دوچرخه وقتی به ایران آمد که مردم سنتی و عوام جامعه آن را وسیله شیطان مینامیدند و بعضیها ابزار جادو. به همین دلیل بود که کمتر کسی فکر میکرد زمانی برسد که دوچرخه یکی از مهمترین و باصرفهترین وسایل نقلیه در ایران شود.
با وجود این راه افتادن دوچرخه در شهرهای ایران طولی نکشید و حتی مشهدیها هم که جزو مقیدترین مردم ایران بودند و میگفتند وسیله شیطان به تهران رسیده است، سوار دوچرخه شدند. دوچرخههای فرنگی که تعمیراتش را ایرانیها به دست گرفتند و قوانین و مقررات دوچرخهسواری در کشور با صدور گواهینامه مصوب شد.
به دنبال همینها نخستین میدان دوچرخه در مشهد راه افتاد و ۷ تا ۸ تعمیرکار دور میدان کارشان را شروع کردند. افرادی که علاوه بر تعمیر، اصول اولیه دوچرخهسواری را به مشهدیها و شهرستانیها یاد میدادند. یکی از همین افراد حسن پرچمی ۹ ساله بود. کسیکه با دوچرخه پدرش کار را آغاز کرد و نامش اینروزها برای قدیمیهای مشهد زندهکننده تعمیرگاه و فروشگاه قدیمی در میدان دوچرخه و خیابان طبرسی است «در ۱۱ سالگی اولین مغازهام را نبش کوچه فاطمه فالگیر (فروزان فعلی) راه انداختم.»
تعمیرکار قدیمی که در ۸۳ سالگی هنوز هم از پای ننشسته و روزهایش را در مغازه دوچرخهسازیاش به عنوان فروشنده میگذراند. در یکی از صبحهای داغ تابستان با او به گفتگو نشستیم تا از روزهای رفته بر تعمیرگاه دوچرخهاش، مشهد قدیم، دوچرخهسواری زنان و زمانی که خیابانها به جای خودرو غرق در دوچرخهها بود، بگوید.
حسن پرچمی، متولد و بزرگ شده خیابان تهران (امام رضا (ع) فعلی) مشهد، است. او از بین پنج برادر و دو خواهرش تنها فردی است که حرفه تعمیر دوچرخه پدر را دنبال میکند. خودش با گریزی به دوران کودکیاش چنین به یاد میآورد: سال ۱۳۱۴ درکوچه درازِ خیابان تهران، پشت هتلی به همین نام به دنیا آمدم.
پدرم اصالت یزدی داشت و برای مشهدیها روی منبر میرفت. البته اینکارش خرج زندگی را تأمین نمیکرد برای همین شعربافی (بافت دستمال ابریشمی) را هم در خانه داشتیم. پدرم از سر همین گرفتاریهای شغلی برای اینکه به روضههایش برسد دوچرخه خرید.
شاید باورتان نشود که دید و اعتقاد او خلاف مردم کوچه و بازار در سوارشدن به این وسیله بود. این دوچرخه همیشه در حیاط بزرگ خانهمان پارک میشد و اگر خرابی داشت به جای تعمیرکار، خود پدرم با آن ور میرفت تا درست میشد. با همین ور رفتنهای پدرم و دوچرخه سواری ما بچهها در حیاط خانه من عاشق این وسیله شدم و کارم را در ۹ سالگی به عنوان شاگرد دوچرخهسازی در میدان چرخ، آغاز کردم.
نسل قدیم مردهای مشهدی به سختکوشی معروف هستند. همانهایی که امروز در سالمندی هنوز هم کار میکنند. همچون حسن پرچمی که از ۹ سالگی کار را شروع کرده و این روزها هنوز خانهنشین نشده است: مقدمات تعمیر دوچرخه را در کودکی از پدرم آموختم.
چند سال در میدان دوچرخه شاگردی میرزا هادی را کردم و در ۱۱ سالگی با کمک پدرم نخستین مغازهام را در خیابان طبرسی با تمام وسایلش از یک دوچرخهساز خریدم. من با همان بچگیام در تعمیر دوچرخه با پدرم، نقی ترکه، عبدالحسینی و حاجی یزدی که در میدان چرخ دوچرخه فروشی داشتند، رقابت میکردم.
آن روزها بخشی از کارهایم به تعمیر دوچرخه میگذشت و بخشی هم به آموزش افرادی که میخواستند دوچرخه بخرند. صبح زود خودم را به میدان چرخ آن زمان یعنی محدوده کنونی حدفاصل میدان دهدی، بیمارستان سینا، چهارراه بیسیم و چهارراه لشکر کنونی، میرساندم.
