کد خبر: ۴۷۳
۱۰ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

با ورزش، به جسم شیمیایی‌شده‌ام جان بخشیدم

در علمیاتی پلاکم گم شد.به تعاون مراجعه کردم و دوباره پلاک گرفتم و مسئول تعاون روی اسمم خط کشید و در آخر دفتر یادداشت کرد که دوباره پلاک گرفته‌ام. هنگامی که پدرم شهید می‌شود، دفتر را نگاه می‌کنند و می‌گویند خبری از بهدگانی نداریم، روی اسمش خط قرمز کشیده شده. این خبر را به مادرم می‌دهند. آن‌ها هم تصور می‌کنند که شهید یا مفقودالأثر شده‌ام.

محمد بهدگانی، جانباز شیمیایی جنگ تحمیلی، فرزند شهید، تیرانداز و دارای مقام‌های اولی تا سومی کشوری و مربی تیراندازی است. هنگامی که قرار مصاحبه را با او می‌گذارم تصور ذهنی‌ام این است که مانند تمام جانبازان شیمیایی باید با فردی که دائم نفس کم می‌آورد و سرفه‌های پی‌درپی دارد روبه‌رو شوم. اما با دیدنش و شروع صحبتم می‌فهمم که تمام تصوراتم اشتباه بوده. با خودم می‌گویم شاید اشتباه شنیده‌ام و او جانباز شیمیایی نیست.

صحبت از جانبازی‌اش که می‌شود می‌گوید غذای آلوده به مواد شیمیایی را خورده و پرزهای معده‌اش از بین رفته است. یعنی به جای ریه‌ها تأثیر مواد شیمیایی بر معده او به جا مانده است. او فرزند ارشد خانواده‌شان است و سه خواهر و سه برادر دارد. هنگامی که او سال 1348در بیمارستان امام رضا(ع)به دنیا می‌آید اسمش را رضا می‌‌گذارند اما در شناسنامه اسمش محمد است. پدرش هر گاه کار خوبی انجام می‌داده اشاره می‌کرد که به برکت اسمش که محمدرضاست او پسر صالحی است.

هنگام جنگ تحمیلی راهی جبهه‌ می‌شود و بعد از او پدر به محمد می‌پیوندد و پدر و پسر برای پاسداری از این آب و خاک می‌جنگند. پدر در سال 67شهید و محمد جانباز می‌شود. بعد از شهادت پدر، او مدتی را پیش خانواده بوده و سپس راهی جبهه می‌شود. در مجموع24ماه در جبهه بوده و سپس به شهرمان باز می‌گردد.

درسش را تا مقطع کارشناسی در رشته جغرافیا ادامه می‌دهد. همچنین دوره‌های مددکاری بنیاد شهید را هم گذرانده است. مدال‌های رنگارنگی نیز در زمینه تیراندازی دارد و در حال حاضر مربی است. پای صحبت‌هایش نشستیم تا خاطره‌هایش را از دیروز تا امروز بشنویم.

 

عشق و علاقه زیادی به پدرم دارم

بهدگانی در خانواده‌ای بزرگ شده که به انقلاب و امام (ره)عشق و ارادات داشتند. پدرش پای منبرهای آیت‌ا... شیرازی و آیت‌ا... قمی می‌نشسته و انقلاب را با این بزرگان و راهنمایی‌هایی که داشتند شناخته است. هنگامی که راهپیمایی‌های مردمی شکل گرفته پدر محمد هم یکی از تظاهرات‌کنندگان بوده و تا پیروزی انقلاب اسلامی از پای ننشسته است.

محمد از دوران کودکی‌اش که صحبت می‌کند سراسر عشق و علاقه به پدر است. او می‌گوید:«پدرم فرد متدین و دنیادیده‌ای بود. قبل از اینکه به سن تکلیف برسم واجبات دینی‌ام را به تقلید از پدرم یاد گرفته بودم. یادم نمی‌آید به زور مرا برای نماز صبح بیدار کرده باشد. بعد از نماز صبح با صوت دل‌نشینی قرآن و دعا می‌خواند، آن‌قدر این صوت زیبا بود که با صدای او برای نماز از خواب بیدار می‌شدم. در عالم کودکی سرم را روی پای پدرم می‌گذاشتم و با همان صدای دعاها به خواب می‌رفتم.» حالا که یاد دوران کودکی‌اش می‌کند لبخندی گوشه‌ لبش می‌نشیند و برایمان تعریف می‌کند:« دغدغه این را داشتم که نکند به سن تکلیف رسیده باشم و خبر نداشته باشم. از این‌رو هر روز با پسر همسایه‌مان شناسنامه به دست پیش امام جماعت مسجد محله‌مان در خیابان ضد می‌رفتیم تا ببینیم به سن تکلیف رسیده‌ایم یا نه.»

