همهچیز مثل کابوس بود، شاید مثل یک صاعقه مهیب، شاید آواری ویرانگر بود. هرچه بود سهمگینتر از شهادت بابا نبود. بابا درس پرواز را آموخته بود اما وعده داده بود بعداز هر پرواز راهی آشیانه شود. پرواز اما قصه همیشگی و جاودانه بابا شد.
روزهای قشنگی بود، روزهایی که قرار بود درِ خانه خاله را بزنند و فاطمه را برای محمدعلی خواستگاری کنند. از قبل هم انگار رشته مهر دخترخاله و پسرخاله در آسمان به هم گره خورده بود؛ درست مثل یک خواب و رؤیایی شیرین بود. فاطمه آن روزها ٢٠سالش بود و سرشار از اشتیاق یک دختر جوان و سرزنده بود. محمدعلی در فامیل، نمونه شجاعت و صداقت. قرار بود برای دوره عالی خلبانی هواپیماهای سی١٣٠ به آمریکا برود اما برای پرواز، اول باید ریسمان دلش را در وطن محکم میکرد. فاطمه جوان بود و زیبا و خواستگاران زیادی هم داشت. حرفها مختصر و کوتاه بود اما قول و پیمانها محکم بود و بیتردید. حال دل محمدعلی که مساعد شد، پرواز کرد و رفت.
روزهای انقلاب بود و همهچیز به اوجش رسیده بود. اخبار داخل هم کمابیش به محمدعلی میرسید. آن سالها تلفن همراه و ایمیل و تلگرام نبود، اما یک جفت دل بیقرار بود که هزینه گران تماس خارجه و معطلی برقراری ارتباط هم حریفش نبود. یکی از همین روزها و برخلاف تماسهای دیگر، محمدعلی حرفی زد که دلشوره انداخت به جان فاطمه؛ «جزو دانشجویان ممتاز شدهام. قرار است برای دوره عالی جنگنده بمانم. باید مدتی دیگر صبر کنی. انشاءا... برگشتم، بساط عروسی را راه میاندازیم.» آن روزها حرف جنگ و دفاعی در میان نبود اما دل فاطمه بیقرار بود.
دلش طاقت نداشت روزی را ببیند که محمدعلی به هر دلیل سوار هواپیمای جنگی شده و دلهره وجودش چندصدبرابر شود. از محمدعلی اصرار برای ماندن و از فاطمه التماس برای برگشتن و بالاخره التماس روی اصرار را کم کرد.
انقلاب پیروز شد. امام آمد، تقویم به روز ١٩بهمن رسید؛ روزی که همافران شجاع نیروی هوایی با امام پیمان بستند و اعلام وفاداری کردند. چند روز بعد از پیمان بود که حس حرفهای محمدعلی با فاطمه فرق کرد و از جنس حرفهای همیشگی نبود؛ «فاطمهجان خیلی دوست داشتم در آن مراسم میبودم. ای کاش ایران بودم. ای کاش من هم در آن مراسم میبودم. امیدوارم هرچه زودتر زمینه برگشتم به ایران مهیا شود.» مرغ آمین هم به راه بود. چند صباحی بعد از همه خلبانهای مهاجر در غربت، از همه آنها که دورههای عالی پرواز را دیدهاند و از همه آنها که هنوز دلی درون سینهشان برای وطن میتپید خواستند برای خدمت به وطن باز گردند.
آمریکاییها خیلی تلاش کردند جلوی «شاهماهی» ارزشمند آن دوره آموزشی را بگیرند اما محمدعلی قبول نکرد و بههمراه تعداد دیگری از خلبانها راهی کشور شد. توی فرودگاه شلوغ مهرآباد وقتی گزارشگر تلویزیون از او درباره انگیزه بازگشتش به وطن پرسید، خیلی مصمم گفت که برای وطن و خدمت به ایران برگشته و هیچگاه هم پشیمان نخواهد شد.
چند روز بعداز آمدنش مأموریتها شروع شد. به فاصله یکیدو هفته بعد هم جنگ آغاز شد و چند روز بعد در اولین روزهای جنگ، محمدعلی و فاطمه با مراسمی ساده و خودمانی زندگی را آغاز کردند. همه چیز به همین سرعت آغاز شد.
