماه آموزشی را در خاش پشت سر گذاشت و با لشکر۸۸ زرهی در پست تخریبچی (پست مهندسی) به منطقه سومار اعزام شد و به خط مقدم رفت. او میگوید: سال ۱۳۶۵ بود. بعد از دوران آموزشی ۴۵۰ نفر به سومار رفتیم که از آن تعداد، فقط حدود پنجاهنفر برگشتند و بقیه شهید شدند.
محسنآقا از از دوران جنگ تحمیلی خاطرات بسیاری دارد و بارها آنها را برای فرزندانش تعریف کرده است و هنوز هم با یاد آنها روضه میخواند و گریه میکند. ازبین همرزمها بیشتر از همه، از جعفر توسلی هممحلهای شهیدش، برایمان میگوید.
بعداز حمله عراق در سال۱۳۶۶ و در منطقه سومار، دو گروه نهنفره با تخصصهای مختلف برای خنثیسازی و شناسایی راهی زمین مین شدند. هر گروه دو تخریبچی داشت، یک نفر در خط اول و دیگری در آخر خط. وظیفه آنها شناسایی مینها، خنثیسازی و بعد هم دوباره فعالکردن مینها بوده است.
او ادامه میدهد: عراقیها نباید متوجه عبور نیروهای شناسایی میشدند. گروهی که من در آن بودم، به سلامت به عقب بازگشت و گروه دوم برای پاکسازی وارد بخش دیگری از محوطه جنگی شد. مین ضدتانک که چاشنی ضدنفر روی آن بسته بودند، زیر پای شهید جعفر توسلی منفجر شد و همه گروه بهجز سه نفر به شهادت رسیدند.
پیکر شهید توسلی پیدا نمیشد و همه فکر میکردند او تسلیم بعثیها شده است. سه شبانهروز با دوربینهای خرگوشی و دید در شب بهدنبال پیکرش گشتیم. در نهایت سر بدون پیکر جعفر را کنار بوته خاری پیدا کردیم.
رد ترکش روی گلوی محسنآقا یادگار عملیات کربلای۶ است. او این حادثه را اینطور روایت میکند و میگوید: با دوستم به منطقه عملیاتی رفتیم تا مینها را خنثی کنیم، اما یکی از عراقیها ما را دید و نارنجک پرت کرد و بعد هم منور زد.
همانجا زیر آتش دشمن، سه انگشت همرزمم قطع شد و چشمانش هم از نور منور آسیب دید؛ هیچجا را نمیدید و ایستاده بود و کمک میخواست. خودم را از کنار جاده به او رساندم و محکم به زمین زدمش تا گلوله و ترکش نخورد.
در همان حین خمپارهای کنار خودم منفجر شد و پرت شدم. بعداز چنددقیقه که به هوش آمدم، متوجه شدم که دستها و پاهایم سالم است، ولی از گلویم خون میرود. زیرپوشم را محکم روی گلو بستم. آنشب هرطور بود خودم و همرزمم را به عقب رساندم.
بعد از چند روز، ما را به بیمارستانی در باختران بردند که آنجا هم زیر بمباران هوایی بود؛ از آنجا به تهران منتقل شدم. دکتر گفت که زخم ترکش عفونت کرده است و چرک از زبانم خارج میشود و باید زودتر عمل کنم. گفتم که من را به مشهد منتقل کنند و در بیمارستان قائم (عج) عمل کردم. درمان که تمام شد، دوباره تا آخر خدمت به جبهه و خط مقدم رفتم. بعدها فهمیدم که چندترکش هم زیر پوست سرم یادگاری مانده است و هنوز هم هست.
آقامحسن هر چه را دارد مدیون بزرگشدن در خانواده مذهبی میداند. پدر مرحومش، غلامرضا مشمولثابت، از اعضای فعال هیئت قدیمی جاننثاران حسینی بود که سال۱۳۸۰ و درست در روز عاشورا به رحمت خدا رفت. او از همان کودکی با پدر به هیئت میرفت و مداحی را در همان مراسم یاد گرفت و حالا هم مداحی میکند و هم روضهخوانی.
بعد از ازدواج، هر شب جمعه به هیئت خانواده همسرش به نام فدائیان سیدالشهدا (ع) در بولوار وحدت میرود و نوحه و روضهخوانی آنجا را هم به عهده دارد. محسنآقا به رسم خانوادگی و بعداز فوت پدر و مادر، مراسم روضه دهه دوم محرم را هم برگزار میکند و برای سالگرد پدرش نیز طبق تقویم قمری در روز عاشورا مراسم میگیرد.
او میگوید: تا قبل از کرونا، مراسم روضه دهه دوم را در خانه برگزار میکردیم. بعد از آن با همکاری دبیرستان دخترانه تدین، مراسم را در حیاط آنجا برپا میکنیم؛ مداح و روضهخوان هم خودم هستم. شعرها و رباعیات زیادی را ورق میزنم تا یکی به دلم مینشیند و آن را میخوانم.
همسرش، محبوبه امینی هم از این ۳۸ سال زندگی مشترک راضی است و میگوید: اول زندگیمان، چهار سال در عقد بودیم. آقامحسن آن روزها جبهه بود و خیلی سخت گذشت، ولی بعدها جبران کرد. از این ۳۸سال زندگی مشترک راضی هستم و زندگی خوبی داریم. احسان، زینب و حسین، فرزندانم، معتقد و باایمان هستند و خدا را به خاطر آنها شکر میکنم.