 

فشار ساواک، مهاجرت به نهبندان

به گفته محمد قبل از پیروزی انقلاب پدرش علاوه بر اینکه در تظاهرات‌ و پای منبرهای علمای بزرگ شرکت داشته، شب‌ها برای تکبیر گفتن بالای پشت‌بام می‌رفته است. این کار پدرش سبب می‌شود تا دو همسایه که در طرفین خانه‌شان بودند و با ساواک در ارتباط بودند دریابند که خانواده بهدگانی انقلابی هستند. آن دو همسایه گزارش پدر انقلابی محمد را به مأموران ساواک می‌دهند. این دو همسایه آن‌قدر عرصه را برای آن‌ها تنگ کرده بودند که خانواده بهدگانی مجبور می‌شوند برای حفظ جانشان مدتی را از شهر مشهد خارج شوند.

بهدگانی از آن‌ روزها این‌طور روایت می‌کند:« سال57بود و شهر روزهای پرالتهابی را پشت سر می‌گذاشت، هر روز در شهر تظاهرات‌ها و درگیری‌های بسیاری بین مردم و مأموران ستم‌شاهی بود. خشم مردم به رژیم دژخیم روز به روز بیشتر می‌شد. اما این دو همسایه دست از آزار و اذیت خود برنمی‌داشتند. بالأخره پدرم تصمیم گرفت برای 15روز از شهر خارج شویم به همین دلیل به روستای «خان شرف» که در 5کیلومتری نهبندان است رفتیم. یادم می‌آید هنگامی که برای نمازخواندن به مسجد روستا رفتیم دیدم در دو طرف منبر عکس سیاه و سفید امام(ره) را نصب کرده‌اند. فردا که برای نماز رفتیم دیدم سربازها آمده‌اند و مسجد را قرق کرده و عکس را برداشته‌اند.» در همین روزها بود که انقلاب اسلامی به پیروزی می‌رسد و آن‌ها به مشهد باز می‌گردند.

 

در کانون بسیج فعالیت داشتم

محمد بعد از شکل گرفتن بسیج که در سال 1358شکل می‌گیرد به مسجد محلشان می‌رود و به عضویت این نهاد مردمی درمی‌آید. فعالیت‌هایش را با بسیج شروع می‌کند و در کلاس‌های آموزشی‌شان شرکت می‌کند. او به اتفاق سایر دوستانش گروه سرودی را به سرپرستی شهید میرسمیعی تشکیل می‌دهند و سرودی را هم برای رزمندگان آماده می‌کنند. اما به دلایلی آن‌ها موفق نمی‌شوند راهی اهواز شوند تا سرودشان را اجرا کنند.

بعد از مدتی فعالیت در پایگاه بسیج خودشان به پایگاه بسیج شهید هاشمی‌نژاد می‌رود و در قسمت پرسنلی این پایگاه شروع به خدمت می‌کند. این جانباز جنگ درسش را هم همزمان با فعالیت‌های بسیجی‌اش ادامه داده. در این زمینه بیان می‌کند:«درسم خوب بود. در ورزش به دوومیدانی علاقه داشتم. سال 63و سال64در مسابقه‌های دوومیدانی مدارس شرکت کردم و مقام اول را به دست آوردم.» او در سال 65 عضو افتخاری سپاه پاسداران می‌شود.

 

راه آینده‌ام را انتخاب کردم

اولین‌باری که محمد به جبهه اعزام می‌شود مهر ماه سال 1366بود. او به اتفاق برادرش که چهار سال از او کوچک‌تر است برگه اعزامشان را از مدرسه می‌گیرند ، اما برادرش به‌دلیل سن کم نمی‌تواند با او همراه شود و محمد به تنهایی راهی کرمانشاه می‌شود. آن زمان او 18سال بیشتر نداشته اما راهی را انتخاب می‌کند که آینده‌اش را رقم می‌زند.

