
سی سال مدارا با سرفه
هادی کاظمنژاد متولد ۱۳۴۸ کاشمر را سالهاست که به عنوان معلم و مدیر نمونه استان میشناسند که پس از مجروحیت جنگیاش در سال ۱۳۶۶ به مشهد میآید و ادامه تحصیل میدهد، اما این همه ماجرا نیست. در سطرهای پیشرو او جانبازشیمیایی ۷۰ درصد بولوار پیروزی است که بیش از ۳۰ سال است نفس به نفس زندگیاش با داروها و قرصهای رنگارنگ، تاولها و زخمهای پوستی، خسخس سینه و سرفههای مکرری که عددش به صدها بار در روز میرسد، گره خورده است.
سالروز مبارزه با سلاحهای شیمیایی بهانهای شد تا پای حرفهای او بنشینم برای تعریف از جانبازان شیمیایی؛ جانبازانی که با توجه به تجربه او کسی آنها را نه میشناسد و نه درک میکند. خلاصه همهاش میشود آنچه خودش در یک جمله به زبان میآورد: «چه بگویم. چطور توضیحش دهم که متوجه شوند جانبازان شیمیایی هم حق زندگی دارد.»
آقا شما چقدر سرما میخورید؟ بروید دکتر!
روز اولی که به عنوان معلم وارد کلاس درس شدم، سرفه میکردم. دانشآموزانم پرسیدند: «آقا سرما خوردهاید؟» گفتم: «بله» این اتفاق روزها و ماهها ادامه داشت. نیمههای سال تحصیلی بود که بچهها گفتند: «آقا شما چقدر سرما میخورید؟ بروید دکتر!» از فردایش مادر دانشآموزانم که دنبال فرزندانشان میآمدند، داروهای مختلف گیاهی برای بندآمدن سرفه، سرماخوردگی و رفع حساسیت فصلی توصیه میکردند. من هم در جواب همهشان میگفتم: «چشم. میخرم و استفاده میکنم.»
مردم میگویند: «اینقدر سیگار نکش!»
هر بار که سوار تاکسی یا وسیله نقلیه عمومی میشوم، همه نگاهم میکنند، چون از شدت سرفههای مداوم و خسخس و خِلط سینه کبود میشوم. خیلیها سر تکان میدهند و رو بر میگردانند. دلیلش را نمیفهمیدم تا اینکه یکبار یک راننده تاکسی گفت: «حیف جوانیات نیست؟! پسرم اینقدر سیگار نکش تا به این روز نیفتی.» خندیدم و گفتم: «باشد پدر جان. دیگر سیگار نمیکشم.»
نامهای بردم که تأیید میکرد بیماریام واگیردار نیست
دانشگاه تربیت معلم که قبول شدم، برای اینکه بتوانم توی خوابگاه کنار بقیه تخت و اتاقی داشته باشم، خواستند تا نامهای تأیید شده با عنوان «بیماریام واگیردار نیست.» ببرم. نامهای از دکتر بلالی، رئیس واحد سمشناسی سازمان علوم پزشکی مشهد گرفتم و برایشان بردم. قبول کردند، اما دلشان یار نبود.
اوایل لیوان، ظرف غذا و حتی لباسشان را از من دور میکردند و حاضر نبودند کوچکترین تماسی با من داشته باشند که نکند خدای نکرده به درد من دچار شوند. خاطرم هست پنجرهها را باز میکردند، بدنم ضعیف بود و سرما میخوردم. تحمل سرفههای شبانهام را نداشتند، چندماه این وضعیت را تحمل کردم تا اینکه انباری را توی ساختمان خوابگاه خالی کردند و به آنجا منتقل شدم.
سرفهام گرفت، از سینما بیرونم کردند
سالها بود که سینما نرفته بودم. فیلم «چ» که روی پرده آمد، تصمیم گرفتم به سینما بروم. دست در دست زنم گذاشتم و دونفری راهی شدیم. توی سالن چند دقیقهای از شروع فیلم نگذشته بود که سرفهام شروع شد. خیلی تلاش کردم تا صدایم بلند نشود، اما نتوانستم. چند مرتبه سرفه کردم. دیدم همه توی سالن با عصبانیت برگشتهاند و ما را نگاه میکنند.