از قبل قرارومدارها گذراندن ماه عسل در یک کشور خارجی بود، اما جنگ و دفاع از وطن همه محاسبات را تغییر داد؛ «دیگر نه محمدعلی از آن ماهعسل حرفی زد و نه من چیزی گفتم. واقعا هم حسرتی از نرفتنش در دلمان نبود. خدا را شکر هر دو شرایط را درک میکردیم.»
هر دو میدانستند وقت آرزوهای قشنگ نیست و زمان پروانهایشدن را باید بگذارند برای روزها و شاید سالهای بعد.
بعداز عروسی، با همان ماشین علیرضا مختصر وسیلهای جور کردند و راهی تهران شدند؛ بدون تجمل، بدون ریخت و پاش و بدون قسط و قرض تراشیدن.
محمدعلی مأموریتهای ترابری و پشتیبانی جنگ را برعهده داشت. نیرو و ملزومات جبهه را میبرد و زخمیها را به تهران یا مشهد بازمیگرداند
محمدعلی مأموریتهای ترابری و پشتیبانی جنگ را برعهده داشت. نیرو و ملزومات جبهه را میبرد و زخمیها را به تهران یا مشهد بازمیگرداند. شبهای تهران تنهایی بود و تاریکی. هواپیماهای دشمن برای بمباران میآمدند. صدای آژیرها بلند میشد، اما فاطمه سر جایش مینشست و چراغها را خاموش میکرد. شبهای بی محمدعلی سخت بود، اما اعتراضی هم نداشت. هرچه بود دلتنگی بود و صبر.
در همان ایام بود که مأموریت یکماهه کرمان پیش آمد؛ آموزش به خلبانهای هوانیروز در کرمان. شاید این یک ماه هدیه خدا بود بهجای ماه عسلی که قرار بود خارج از کشور باشند؛ «خاطرات خوبی از این یک ماه دارم. مردم کرمان مهماننواز بودند و با اینکه محمدعلی از صبح تا غروب نبود، در ایامی که بودیم و روزهای تعطیل خیلی زمان خوب میگذشت.»
پروازها بعداز این مأموریت مثل سابق ادامه داشت. کرمانشاه، شیراز، بندرعباس، زاهدان و خیلی شهرهای دیگر. گلایههای فاطمه از نبودنش هرازگاه عنوان میشد اما هر بار پاسخ مهربانانه محمدعلی یکی بود: «صبور باش فاطمه جان. جنگ است. نمیشود که نروم. خدا میداند خیلی دلتنگت میشوم اما خب نروم هم کار با مشکل مواجه میشود.»
خودش هیچ وقت به زبان نمیآورد اما بعدها دوستانش گفته بودند شخصا در سوار و پیادهکردن مجروحان از هواپیما پیشقدم می شد. خیلی وقتها هم شهدا یا جانبازان شیمیایی را کمک میکرد تا سوار آمبولانس شوند. همان ایام و در سالهای ابتدایی جنگ، بعثیها در رادیو خودشان یا منافقین تلاش میکردند خلبانان ما را مجاب به هواپیمادزدی و فرار بهسمت بغداد کنند. هر بار که محمدعلی این پیامها را میشنید منقلب میشد.
سارا که آمد، قند و عسل زندگی هم بیشتر شد. وقتی به دنیا آمد، بابایی در مأموریت بود و عموجواد، مادر را به بیمارستان رساند. در فاصله دوسهروزی که نبود، پرستارهای بیمارستان از تماسهای پیاپیاش شاکی شده بودند. یکمرتبه حال فاطمه را میپرسید، مرتبه بعد میخواست صدای خودش را بشنود، یک بار نصفهشب جویای حال هر دو میشد و خلاصه حکایتی شده بود. وقتی اولینبار دخترش را دیده بود، کاملا از جلد همیشگی خارج شده بود. فاطمهخانم دراینباره میگوید: «اصلا محمدعلی همیشگی نبود. اشتیاقش آنقدر زیاد بود که همانند بچههای کوچک شده بود. درحالیکه قنداق سارا را بغل کرده بود، با صدای بلند میخندید و از من تشکر میکرد.»
