غلامرضا بایزانمش بازیگر پیشکسوت ایرانی پس از تحمل یک دوره بیماری، سوم اسفند سال ۱۴۰۰ چشم از جهان فروبست. ازجمله کارهای موفق او در زمینه تئاتر میتوان از «چوب به دستها»، «سیاهزنگی مرد فرنگی، دایره زنگی»، «شب بیستویکم»، «خورشید کاروان»، «شقایقدره» و... نام برد.
علاوهبر تئاتر، او در چند فیلم سینمایی ازجمله «اسیر»، «گمشده»، «کولی»، «آهستگی» و... هم بازی کرده بود. او سال ۱۳۹۶ در گفتگو با شهرآرامحله داستان زندگی خود را مفصل شرح داده بود و از آرزوهایش گفته بود: «امیدوارم در دوران پیری که همه خلوتنشین شدهایم، با هم باشیم و کنارهم.»
سال ۳۲ در یکی از محلههای بالاخیابان به دنیا آمدم. دوره ابتدایی را در مدرسه محسن کاشانی فعلی گذراندم. در مدرسه دانشآموز فعالی بودم. پلیس مدرسه بودم و وظیفهام این بود که دانشآموزان را از خیابان عبور بدهم یا آنهایی را که در مسیر خانهمان بودند، به منزلشان برسانم. علاوهبر این صبحها با چند نفر دیگر از دوستانم، زودتر به مدرسه میرفتیم و به بابای مدرسه کمک میکردیم و کلاسها را تی میکشیدیم یا میزها را گردگیری میکردیم.
یکی دیگر از کارهایی که در آن دوران بههمراه دوستانم انجام میدادم، تقسیم شیر بین دانشآموزان بود. بعداز اینکه شیرها را بین بچهها تقسیم میکردیم، مقداری اضافه میآمد که آن را دور میریختیم. مغازهای روبهروی مدرسهمان بود. صاحب آن دیده بود شیرها را بیرون میریزیم، آمد و گفت: بچهها! چرا از شیر اضافه ماست درست نمیکنید؟ به او گفتیم بلد نیستیم چطور ماست درست کنیم.
او یادمان داد و بعد هم گفت: میتوانید از این ماست، ماست چکیده هم درست کنید. از پارچه متقال، کیسه دوختیم و ماست را درون آن میریختیم و ماست چکیده درست میکردیم. چند روز اول به کمک آن مغازهدار، ماست درست کردیم، اما بعد خودمان یاد گرفتیم. مدرسه برای صبحانه به بچهها نان تافتون و کره میداد. با ابتکاری که ما انجام داده بودیم، ماست چکیده هم به صبحانه بچهها اضافه شده بود و هر دانشآموز روی نانش یک تکه کره و ماست چکیده داشت.
آن زمان، یکی از تفریحهایمان با بچههای محل، این بود که برای یکدیگر فیلم تعریف کنیم و خودمان را جای قهرمان فیلم بگذاریم و با هیجان، رفتارهایش را تقلید کنیم. آنموقع نمیدانستم کارهایی که انجام میدهم، بهنوعی بازیگری است و آن را به چشم بازی و تفریح میدیدم. همچنین در مدرسه با سایر دوستانم بداههگویی میکردیم. حالا متوجه میشوم آن دیالوگهایی که میگفتیم، بداههگویی بوده و ما بدون اینکه بدانیم چه میکنیم، آن را انجام میدادیم.
درکنار مغازه پدرم، حسین نجار مغازه داشت که عشق سینما بود. او اولین کسی بود که مرا به سینما برد. پدر خدابیامرزم به حدی سرگرم مغازهداری و کارش بود که فرصت رفتن به سینما را نداشت. نه اینکه سینما را دوست نداشته باشد یا به سینما نرود؛ اگر فرصتی برایش پیش میآمد، میرفت.
پنج ششسالم بود. راه، طولانی بود و باید از میدان دروازهقوچان تا خیابان ارگ سابق میرفتیم. گاهی مرا سر دوش میگذاشت و میبرد. آن زمان خیابان ارگ برای خودش برو بیایی داشت؛ آنقدر شلوغ بود که حد و حساب نداشت و میتوانستی خیلی از آشناها را در آن خیابان پیدا کنی. تردد زیاد در این خیابان هم به این دلیل بود که چند سینما آنجا قرار داشت و طبقه کارگر، پنجشنبهها بعداز فراغت از کار، آنجا میرفتند تا به سینما بروند یا تفریح کنند.