یکیشان گفت: «مگر مجبوری وقتی سرماخوردهای بیایی سینما؟». دیگری لابهلای غرولندهایش توصیه کرد که «بروم در خانهام بنشینم و بیرون نروم.» از جایمان بلند شدیم و به خانه برگشتیم. توی مسیر مدام به این فکر میکردم که سی سال است از نگاه مردم سرما خوردهام و خوب هم نمیشوم. یعنی من حق زندگی ندارم؟ باید گوشه خانه بنشینم؟! همسرم حق ندارد وقتی روزهای زندگیاش را ورق میزند، خاطرهای هم از سینما رفتن با شوهرش داشته باشد؟!
دیدم همه توی سالن با عصبانیت ما را نگاه میکنند. یکیشان گفت: مگر مجبوری وقتی سرماخوردهای بیایی سینما؟
همسایههایم نه مرا میشناسند و نه از مشکلم خبر دارند
۲۱ سال است که ساکن محله پیروزی هستم، ولی هیچکس مرا نمیشناسد و از شرایطم خبر ندارد؛ حتی همسایههای دیوار به دیوارمان. خاطرم هست یکبار یکی از همسایهها بنایی داشت. گردوغبار و سروصدایشان آزارم میداد؛ شیمیایی اثرات مخربی روی اعصاب دارد. من هم از این قاعده مستثنا نیستم و صداهای بلند عصبیام میکند. رفتم و شرایطم را برایش توضیح دادم. شانه بالا انداخت و گفت: «مشکل شماست. به ما ربطی ندارد.»
تصورتان از جانباز، مردی است که دست یا پایش قطع شده
میدانید سی سال همه این زخم زبانها و نگاههای تحقیرآمیز مردم و مسئولان را تحمل کردن یعنی چه؟ ما را نشناختند. نخواستند که بشناسند. اصلا برایشان مهم نبود. تصور آنها از جانباز، مردی بود که دست یا پایش قطع شده باشد. نفهمیدند گاهی جانبازی علائمی شبیه سرماخوردگی و آسم دارد. به ظاهر سُر و مُر و گُندهایم و لپهایمان هم گل انداخته، اما شیمیایی عین موریانه طومار زندگیمان را میخورد و پیش میرود.
سرو قامت خیابان سرو
پیش از گفتن همه اینها آدرسش را گرفته بودیم و گفته بود: «خیابان سرو». تمام طول مسیر داشتیم به شباهت نام خودش و خیابان محل زندگیاش فکر میکردیم. به بلند قامتیِ ارادهاش. از جان گذشتگی و وطنداریاش؛ که نفسش میگیرد، اما استوار میایستد. پوستش تاول میزند، اما دم نمیزند. خانمها، آقایان، همسایهها، هممحلهها و همشهریها تا به حال کوهی را دیدهاید که راه برود، نفس تنگی بگیرد، خسخس سینه و خلط گلو امانش را ببرد؟
با یک دستگاه اکسیژن و چند متر شیلنگ در خیابان راه میروم
به مقصد که میرسیم به استقبالمان میآید با چند متر شیلنگ سفید که از دستگاه اکسیژن تا بینیاش کشیده شده، هر سمت که میچرخد، شیلنگ زیر پاست؛ توی حیاط، آشپزخانه، راهرو. میپرسیم: «هرچند ساعت به این دستگاه وصل هستید؟» «تمام ۲۴ساعت شبانهروز» جواب کوتاهی است که در خلاصه همه دردهایش میگوید و میگذرد.
بعد میشنویم به خیابان که میرود، توی صف نانوایی، خرید روزانه و محل کار، هر روز و هر ساعت دستگاه اکسیژن ۸ کیلویی با سیمهاو شیلنگش را توی کیفی میگذارد و روی شانه میبرد و ما مردم تنها نگاهش میکنیم. قضاوتش میکنیم و او هر روز، هر ساعت باید بجنگد تا خودش و ماهیتش را به نگاههای پرسشگر و دلسوزانه ما اثبات کند؛ بیآنکه از خودمان بپرسیم برای چه کسی دلسوزی میکنیم؟ برای مرد و مردان گمنامی که روزی وطنمان را پشت شجاعتشان پناه دادیم و مطمئن بودیم تا از جانگذشتگانی مانند آنان هستند، خطی به آمال و آرزوهایمان نخواهد افتاد. حالا چه شده که فراموششان کردیم که دیگر نمیشناسیمشان و پنهانشان میکنیم.