او از روزی که اعزام شده این‌گونه یاد می‌کند:«مادرم و پدرم برای بدرقه‌ام به راه‌آهن آمده بودند. تا حرکت قطار زمان داشتم، به نمایشگاهی که در راه‌آهن برپا بود رفتم و برای خودم قرآن، عطر، جانماز و تسبیح خریدم. پدرم که خریدهایم را دید قرآن را به مادرم نشان داد و گفت: بی‌تابی نکن پسرت راه درستی را برای آینده‌اش انتخاب کرده است. نگران نباش.» هنگامی که به کرمانشاه می‌رسد ابتدا به پادگان آموزشی ا...اکبر و سپس به سمت اسلام‌آباد غرب می‌رود و سپس به ارتفاعات کانی‌سخت اعزام می‌شود. او وارد واحد اطلاعات عملیات می‌شود، واحدی که زیرنظر سردار شهید علی حسینی بوده.اولین اعزام او 9ماه طول می‌کشد و بعد از آن در اردیبهشت سال 67برای شهادت پدرش به مرخصی می‌آید.

 

یک هفته با پدر همرزم شدم

او بعد از اینکه به کرمانشاه می‌رود و آموزش‌های مربوط به واحد اطلاعات عملیات را زیر نظر سردار شهید حسینی می‌بیند به ارتفاعات کانی سخت عراق برای دیده‌بانی اعزام می‌شود. بهدگانی برای اینکه آمادگی خود را حفظ کند علاوه بر دویدن که در برنامه هر روزه‌اش بوده به ورزش‌های رزمی هم رو می‌آورد. در همین زمان می‌شنود که پدرش هم به جبهه اعزام شده است. روزی نامه‌ای از پدرش به دستش می‌رسد.

مسئول محور که کدپستی نامه را می‌بیند متوجه نزدیک بودن مکان ارسال نامه به کانی سخت می‌شود. به بهدگانی اجازه می‌دهد که به دیدار پدرش برود. هنوز شیرینی در آغوش کشیدن پدر را به خاطر دارد و به یاد ندارد که چطور از پدر جدا شده. او می‌گوید:« اولین اعزام پدرم سال 66 بود که به تیپ 88انصار الرضا پیوست. هنگامی که نامه به دستم رسید مسئول خط گفت نزدیک محل استقرار ماست. پدرم در چنگوله نزدیک مهران مستقر بود و از کانی‌سخت تا آنجا یک ساعت و نیم در راه بودم. دو ماه بود که پدرم را ندیده بودم آن لحظه که پدرم را دیدم و او مرا به آغوش کشید لحظه شیرینی بود که هیچ‌گاه از ذهنم پاک نمی‌شود.» مسئول محور به او اجازه می‌دهد که یک هفته پیش پدرش بماند.
 

 

زیر آتشبار دشمن زیارت عاشورا خواندیم

او از آن یک هفته که پیش پدر شهیدش بوده این طور یاد می‌کند:«آن یک هفته بهترین روزهای زندگی‌ام بود. هر شب با صوت زیبای پدرم به زیارت عاشورا گوش می‌دادم. یک شب پدرم به دیده‌بان‌هایی که نوبتشان بود گفت شما امشب استراحت کنید. کل شب را من و پسرم دیده‌بانی می‌دهیم. عراقی‌ها بلندگوهایشان را روشن کرده بودند و تبلیغات منفی می‌کردند. پدرم از آهنگ‌هایی که پخش می‌شد خوشش نمی‌آمد، گفت گرا می‌دهم آن‌ها را بزن. بلندگوها را زدم، عراقی‌ها در جواب منور زدند. از سوی ما هم که احساس ‌کردند عراقی‌ها قصد حمله دارند آتش را روی سر دشمن ریختند.

یادم می‌‌آید فقط صدای فشنگی بود که از کنار گوشم می‌گذاشت. زیر این آتش سنگین که هر لحظه امکان شهیدشدنمان می‌رفت پدرم گفت حالا زیارت عاشورا می‌چسبد و شروع کردیم به خواندن.» بهدگانی می‌گوید پدرش وصیت‌نامه‌ای نداشته، اما در همان سنگر حرف‌هایی به او زده که بوی وصیت می‌داده. بعد از یک هفته آن‌ها به اهواز می‌آیند اما بهدگانی یادش نمی‌آید که چطور با پدرش وداع کرده است.