فضای سینما در آن زمان با حالا بسیار تفاوت داشت؛ چه از نظر تبلیغات برای فیلم و چه از نظر نظم داخل سینما. یکی از راههای تبلیغ فیلم، این بود که دم در سینما کنار گیشه، یک جفت بلندگو میگذاشتند تا صدای فیلم درحال اجرا را در خیابان پخش کند. عکسهایی از فیلم هم روی تابلوهای تبلیغاتی نصب میشد.
یکی دیگر از راههای تبلیغ فیلم، این بود که فردی که قبلا فیلم را دیده بود، شروع به تبلیغ آن و بهویژه تعریف صحنههای مهیج آن میکرد. بهاینترتیب افراد تشویق میشدند فیلم را از نزدیک ببینند. یکی دیگر از راههای تبلیغ، چاپکردن تراکت درباره فیلم بود که بین رهگذران پخش میشد.
قیمت بلیت سینما نسبت به جایگاهی که فرد انتخاب میکرد، متفاوت بود. قیمت ۲۰ ردیف جلوی پرده سینما ۸ ریال، لژ خانوادگی ۱۲ ریال و بالکن ۲۰ ریال بود. ردیفهای جلوی پرده سینما اصلا خوب نبود؛ چون بعد از پایان فیلم، دچار گردندرد میشدی. لژ خانوادگی هم از اسمش پیداست که به چه گروهی تعلق داشت. قیمت بالکن گرانتر بود، زیرا در زمستان گرما بهسمت بالا میرفت و آنجا گرمتر از پایین بود.
هرکس میخواست به سالن سینما برود، بدون شک خوراکی هم میخرید تا حین دیدن فیلم سرگرم باشد. اطراف سینما طبقفروشهایی بودند که روی طبقهایشان پر از تخمه آفتابگردان و تخمه هندوانه بود. هرکس که به آنها مراجعه میکرد، با کاغذ برایش یک قیف درست میکردند و درونش تخمه میریختند.
یک طبق دیگر هم شیرینی بود؛ آن هم چه شیرینیای! خوب است توضیحی درباره این شیرینیها بدهم. آن زمان شیرینیفروشی در مشهد کم بود. فر شیرینیپزی هم آنقدر نبود و همین چند شیرینیفروشی جوابگوی تمام شهر بودند. قنادها شیرینیهایی را که هنگام درستشدن یا برش خرد میشدند، به طبقفروشها میدادند. به همین دلیل شیرینی طبقفروشها مخلوطی از همه نوع شیرینی ازجمله نخودی، رولت، زبان، ناپلئونی و... بود و طعم خیلی خوبی داشت. یک یا دو ریال که میدادیم، یک قیف پر از شیرینی در دستمان بود.
داخل سالن که میشدیم و بعداز شروع فیلم، ساندویچفروش میآمد؛ البته قبلاز آمدنش بوی ساندویچ کالباس تمام فضای سینما را پر کرده بود. نمیدانم دیگر چرا ساندویچها آن عطر و طعم گذشته را ندارند! بعداز ساندویچی یا همزمان با او، نوشابهفروش با یک جعبه فلزی که نوشابههایش را داخل آن چیده بود و با سربازکن فلزیاش به این جعبه میزد، میآمد و با صدای بلند میگفت: «کوکا، پپسی، کانادا» و هر کس سفارش میداد، با صدای بلند سر شیشه نوشابه را برایش باز میکرد. برخی هم داخل سالن، سیگار میکشیدند و ممنوعیتی برای این کار وجود نداشت.
تماشاچیها حین دیدن فیلم، هنرپیشه را تشویق میکردند و دست و سوت برای موفقیت هنرپیشه به آسمان میرفت! به عبارت دیگر، دیدنفیلم مانند حالا نبود که به صدای بازکردن پاکت چیپس هم اعتراض کنند! بعد از فیلم، هر کسی با همصنفیهای خودش، فیلم را دوباره بازی میکرد. گاهی در راه بازگشت از سینما با همان حسین آقا از ایستگاه سراب، سیبزمینی کبابی که رویش نمک، گلپر و فلفل میریختند، میخریدیم یا جگر.
بعدها که بزرگتر شدم و خودم تنها یا بههمراه دوستانم به سینما میرفتم، هفتهای دو سه تا فیلم میدیدم. آنقدر سینما میرفتم که داییام به شوخی میگفت: «چرا شبها به خانه میآیی؟ لحاف و تشکت را هم به سینما ببر که زحمت رفتوآمد نداشته باشی!»