بزرگ و کوچک در صف میایستادند.هرکدام را یک دور سوار دوچرخه میکردم و دور میدان بزرگ چرخ، میچرخاندم. خیلیها که زرنگ بودند در همین یک دور یاد میگرفتند آنهایی هم که یاد نمیگرفتند باز فردا یا چند روز دیگر به سراغم میآمدند. هر دور آموزش در میدان چرخ هم ۸ شاهی آب میخورد. با همین کار من مربی خیلی از مشهدیها شدم که بعدها توانستند از سرهنگ شجاعی و کسرایی گواهینامه دوچرخه بگیرند.
پرچمی خاطرات زیادی هم از نحوه صدور گواهینامه دوچرخه در مشهد دارد. روزهایی که سرهنگ کسرایی ابتدا در میدان چرخ و سالهای بعدترش در گاراژ خیابان ثبت فعلی مجوز سوار شدن بر دوچرخه را میداد.
خودش از آن روزها چنین تعریف میکند:صبح به صبح سرهنگ کسرایی در دالان گاراژ که گویا قبل از تبدیل شدنش به محل صدور گواهینامه دوچرخه و موتور، کاروانسرا بوده، حاضر میشد، گوشهای مینشست و به متقاضیها میگفت: هرکس یک دور بدون غلط این حوض را دور بزند بدون اینکه پایش زمین بخورد یا داخل آب بیفتد گواهینامهاش را امضا میکنم. البته خود من هم با همین ترفند جای سرهنگ گواهینامه دوچرخه و موتورم را گرفتم.
آن زمان خیابانهای مشهد سنگ فرش بود. به همین دلیل دوچرخههای با دوام انگلیسی که جانبه جانشان میکردی خراب نمیشدند، فقط به خاطر این سنگها در اثر به زمین خوردن از طوقه میشکستند یا تا میشدند.
کار ما هم در تعمیرات بیشتر صافکردن همین تا و تابگیری چرخها بود. البته به جز این تعدادی از تعمیراتیها دوچرخه هم میفروختند و اجاره هم میدادند. قیمت دوچرخه انگلیسی ۸۰ تومان بود و اجاره ماهانهاش هم دو تومان.
آن زمان دوچرخه عوارض داشت و مالکان آنها باید مبلغی به شهربانی پرداخت میکردند و اگر کسی بدون گواهینامه توسط مأمورهای شهربانی در حین دوچرخهسواری گرفته میشد علاوه بر جریمه وسیلهاش هم ضبط میشد.
حرف از واردات دوچرخه که به میان میآید پرچمی به محله یهودینشینها و تاجرهای یهودی در مشهد اشاره میکند و میگوید: آن زمان تعداد یهودیهایی که خیلیهایشان ثروتمند و تاجر بودند در مشهد فراوان بود.
آنها وارد کننده دوچرخه از انگلیس به مشهد محسوب میشدند، حتی ابزار تعمیر را هم به این شهر میآوردند. البته در مشهد دو مغازه توزیع ابزار دوچرخه بود که مدیریت یکی از آنها در خیابان چهارطبقه دست آقای تبرک بود و دیگری در خیابان تهران توسط آقای توکلی اداره میشد.
جالب است بدانید که پرچمی در تمام سالهای دوچرخهسازی از هیچدستگاه خارجی برای تعمیر استفاده نکرده و همه کارهایش دستی بوده است: از همان قدیم وقتی دوچرخهای را برای تعمیر میآوردند هیچوقت برای اینکه پول زیاد بگیرم عیب بزرگتری روی آن نمیگذاشتم.
موضوعی که متأسفانه این روزها میبینیم برخی از افراد برای گرفتن پول بیشتر روی آن دست میگذارند! من آن زمان کل چرخ را باز میکردم، قطعاتش را تمیز با نفت میشستم و تکهها را یکی یکی بازدید میکردم تا عیبش را پیدا کنم و بعد از آن همان نقطه که خرابی داشت را درست میکردم و دوباره مثل روز اول قطعات را روی دوچرخه سوار میکردم.
یعنی طوری کار میکردم که برای کسی کم نگذارم و با تعمیر خوبم مشتری را جذب کنم و راضی از مغازهام بیرون بروند. خدا را شکر خرابکاری هم نکردهام و آنقدر عشق دوچرخه بودم که در همان کودکی با نگاه کردن به دستهای پدرم زمان تعمیر و بالا و پایین کردن وسایل تعمیر، کار را زود به دست گرفتم.
دهه ۳۰ تا ۵۰ دوچرخه دارایی بزرگی برای مردم محسوب میشد. بیشتر هم افراد بالای ۱۵ سال از آن استفاده میکردند و از آن برای حمل وسیلهای کوچک تا جا به جایی بانکههای نفت بزرگ بهره میبردند.
مردم، چون ساده زیست بودند به همین دوچرخه هم قناعت داشتند و بیشتر کارهای بیرونشان را سعی میکردند با همین وسیله انجام دهند. حتی وقتی هم خودرو آمد و تعدادی از مردم خودرودار شدند بازهم دوچرخهها رونق خودشان را داشتند.