ر روز و هر ساعت دستگاه اکسیژن ۸ کیلویی با سیمهاو شیلنگش را توی کیفی میگذارد و روی شانه میبرد
یک نایلون بزرگ پر از قرصهای رنگارنگ
اینها تنها بخشی از گفتههای هادی کاظمنژاد، جانباز ۷۰ درصد شیمیایی است که یک نایلون بزرگ پر از قرصهای رنگارنگ را پیش چشممان باز میکند و میگوید: «اینها خوراک دوماه من است. روزی حدود ده قرص را مصرف میکنم تا علائم دردی که از ۱۷ سالگی تا به امروز گریبانم را گرفته، بیش از این عود نکند.»
چند مرتبه عمل و دو هفته کما
میگوید:تا به حال به خاطر عوارض شیمیایی با مشکل بینایی روبهرو شده و چندبار هم تحت عمل جراحی قرار گرفتهام. سال گذشته هم دو هفته در کما بودم. سال ۶۶ در منطقه شلمچه شیمیایی شدم. آن روزها نوجوانی بودم که آرزویش از جبهه رفتن، شهادت بود و بس، اما خدا خواست جانباز شیمیایی باشیم و به قول یکی از دوستان هر روز شهید بشویم.
چه سالی و چطور شیمیایی شدید؟
سال ۶۵ پس از تلاشهای بسیار و دستکاری شناسنامه توانستم به جبهه بروم. سه مرتبه اعزام شدم و در نوبه آخر پس از عملیات کربلای ۸ در منطقه شلمچه با بمباران ناجوانمردانه عراق روبهرو شدیم و اینها همه ارمغان آن روز است.
ماجرای آن روز را تعریف میکنید؟
عملیات تمام شده بود و ما نیروی استراحت بودیم؛ ناموفق بودن عملیات روی بچهها تأثیر بدی گذاشته بود، برای همین فرمانده به همه مرخصی داد به جز عباس رضوی که سال گذشته شهید شد. رفیق بودیم برای همین وقتی دیدم عباس برنمیگردد من هم همراهش در معراج خرمشهر ماندم و به اهواز برنگشتیم.
پنجشنبه ۲۰ فروردین سال۶۶ بود که هواپیماهای عراقی آمدند پشت خط و خرمشهر را بمباران کردند. ما به زیر زمینی که به شکل پناهگاه ساخته بودیم، رفتیم. در آنجا صدای آمبولانسها را میشنیدیم که آژیرکشان میرفتند. فکر میکردیم مجروحان را جابهجا میکنند، ولی اینطور نبود؛ در واقع آنان داشتند با بلندگو آلودگی و بمباران شیمیایی منطقه را اعلام میکردند. ما متوجه نشده بودیم از پناهگاه که بیرون آمدیم، بوی سیر میآمد؛ گاز شیمیایی بویی شبیه به سیر تازه دارد.
من به بو حساسم. گفتم چه بوی سیری میآید؛ دست بر قضا آن روز بچهها سیر وحشی کنده بودند و ناهارشان را خورده و یک دسته را هم برای شام نگهداشته بودند، فکر کردیم علتش همین است.
بعد چه شد؟
چند ساعتی گذشت؛ هوا تاریک شده بود و چشممان جایی را نمیدید. با تعدادی از رزمندهها نزدیک تانکر آب رفتیم تا وضو بگیریم. دیدیم راکتی به تانکر خورده و سقف آن خراب شده است. خاکها را کنار زدیم، وضو گرفتیم و به نماز جماعت ایستادیم. هنگام نماز احساس کردم پوست صورتم میسوزد و حالت زکام پیدا کردهام.
سر نماز بینیام را با چفیه پاک کردم. نماز که تمام شد، چون پنجشنبه روزی بود بچهها از عباس رضوی خواستند دعای کمیل بخواند. رو کردم به گوهریان که یکی دیگر از رفقایم بود؛ گفتم: نمیدانم چرا آبریزش بینی دارم. گفت: «من هم حالت تهوع شدید دارم.»