آنهایی که عشق فیلم بودند، آلبوم نگاتیو فیلم نگهداری میکردند. من هم یکی از همان آلبومهای نگاتیو را داشتم که بعدها گم شد. یک مغازه خرازی در خیابان دانشگاه فعلی نزدیکی مسجد جوادالائمه (ع) بود که نگاتیوهای فیلم را جفتی میفروخت. قیمت این نگاتیوها هم به ارزش فیلم و هنرپیشه بستگی داشت؛ برخی از آنها توشات بود و برخی کلوز. کلی ذوق میکردم، وقتی نگاتیو فیلم مد نظرم را پیدا میکردم و داخل آلبوم مخصوصش میگذاشتم.
در برخی از نگاتیوها چهرهها آنقدر ریز بود که نمیتوانستی در نور خورشید هم آنها را بهدرستی ببینی؛ به همین دلیل با دوستانم یک دستگاه پروژکتور درست کرده بودیم که نگاتیوها را جلوی آن میگذاشتیم و میدیدیم. بهاصطلاح سینمای خانگی برای خودمان درست کرده بودیم.
تحتتاثیر دیدن فیلمها و هنرپیشههایش دوست داشتم که بدنم مثل آنها ورزیده بشود؛ به همین دلیل ورزش میکردم؛ البته بسیاری از جوانهای آن دوران مانند من بودند.
در آن سالها چندان از تئاتر خوشم نمیآمد و اصلا سراغش هم نمیرفتم؛ البته در مشهد یک تئاتر گلشن بود. سینما جذبه خاصی داشت؛ وقتی هجده سالم شد، به سربازی رفتم و در آن دوران وقفهای در ارتباطم با سینما ایجاد شد. البته در سربازی یک نقش کوتاه بازی کردم برای سربازها، اما باز هم این کار را جدی نمیگرفتم.
روزی پسرداییام که کنترلچی سینما آفریقا بود، گفت در سینما به یک کنترلچی نیاز داریم؛ بیا و صحبت کن. قبول کردند که بهعنوان کنترلچی کار کنم. سینما آفریقا جزو سینماهایی تازهساخته شده بود و افرادی هم که به این سینما میآمدند، بسیار متفاوت با مشتریان سینماهای دیگر بودند.
یک بار چند جوان که در حالت عادی نبودند، برای دیدن فیلم آمده بودند و سر و صدا میکردند و الفاظ نامناسب به کار میبردند. آقایی آمد و اعتراض کرد. به آنها تذکر کردم، اما به کارشان ادامه دادند. به پلیس گفتم بیاید و تذکر بدهد، اما آنها گفتند: «برو بگو کلاهسیاهها بیایند!» بالاخره از کلانتری آمدند و بردندشان. وقتی دوباره آمدند، هوشیار بودند و گفتند: «دِداش تعهد دِدم. بِییم بقیه فیلمِ نگا کنم!» یک سال یعنی از سال۵۴ تا ۵۵ در این کار بودم و بعد هم ازدواج کردم و بهدنبال شغل دیگری رفتم و شدم راننده تاکسی. دو سال راننده بودم.
سال۵۷ توسط یکی از دوستانم در اداره کار آن زمان به تئاتری دعوت شدم. هیچ تجربهای در این زمینه نداشتم، اما توکل به خدا کردم و رفتم. خدا بیامرزد، محمد رخیان کارگردان کار را. من را که دید، پرسید: «اسمت چیه؟» گفتم: «غلامرضا.» خندید و گفت: «پس شاهغلام نمایش شما هستی. این نقش مناسب شماست.» من با تئاتر «سرنوشت» وارد حیطه بازیگری شدم. در آن کار، همه سابقه بازیگری داشتند الا من. درست خاطرم نیست چند روز کار را تمرین کردیم و بعد آن را روی صحنه بردیم، اما اثر خوبی از کار درآمد.
در تئاترهای زیادی به ایفای نقش پرداختهام از جمله «چوببهدستها» به کارگردانی ورزی، «سیاه زنگی مرد فرنگی، دایره زنگی» «شب بیستویکم» کار استاد «استادمحمد»، «شقایق دره»، «هفتکچل»، «از طواف تا تفت»، «پشت پرچین»، «خورشید کاروان»، «کمند خاطرات»، «آوارگان عشق»، «فضلبنشاذان» و آخرین کار نمایشیام برای نوروز امسال «چهار باغ» بود.