 

معده‌ام شیمیایی شد

این جانباز به شیمیایی‌شدنش در ارتفاعات کانی‌سخت عراق اشاره می‌کند و می‌گوید:« یک نفر نفوذی که در آشپزخانه بود، غذاهای رزمندگان را آلوده کرده بود. چند نفر از رزمندگان با مسمومیت شدید به کرمانشاه اعزام شدند و دو نفر از آن‌ها شهید شدند. مرا هم به درمانگاه اعزام کردند و بعد از بهبودی نسبی می‌خواستند به کرمانشاه بفرستند، اما به درخواست خودم به مشهد برگشتم.» این تشویقی خوبی بوده که فرمانده به او می‌دهد. اما یک تشویقی دیگر هم بهدگانی دریافت می‌کند و آن هم به‌دلیل رصد خوب دشمن بوده. آن طور که او برایمان می‌گوید این رصد به‌موقع سبب شده تا از پیشروی آن‌ها جلوگیری شود.

 

رصد دقیق دشمن

تحرکات عراقی‌ها در کانی‌سخت برای ایرانی‌ها بسیار مهم بوده. به همین دلیل دیده‌بان‌ها باید با وسواس و دقت زیاد دشمن را زیر نظر می‌گرفتند و از کنار کوچک‌ترین حرکت دشمن به سادگی عبور نمی‌کردند. در یکی از همین دیده‌بانی‌ها بهدگانی متوجه ماشین‌های غیرنظامی در خاک دشمن می‌شود. آن زمان که او این خبر را گزارش می‌دهد روز بوده، اما هنگامی که فرمانده می‌آید شب بوده و دیدی برای مشاهده وجود نداشته.

او می‌گوید:« تحرکات دشمن را زیر نظر داشتم و آن را گزارش دادم. شب بود که فرمانده به محل دیدبانی ما رسید. آمده بود تا تحرکات دشمن را از نزدیک ببیند، اما چندان دیدی نداشت. گفت، آیا مطمئن هستی؟ گفتم بله. هنگامی که فهمید آموزش‌هایم زیر نظر شهید حسینی بوده بیشتر اطمینان کرد و فرمان آتش داد. فردا صبح که برای دیده‌بانی رفتم دیدم دیگر از آن تحرکات خبری نیست.» از سوی فرمانده‌اش به دلیل رصد خوب و اقدام به‌موقع باز هم تشویقی می‌گیرد.

 

ای آسمان چرا خراب نمی‌شوی

این جانباز جنگ تحمیلی روزهای زیادی را به هنگام غروب دیده‌بان بوده و لحظه‌های غروب زیبایی را هم در خاطر دارد، اما در یکی از همین غروب‌ها دلش می‌گیرد و رو به آسمان می‌کند و با آسمان درددل می‌کند. اما خودش هم نمی‌دانسته که چرا چنین تلخ و گزنده با آسمان صحبت کرده. او در این باره می‌گوید:«غروبی بود و سرپست دیده‌بانی بودم.

لحظه غروب غم بزرگی به دلم نشست. رو به آسمان کردم و گفتم «آسمان تو چرا خراب نمی‌شوی.» این صحبتم چند روز بعد عملیات بود که فرمانده صدایم کرد و گفت می‌خواهم به تو تشویقی بدهم. به سرعت مقدمه‌های آمدنم را فراهم کردند که برایم جای تعجب داشت. دو نفر از سربازان را هم همراه کردند. هنگامی که به سر کوچه‌مان رسیدم دیدم که حجله بسته‌اند. اول فکر کردم برای خودم حجله بسته‌اند. اما هنگامی که عکس پدرم را دیدم متوجه تشویقی شدم و دلیل اینکه مرا به سرعت فرستاده‌اند متوجه شدم.» در آن لحظه پسرعموها و پسرعمه‌هایش به استقبالش می‌آیند و او را تا خانه همراهی می‌کنند.