هنوز نفهمیده بودیم شیمیایی شدهایم. معراج جای پرتی بود. تلفن هم قطع شده بود و کسی از بودن ما خبر نداشت. کمی بعد، حال گوهریان بدتر شد و گفتند: «او را به اورژانس بردند. من هم با او راهی شدم. به پدافند که رسیدیم، شنیدیم همه منطقه را شیمیایی زدهاند. به اورژانس که رفتیم، گفتند: «ما شیمیایی قبول نمیکنیم.»
هنوز انرژی داشتم، اما وقتی از اورژانس «الزهرا» خرمشهر به سمت نیسان حرکت کردیم، افتادم. آمدند و گفتند: «شیمیایی شدهاید.» وقتی فهمیدیم چه اتفاقی افتاده، آدرس معراج را دادیم تا بچهها را هم خبر کنند. ما را به اورژانس دیگری بردند و ۴۰متر مانده به اورژانس لباسهایمان را در آوردند تا بسوزانند. وقتی وارد اورژانس شدم احساس کردم همه جا تار شده است. چشمهایم سوزن سوزن میشد؛ از همان لحظه به بعد تا مدتی نابینا شدم و همه چیز برایم تاریک شد.
غیر از اینها که گفتید، علائم دیگری هم داشتید؟
دیگر فقط صداها را میشنیدم و فقط میفهمیدم مثلا در بیمارستان هزار تختخوابی خرمشهر هستم، در هواپیمای C۱۳۰ با آن صدای وحشتناکش هستم، در بیمارستان لبافینژاد تهران هستم و… علاوه بر این صدایم هم خفه شده بود، یعنی نمیتوانستم حرف بزنم. بدنم مثل قیر سیاه شده و زیر بغلها، کشاله ران و هر کجا که گوشت بدن روی هم جمع میشود، تاول زده بود. روی تخت بیمارستان افتاده بودم و حتی توانایی خوردن چند قُلُپ آب را نداشتم.
خانواده چطور از وضع شما باخبر شدند؟
خانوادهام فکر میکردند شهید، اسیر یا مفقودالاثر شدهام. گمانِ هر چه را میدادند جز شیمیایی شدن. پدرم خیلی جاها را پی من گشته و رسیده بود به بیمارستان خرمشهر. عکسم را به پرستارها نشان داده و اسمم را تکرار کرده بود. بالاخره یکی گفت: «کاظمنژاد داریم، اما شبیه این عکس نیست.» همان لحظه صدایش را از داخل اتاق شنیدم. چشمم را چندبار باز و بسته کردم و هاله پدرم را دیدم. چندبار گفتم: «بابا... بابا... بابا» بالاخره صدایم را شنید، وقتی برگشت از دیدنم خشکش زد. آنطور که تا هنوز هم قیافهاش جلوی چشمم هست. باورش نمیشد این تکه گوشت سیاهِ پر از تاول پسر جوانش است.
مادرتان با دیدنتان چه برخوردی داشت؟
۳۸ روز بیمارستان لبافینژاد بودم تا مرخص شدم؛ با عینک دودی، تاولهای پوستی و ریهای که یکسره خسخس و سرفه میکرد. بیچاره مادرم از آن روز تا سالها بعد، چشم و دهن و دست و پا نبود. فقط اشک بود. شب تا صبح خوابم نمیبرد. نسبت به بیماریام نه خودم و نه خانوادهام آگاهی نداشتیم. علاوه بر این روش استفاده از داروها را هم نمیدانستیم.
دو ماه بعد کمکم صدایم باز شد و برای ادامه درمان به مشهد رفتم؛ سرفههای شدید کلافهام کرده بود. به نور حساس بودم. باید همه جا تاریک میبود تا بتوانم چشمهایم را کمی باز کنم. در شهرهای کوچک به بنیاد دسترسی نبود. هیچکس از حال ما خبر نداشت تا اینکه پس از مدتی به بنیاد مشهد آمدم و در کمیسیون ۲۵ در صد جانبازی یک ساله به من دادند؛ البته این درصد به مرور سالها با توجه به وخیمتر شدن حال و عمیق شدن عوارض شیمیایی بیشتر شد تا اینکه به ۷۰ درصد رسید.