از آن روز احترام و تکریم فاطمه برایش خیلی بیشتر شده بود. گوهری مثل سارا، شده بود یکییکدانه بابا و محمدعلی همه اینها را مدیون فاطمه بود.
سال۶٣ بود که یک ماه برای شناسایی پدافند هوایی عراق و پشتیبانی نیروی زمین در رأس مناطق عملیاتی حضور داشت. البته مدتی هم اوایل پیروزی انقلاب مأموریت شناسایی پدافند دشمن را برعهده داشت.
سال۶۴ بود که پسرش هم از راه رسید. این بار برنامه کارش را جوری تنظیم کرده بود که زمان تولد سعید در مأموریت نباشد. اما افسوس که این خوشبختی به قدر ستاره صبح کوتاه بود.
هواپیما در مسیر برگشت به زاهدان بود. در نزدیکی زاهدان بهدلیل ارتفاع کم پرواز، بال هواپیما به تپه برخورد کرد و...
وقتی قرار بر تعریف حادثه شهادت میشود، هر سه جفت چشمها به نم اشک مینشیند. ١۴آبان۶۵ اصلا قرار نبود پدر پرواز کند. اما داداش جواد در زاهدان سرباز بود و مادر از محمدعلی خواسته بود خودش مأموریتی را قبول کند و جواد را با خودش بیاورد. امر مادر هم همیشه روی چشمش بود. قرار بود آن روز آقای قویپیکر، دوست صمیمی بابا بپرد. اما خیلی زود بابا با باند فرودگاه تماس گرفت و موافقت جایگزینی را گرفت. بعد هم سریع با یک جیپ او را به پای پرواز رساندند و خلبان محمدعلی حسینپور بهعنوان خلبان دوم، درکنار خلبان اصلی پرواز وارد کابین پرواز شد. پرواز به سلامت به زاهدان رسید و دیدار جواد و محمدعلی تازه شد اما ساعاتی بعد مأموریت جدیدی ابلاغ و قرار شد اینبار همان پرواز نیروی تازهنفس به کرمانشاه ببرد و نیروهایی جبهه را برای تجدید قوا به زاهدان بازگرداند. جواد هم اصرار کرد در این سفر با محمدعلی همراه باشد. پرواز به کرمانشاه هم بهخوبی گذشت تا اینکه... .
هواپیما در مسیر برگشت به زاهدان بود. در نزدیکی زاهدان بهدلیل ارتفاع کم پرواز، بال هواپیما به تپه برخورد کرد و... .
شب قبل از همین حادثه، فاطمه عین این ماجرا را در خواب دیده بود. قرار بود بعداز نشستن در فرودگاه زاهدان تماس بگیرد و خبر بدهد، اما خبری نشد و دلشوره افتاد به جان فاطمه؛ «آن سال در سرخس بودیم. به مغازه پدر همسرم رفتم و گفتم خواب بدی دیدم. بعد هم کلی تماس گرفتم با مشهد و از آنها جویای احوال محمدعلی شدم. میدانستند چه شده اما خبر نمیدادند. دست آخر، شب بود که گفتند هواپیما دچار نقص فنی شده. اما من متوجه همهچیز شدم و بعد هم راهی مشهد شدم. به مشهد که رسیدیم. خبر را دادند و به فرودگاه رفتیم.»
بیقراری های آن ساعتها آنقدر زیاد بود که بعدها همراهان و اقوام میگفتند فاطمه مثل جنزدهها این طرف و آن طرف میدویده و فقط محمدعلی را صدا میزده. فرودگاه خیلی شلوغ بود و درون دل فاطمه هم شلوغتر... .
قصه این شیدایی حال مادر را هم بیقرار کرده بود. آنقدر که خود را مقصر مرگ دو جوانش میدانست و غصه میخورد. ١۴ماه بعد درحالیکه سر به سینه یکی از اقوام گذاشته بود، گفت: «بگویید محمدعلی و جواد بیایند و من را هم ببرند.» و این بار هم مرغ آمین اجابت کرد و مادر، سر از آغوش دلتنگی برنداشت و همانجا رفت.