 

تصور می‌کردند شهید و مفقود الأثر شده‌ام

هنگامی که او به شهادت پدرش و روزهایی که گذرانده اشاره می‌کند چشمانش پر از اشک می‌‌شود، اما غرور مردانه‌اش اجازه پایین آمدن به اشک‌ها را نمی‌دهد. یادآوری آن روزها حتی بعد از گذشت 30 سال تلخ است. بهدگانی بعد از مراسم خاک‌سپاری پدرش به مشهد می‌رسد و این امر علتی داشته که آن را این طور برایمان تعریف می‌کند:« در یکی از علمیات‌ها پلاکم گم شده بود.

به تعاون مراجعه کردم و دوباره پلاک گرفتم و مسئول تعاون روی اسمم خط کشید و در آخر دفتر یادداشت کرد که دوباره پلاک گرفته‌ام. هنگامی که پدرم شهید می‌شود، پدر شهید کاوه با مسئول تعاون تماس می‌گیرد و موضوع شهید شدن پدرم را می‌گوید. آن‌ها می‌گویند خبری از بهدگانی نداریم، روی اسمش خط قرمز کشیده شده. این خبر را به مادرم می‌دهند. آن‌ها هم تصور می‌کنند که شهید یا مفقودالأثر شده‌ام. حرف شهید شدن پدرم دهان به دهان می‌چرخد و همه می‌گفتند که باید بهدگانی را پیدا کنیم. دوستانم متوجه می‌شوند و می‌گویند او زنده است و به فرمانده‌مان خبر می‌دهند.

فرمانده به اسم مرخصی تشویقی مرا به همراه دو نفر به مشهد می‌فرستند که در راه با خانواده تماس نگیرم و حالم بد نشود. یادم می‌آید وسیله نقلیه‌ای برای آمدن به مشهد نبود که به دستور فرمانده با اولین اتوبوس به مشهد آمدم. هنگامی که به خانه رسیدم روز هفت پدرم بود. هنگامی که از تاریخ شهادت پدرم پرسیدم متوجه شدم او در روز 6 اردیبهشت ماه سال 67درست همان لحظه‌های غروبی که سر به آسمان کردم در شهرک سید صادق عراق در عملیات الفجر10به شهادت رسیده است.» بعد از مراسم پدرش تا8ماه در مشهد می‌ماند. دوباره سال 68به خرمشهر اعزام می‌شود و 15ماه آنجا مشغول دفاع از مهین می‌شود. بعد از آن به مشهد برمی‌گردد و در سپاه مشغول به فعالیت می‌شود. او در سال 1370 ازدواج می‌کند و درسش را تا مقطع کارشناسی جغرافیا ادامه می‌دهد.

 

عوارض شیمیایی را با ورزش مهار کردم

جنگ تمام شده، اما یادگاری آن روزها برای همیشه در بدن او باقی مانده است. شیمیایی شدن معده بهدگانی سبب شده تا او سختی‌های زیادی را در این مدت تحمل کند. او درباره بیماری مزمنش می‌گوید:«با آزمایش‌ها و عکس‌هایی که پزشک معالج گرفت متوجه شدیم که پرز معده‌ام از بین رفته و پرزی برای هضم غذا در معده ندارم. مسئولان اما می‌گفتند آن‌هایی که شیمیایی می‌شوند ریه‌هایشان درگیر می‌شود، چطور شما معده‌تان درگیر شده و عوارض ریوی ندارید.» او کولیت شدید معده داشته و با هر بار غذا خوردن دردهای وحشتناکی به سراغش می‌آمده. این جانباز می‌گوید:« چند تن از هم‌رزمانم به دلیل عوارض شیمیایی‌شدن معده‌شان شهید شدند، اما آنچه سبب شده تا امروز سر پا بمانم ورزش بود.»او سلامتی‌اش را مدیون ورزش می‌داند.

 

برای سلامتی‌ام رو به ورزش آوردم

همان طور که در ابتدا هم اشاره کردیم بهدگانی از همان دوران کودکی به ورزش دوومیدانی علاقه داشته و حتی در جبهه هم ورزش را ادامه داده است. بعد از جنگ هم او ورزش را انجام داده و برای درمانش در کنار ورزش از گیاه دارویی استفاده کرده. او می‌گوید:« برای درمان به تهران رفتم. دکتر با دیدن پرونده پزشکی‌ام گفت: تنها ورزش سبب شده روی پا باشی. اما نباید ورزش سنگین انجام بدهی.» پزشک به او توصیه می‌کند شنا و تیراندازی انجام بدهد.