خوب یادم هست در محل زندگیام به اندازه انگشتان یک دست هم خودرو وجود نداشت و کسی که خودرودار بود همسایهها را هم بیبهره نمیگذاشت. یعنی کسی که خودرو داشت و میخواست تفریحی برود چند همسایه دیگر را هم همراه خودش میبرد. اما امروز دیگر زندگیها تجملاتی شده و کسی که خودرو ندارد به هزار در میزند تا خودرودار شود و سر همین تجملاتی شدن است که برکتها هم ازخانهها رفته و دیگر زندگی آن لذت گذشته را ندارد.
پرچمی با آغاز طرح نوسازی اطراف حرم، مغازه قدیمیاش را به شهرداری فروخت و از ۱۸ سال قبل در خیابان دریادل کاسبی جدیدی آغاز کرد. مغازهای قدیمی با سقف چوبی که هنوز هم در دل خود دوچرخههای قدیمی مشهد را دارد.
دوچرخههایی که طبق گفتههای پرچمی مربوط به افرادی هستند که برای تعمیر سالها قبل به او سپرده شدهاند، اما کسی برای تحویل گرفتنشان نیامده است. او هم همه این دوچرخهها را که به ۲۰ تا ۳۰ عدد میرسد به امانت نگه داشته تا شاید صاحبانشان پیدا شوند
پرچمی که از تعمیرکارهای بنام دوچرخه مشهد بوده، روزگاری تعمیر دوچرخه زنان را هم بر عهده داشته است: «روسها که به مشهد آمدند، افسران خانم هم به همراه داشتند. همه آنها که نظامی محسوب میشدند در باغ خونی خیابان عنصری کار و زندگی میکردند. این افسران زن همچون سایر زنان جامعه ایران بودند و حتی پوششان هم شبیه همین زنان ایرانی بود و همچون تعدادی از زنان فقط روسری سرشان نمیکردند.
این زنان افسر همه دوچرخه داشتند و در شهر بیشتر اوقات با همین وسیله تردد میکردند. من تعمیرکار دوچرخه آنها بودم. وقتی وسیلههایشان خراب میشد، من را خبر میکردند تا به باغ بروم. دوچرخههای خراب را در این محل میگرفتم. به مغازه میآوردم و بعد از تعمیر به نگهبان باغ تحویل میدادم تا به افسرهای زن برساند.»
من در دوره کاریام ۴۰ تا ۵۰ شاگرد تربیت کردهام. افرادی که از ۶ ماه تا ۲ سال برایم کار کردند. بیشتر آنها الان در کار فروش و تعمیر دوچرخه هستند. البته در بین آنها یکی خیلی زرنگ از آب درآمد و توانست برای خودش پولی دستوپا کند. همین شاگردم که چند سال با من کار کرد الان در تهران برای خودش کسی شده و پیشرفت کرده است. جنس از ژاپن وارد میکند.
به یاد دارم اواخر دهه ۱۳۲۰ خورشیدی بیماری مالاریا فراگیر شد. خیلی از ایرانیها بر اثر همین بیماری جان دادند به طوری که وقتی در خیابان راه میرفتید مردههای زیادی را کنار آن میدیدید.
برای ریشهکنی این بیماری از طرف دولت وقت گروهی تشکیل شد که در شهرها با خودرو جیپ حرکت میکردند. جلوی خانهها میایستادند و با آمارگیری سمپاشی را انجام میدادند. در روستا و بیابانها هم با هلیکوپتر این سمپاشی
صورت گرفت. از همین طریق بود که بیماری کشنده ریشهکن شد.
پرچمی، خادم بازنشسته حرم امامرضا (ع)، است. با وجود این هنوز هم هر هفته یکروز به عنوان کفشدار سر کشیک حاضر میشود تا به قول خودش «خدمت آقا» را بکند.
در تعریف خاطرهای از دوران خادمیاش دست میگذارد روی شفای کودکی نابینا و میگوید: یکی از روزهای سرد زمستان مادری با کودک نابینا که گویا مادرزادی نمیدید به کفشداری آمد. نشانی محل دخیل مریضها را میخواست. گفتم برف میبارد و هوا سرد است. با خودت پتو بیاور من محل را برایت درست میکنم. بعد از نیم ساعت با پتو برگشت. مادر و کودک را کنار پنجره فولاد بردم.
کودک را داخل پتو گذاشتم و به پنجره فولاد وصل کردم. مادر بچه گفت حاج آقا چی به امامرضا (ع) باید بگم؟ گفتم هرچه میخواهی بگو، ولی خیلی محکم بگو. به قول ما مشهدیها الکی نگیریها، شل نگی، سفت و محکم بگو و از آقا بخواه. خلاصه پاسم تمام شد. رفتم ناهار خوردم و وقتی برگشتم همهمهای تو صحن برپا شده بود. آقا چشمهای کودک را شفا داده بود.