قصه شیدایی فاطمه اما همینجا تمام که نشد و به حیرانی بیشتری هم رسید. محمدعلی را در خاک سرد گورستان سرخس به امانت گذاشتند. فردای همان روز و در مزار همسر، باز هم فاطمه حالیبهحالی شد؛ درازبهدراز داخل یک تابوت خوابید و حاضر به بیرونآمدن هم نبود. تا ۴٠روز کارش این بود که سر روی سنگ سرد مزار مجنونش بگذارد تا شاید سینوزیت بگیرد و برود کنار قبر محمدعلی برای همیشه آرام بگیرد.
قصه این شیدایی حال مادر را هم بیقرار کرده بود. آنقدر که خود را مقصر مرگ دو جوانش میدانست و غصه میخورد. ١۴ماه بعد درحالیکه سر به سینه یکی از اقوام گذاشته بود، گفت: «بگویید محمدعلی و جواد بیایند و من را هم ببرند.» و این بار هم مرغ آمین اجابت کرد و مادر، سر از آغوش دلتنگی برنداشت و همانجا رفت.
قصه این شیدایی گوشهوکنارهای دیگری هم دارد. سعید چند ماه بعداز شهادت پدر بهسختی تب کرد. سرخس هم که دکتر و بیمارستان درست و حسابی نداشت. مادر با اشک، خون دردانهاش را در آغوش گرفت و بههمراه اتوبوس هیئت امامحسین(ع) راهی مشهد شد. به بیمارستان که رسید دکترها گفتند به کما رفته و چیزی به پایان راهش نمانده.
فاطمه اما اینبار هم از پا ننشست و تا غروب به درگاه الهی اشک ریخت؛ اینکه آبروی پدر شهیدش بود یا آبروی روز عاشورا، خدا میداند، اما غروب بود که سعید برگشت... .
حالا حال و احوال سارا و سعید دائم بهاری میشود و اشکها امان نمی دهند. سارا روزهایی را به خاطر دارد که در همان عالم کودکی بیش از حد دلتنگ بابا میشد، روزهایی که بابا از مأموریت برمیگشت، داخل آشپزخانه خوراک میگو میپخت و او درحالیکه سوار تاب بود، برای خندههای بابا میخندید. شبهایی که نیمهشب از خواب بیدار میشد و برای دقایق طولانی فقط بابا را تماشا میکرد و توی دلش ذوق میکرد که بابا هست.
بعداز پدر خیلیها هوادار سعید و سارا بودند. از عموی بزرگ تا داییها که جانانه هوای خواهرزادهها را داشتند، اما هرقدر هم که محبتها زیاد بود، باز جای خالی پدر احساس میشد. پدر بود دیگر و هیچ جایگزینی نداشت. مادر هم با وجود جوانی و زیباییاش به تمام حرفهای گوشهوکنار و دلسوزیهای دوست و آشنا پشت پا زد و قید زندگی دوباره با مردی دیگر را برای همیشه زد.
دلتنگیهای سارا اما به گلایه آمیخته شده است؛ «برای فرزند شهید بودن خیلی زخم زبان شنیدیم. برای چیزهای که نگرفتیم و امتیازاتی که نداشتیم. من در کنکور رتبه دوم سهمیه شاهد و رتبه ٣٣ بدون سهمیه را داشتم. خیلی درسخوان بودم و بدون سهمیه هم قبول میشدم، اما همیشه نیش و کنایههایش را میشنوم.»
مادر بهجای دلتنگی بچهها هم حرف دارد. اینکه سعید و سارا خیلی آرام و در خفا غصه نداشتن پدر را میخوردند. مادر، گاهی دفتر خاطراتشان را میخواند و غم بیپدریشان را اشک میریخت. سعید چند نامه پستنشده هم برای بابا دارد؛ «سلام بابا جان! سالهاست که نیستی. چقدر دلتنگ حضورت هستم. چقدر برای دیدن چهره خندانت، در آغوش گرفتنت، بازیکردن با تو و نشستن پای نصایح و درسهای پدرانهات دلتنگم.» و خلاصه اینکه نبودن پدر همه جای این زندگی سایه انداخته و این سایه سنگین انگار قصد هم ندارد.
فاطمهخانم میگوید: «همه ما را اسوه صبر خودشان میدانند اما ما مجبوریم این درد را درون دلمان بریزیم. شما بگویید چه کنیم با داغی که هیچ وقت برایمان کهنه نشده است.»