درکنار تئاتر در پروژههای تصویری متعددی حضور داشتهام. کار سینمایی را از سال۶۱ با بازی در فیلم «اسیر» به کارگردانی فاضلراد شروع کردم که در این کار با داریوش ارجمند همبازی بودم. سینمایی «گمشده» به کارگردانی مهدی صباغزاده، «تصویر آخر»، «بهآهستگی»، «کولی» علی شاهحاتمی و سریال «طوفان شن» به کارگردانی جواد شمقدری، «روز باران» به کارگردانی اسماعیل براری.
در سریال «روایت عشق» به کارگردانی علاءالدین رحیمی نیز بازی کردم که بخشی از این کار را مرحوم انوشیروان ارجمند کارگردانی کرد. سریال «فضلبنشاذان» به کارگردانی علی غفاری و سفارش مرکز خراسان بود، ولی در تهران و شهرک غزالی کار شد. در این کار مرحوم انوشیروان ارجمند و محمود پاکنیت بازی کردند. البته در چند تلهفیلم هم بازی کردهام به نامهای «بانوی کوچک خورشید»، «نبض خیس»، «همسایه».
بارها برای کار در تهران پیشنهاد شده است، اما نپذیرفتهام؛ زیرا این کار مستلزم بردن خانه و خانواده بود و با دستمزدهایی که میدهند، ممکن نبود. البته در تهران و کنار بزرگان سینما زیاد بازی کرده و از آنها فوت و فنها کار را آموختهام. برخوردها هم بسیار خوب بود.
به عنوان مثال برای یک سکانس در فیلم کت جادویی رامبد جوان دعوت شدم. از مشهد تا تهران رانندگی کردم و شب هم نتوانستم دیالوگم را حفظ کنم. سر صحنه به رامبد جوان گفتم که نتوانستهام دیالوگ را حفظ کنم. او هم متن را از پشت دوربین گرفت و گفت: بخوان.
شخصیتهای بسیاری را بازی کردهام و همه آنها را دوست دارم، اما با دو شخصیت زندگی کردم؛ اول شخصیت سیاه نمایش مسلم و دوم شخصیت راهبی در کاروان خورشید؛ بهخصوص صحنهای را که راهب با سر امام حسین (ع) در صندوق صحبت میکند، بسیار دوست دارم. هربار که نمایش به این قسمت میرسد، حس میکنم درکنار ضریح امام حسین (ع) نشسته ام و با ایشان صحبت میکنم.
خیلی تمایل دارم شخصیت منفی هم بازی کنم؛ زیرا این کارکتر آزادی خاصی دارد که شخصیت مثبت فاقد آن است.
همه میدانیم که کار هنر برای تأمین زندگی، درآمد مناسبی در اختیار هنرمند نمیگذارد. من هنر را برای خود هنر میخواهم. هنر عشق است و برای رسیدن به این عشق، صبر و تحمل زیاد لازم است. عدهای هم طور دیگری به این وادی نگاه میکنند. اگر سر کاری دستمزد بگیری، صدایشان درمیآید که چرا دستمزد بالا میگیری! این دوستان نمیدانند که ما چند سال سختی و رنج کشیده و چه خون دلها خوردهایم تا به امروز رسیدهایم.
این چندسال اخیر بچههای هنرمند در مشهد فعال شدهاند و خوب کار میکنند. این دوستان با تلاش شبانهروزی و صرف هزینه از جیب خودشان، با عشق به خلق آثار میپردازند و این «دست مریزاد» دارد. البته باید مسئولان به رفع نیازهای مالی هنرمندان توجه کنند. هنرمند اگر دغدغه مالی نداشته باشد، میتواند در کارش غوغا کند. ذهن هنرمند باید آرام باشد. بسیاری از هنرمندان هنوز بیمه ندارند و حتی مستأجرند؛ای کاش مسئولان به حال این جماعت فکری کنند.
وقتی بازیگر جوان است، کارهای زیادی به او پیشنهاد میشود و شاید سالی چند فیلم بازی کند، اما همین که به آستانه میانسالی میرسد، دیگر کسی سراغی از او نمیگیرد. تصور کنید که یک نفر، با شما کار دارد. هر روز صبح سراغتان میآید و سلام و احوالپرسی میکند، اما روزی میرسد که دیگر سراغی از شما نمیگیرد درحالیکه شما هر روز منتظر سلام و در زدن او هستید. این حکایت هنرمندان میانسال است. تازمانیکه هنرمند، جوان است، تماس میگیرند و «استاد، استاد» میگویند، اما همین که پیر شد، دیگر سراغی از او نمیگیرند.
من از همه دوستان هنرمند میخواهم که در این روزهای غربت و تنهایی که همه خلوتنشین شدهایم، با هم باشیم و کنارهم.