برای درمان به خارج از کشور اعزام نشدید؟
علائم شیمیایی در همه افراد یکسان نیست. آن روزها این اتفاق نادر بود و دکترهای ایرانی و حتی خارجیاش اطلاع چندانی از مشکلات ما نداشتند. علت اینکه تعدادی از جانبازان را به خارج اعزام میکردند، تنها درمان نبود. بیشتر نشان دادن آنان به جهانیان بود و اثبات اینکه عراق در جنگ با ایران ناجوانمردانه رفتار کرده؛ زیرا استفاده از گازهای شیمیایی در همه دنیا ممنوع است. این اعزامها وجود داشت، اما از سال ۱۳۶۵ دیگر روند انتقال جانبازان به خارج از کشور متوقف شد و ما برای درمان به همین ایران خودمان اکتفا کردیم.
داروها راحت به دستتان میرسد؟
داروهایمان از آلمان میآمد، اما حالا اصلش توی بازار نیست. دکترها به ناچار داروهای هندی تجویز میکنند، ولی کیفیتی ندارد.
معمولاً ماهیانه چندتومان هزینه داروهایتان میشود؟
بیش از یک میلیون تومان
برخورد مردم با شما در کوچه و خیابان چگونه است؟
از مردم که چند خاطره برایتان گفتم؛ در این میان چیزی که بیشتر آزارم میدهد، رفتار مسئولان است. من از مردم انتظاری ندارم، اما شاید باورتان نشود بارها از برخورد مسئولان دلشکسته شدهام. حتی آنها هم با ما و مشکلات جانبازان شیمیایی بیگانهاند. هر کداممان که بستری میشویم، میآیند و عکس تبلیغاتیشان را میگیرند و میروند. خاطرم هست یکبار به اتاق یکی از مسئولان بنیاد رفتم. گفتم جانبازم و نشستم. بعد از کلی حرف زدن درباره مشکلاتم، دستش را گذاشت روی پایم و گفت: «ببخشید شما که هم دست دارید و هم پا. پس چطور جانباز هستید؟»
از محدودیتهایی که در زندگی به خاطر جانبازیتان با آن روبهرو هستید، بگویید.
آلودگی، گردوغبار، درجه دمای هوا و سروصدا روی سیستم بدنمان تاثیر میگذارد؛ برای همین هرجا و هر زمانی نمیتوانیم بیرون از منزل باشیم. سفر کردن برایمان سخت است. به خاطر سرفههای مداوم و نفستنگی، بودن در مکانهای عمومی تقریبا غیرممکن است. مردم فکر میکنند با فردی روبهرو هستند که بیماری مسری خطرناکی دارد؛ این مسئله خیلی آزاردهنده است. علاوه بر این ما هر غذایی را نمیتوانیم بخوریم یا هر لباسی را نمیتوانیم بپوشیم. به طور مثال من باید همیشه لباس نخی بپوشم والا بدنم تاول میزند و دچار حساسیت پوستی و خارش میشود.
حالا ۳۰ سال است که مدام سرفه میکنم. شبها تا صبح سخت خوابم میبرد. خودتان را بگذارید جای ما؛ یک جای بدنتان که خراش بردارد اذیت میشوید و تحمل بیدارخوابی و درد را ندارید، ولی جانبازان شیمیایی سالهاست که با این زخمها و رنجها زندگی میکنند.
خسته نشدید؟
شده گاهی برای لحظاتی ناراحت شوم، اما نه از رفتن به جبهه پشیمانم و نه از جانبازی این روزها؛ چون همهاش برای رضای خدا و آزادی وطنم بوده نه چیز دیگر.
خیلیها میگویند آنها که شهید یا جانباز شدهاند، حالا حقوق و مزایایش را میگیرند. چه حرفی برای اینها دارید؟
(تلخ میخندد) میخواهم به آنها بگویم، چند میگیرید اگر یک انگشتتان را قطع کنند؟ اصلا رنجی که بردهایم به کنار. میدانید ماهیانه چقدر هزینه دارو داریم؟ ما حاضریم همه آنچه را که شما حقوق و مزایا میدانید، به شما ببخشیم و یک روز جای شما، سالم و سلامت کنار خانواده نفس بکشیم.