او برای تمرین به آسایشگاه جانبازان و معلولان امام خمینی(ره) بوستان ملت می‌رود. این ورزشکار توضیح می‌دهد:« سال 81 بود که ورزش‌ تیراندازی را زیر نظر استاد حسین راستی‌پور شروع کردم و سپس با سایر استادها از جمله سرگلزایی جوان، اکبری و...ادامه دادم. اصول تیراندازی در ورزش با تیراندازی در جنگ بسیار متفاوت بود.» تیراندازی به او آرامش خاصی می‌دهد و او را از استرس دور می‌کند. توصیه‌ای که او به همه دارد این است که اگر می‌خواهید از استرس دور باشید تیراندازی را در برنامه‌تان داشته باشید.

 

مقام اول کشوری را کسب کردم 

این جانباز در مسابقه‌های مختلف استانی شرکت کرده و در سال‌های 87، 88، 92مقام اول مسابقه‌های تیراندازی در رشته تفنگ استانی جانبازان و معلولان را به دست می‌آورد.

همچنین مقام اول تیراندازی در رشته تفنگ در سال‌های 90تا93نیروهای مسلح استان و کسب مقام اول انفرادی تیراندازی در رشته تفنگ هیئت تیراندازی در سال 94، کسب مقام نایب قهرمانی تیراندازی در رشته تفنگ نیروهای مسلح کشوری در سال 93 و کسب مقام اول تیمی تیراندازی در رشته تفنگ نیروهای مسلح کشوری در سال1391 را از آن خود کرده است. او می‌گوید:«تیراندازی رشته اصلی‌ام در ورزش است، اما در ورزش‌های دیگری مانند ورزش‌های رزمی، دارت، شنا و پاراگلایدر هم مدرک معتبر دارم.» از سال 94هم دوره‌های مربیگری درجه 3و4 را گذرانده و در حال حاضر مربی جانبازان و معلولان در سالن‌های مختلف شهر است.

علاوه بر این او در صعود سراسری قله دماوند در سال 81 نیز شرکت داشته است. ناگفته نماند که او یک دختر و دو پسر دارد که سه فرزندش در زمینه ورزش رزمی فعالیت دارند. دختر بهدگانی هم مقام‌های مختلفی در زمینه ورزش کاراته دارد.
 

 

بازنشسته شدم اما باز هم فعالیت دارم

او که با وجود تمام مشکلات از فعالیت‌های فرهنگی دست برنداشته می‌گوید:« از سال 96در مؤسسه فرهنگی اخلاص و غواصان لشکر 21امام رضا(ع) در خیابان امام رضا(ع)هم فعالیت دارم. این دفتر به جمع‌آوری اطلاعات - عملیات شهدای عملیات لشکر 21امام رضا (ع) و غواصان مشغول است و در زمینه برگزاری یادواره برای این عزیزان فعالیت می‌کند. سه روز در هفته را در آنجا فعالیت دارم.» او در این مؤسسه برای سایت و ثبت اطلاعات شهدا فعالیت دارد و اطلاعات حدود 400تن از شهدای غواص در این سایت ثبت شده است.

 

به جانباز نابینا تیراندازی آموزش دادم

او به یکی از جانبازان نابینا هم تیراندازی را آموزش داده است. کاری که به گفته خودش با امکانات محدود و کم باشگاه‌های تیراندازی انجام شده، شایسته حمایت است. حمایتی که تا امروز انجام نشده هیچ، حتی برخی مربی‌ها او را از انجام آن منع کرده‌اند. این مربی تیراندازی می‌گوید:« آن‌زمان یکی از مربیانم به من تیراندازی با چشمان بسته را آموزش داد. از همین روش برای یکی از جانبازان استفاده کردم. کاری که انجام داده‌ام تا به حال مربی انجام نداده است، تنها یک نفر از توان‌یابان نابینا طرحی را در این زمینه ارائه کرده که او تجربه مربیگری را ندارد.» کاری که او شروع کرده امری غیرقابل دسترس و سخت نیست. او فقط به حمایت مسئولان و امکانات نیاز دارد.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44