با اینکه ۸۰ بهار را پشت سر گذاشته، هنوز از پس قدِ بلند و شانههای استوارش میتوان به قدرت جوانیاش پی برد؛ البته خیلی دور از انتظار هم نیست؛ شانههایی که زمانی سنگ خارا- سنگی که با وجود این همه پیشرفت فناوری، هنوز ابزاری برای تراشیدن آن ساخته نشده- را خُرد میکرده، باید همچون کوه سنگی استوار باشد.
«علیرضا سلیمانی»، یکی از سنگتراشان قدیمی شهرمان است که در پروژههای ملی بزرگی، چون باغ نادری، راهآهن مشهد، آرامگاه خیام، بیمارستان قائم، موزه و رستوران آرامگاه فردوسی، اداره تربیتبدنی تهران، پارک جنگلی گلستان و... همکاری داشته و امروز با کوهی از خاطره روبهرویمان نشسته است. او با لهجه شیرین آذری، تکهبهتکه خاطراتش را میتراشد و پیش رویمان به تصویر میکشد.
نادر ۱۵ سال پیش از مرگش دستور ساخت مقبرهای در نزدیکی حرم مطهر امامرضا (ع) را صادر کرده بود. ظاهرا این بنا برپایه اصول معماری ایرانیاسلامی ساخته شده و دارای مناره و گنبد و سقاخانه بوده است. بنا بر وصیت نادر، جسد وی پس از مرگ در همان آرامگاه دفن میشود، اما متأسفانه بنا در اثر گذشت زمان و حوادث طبیعی رو به نابودی میگذارد.
در سال ۱۲۹۶ خورشیدی، جمعی از علاقهمندان به تاریخ و ایران، بنای دیگری بر قبر وی میسازند که بهدلیل استفاده از مصالح نامرغوب تنها چهارسال بعد در معرض ویرانی قرار میگیرد. در سال ۱۳۳۵ خورشیدی انجمن آثار ملی برپایه طرح، نقشه و نظارت هوشنگ سیحون، ساخت مقبره حاضر را با استفاده از سنگهای خارای معدن کوهسنگی آغاز میکند.
«علیرضا سلیمانی» سنگتراشی است که از اینجا وارد قصه باغ نادری میشود. او به همراه دیگر سنگتراشان تنها با استفاده از «پتک» و «قلم»، کوههای سخت کوهسنگی را تراشیده و به شکل امروز درآورده است.
سال ۱۳۱۵ در روستای اوزومچی از توابع تبریز متولد میشود. سیزدهساله است که پدرش را از دست میدهد و ازآنجاییکه فرزند ارشد خانواده است، تأمین معاش مادر و سه خواهر و برادر کوچکترش بر شانههای نحیف وی گذاشته میشود.
علیرضا برای کار راهی تهران میشود و در پروژه ساخت اداره تربیتبدنی تهران که مهندس سیحون، ناظر آن بوده است، مشغول به کار و همانجا با وی آشنا میشود. این نوجوان کوشا در پروژه ساخت تربیتبدنی فقط کارگری ساده است، با این حال چنان تواناییهای خود را به رخ میکشد که تا سالها بعد نامش در ذهن مهندس سیحون حک میشود.
وی پس از پایان کار اداره تربیتبدنی راهی جنگل گلستان میشود و آنجا با «اوستامحمود سنگتراش» آشنا میشود و سنگتراشی را از وی میآموزد. سنگهای نیمکت و باربیکیوی جنگل را از معادن سنگ آشخانه استخراج میکند و تازه با کار سنگتراشی اخت گرفته که فصل سرما از راه میرسد و کار، تعطیل میشود.
سلیمانی که تاکنون هیچگاه اینهمه به امامرضا (ع) نزدیک نبوده، فرصت را غنیمت میشمرد و برای پابوسی و زیارت مولایش، راهی مشهد میشود. این زمان حدودا بیستساله است.
در شهر ما رسم است که هرکس به مشهد میرود، برایش چاووشی میخوانند، گوسفند قربانی میکنند، سور میدهند و مهر و تسبیح، سوغات میخواهند. بعد مردم دورش را میگیرند و میپرسند حرم آقا چند صحن و چند در داشت؟ نام خیابانهای اطرافش چه بود؟ و... به همین دلیل زیارتم که تمام شد، راه افتادم که خیابانهای اطراف را بشناسم تا هنگامی که برگشتم ولایت و درباره صحنوسرای حرم حضرت پرسیدند، بتوانم جوابگوی سوالاتشان باشم.
پایینخیابان را قدم زدم و آمدم تا خیابان نادری را هم بشناسم. در خیابان نادری، مهندس سیحون را دیدم و سلامواحوالپرسی کردیم. پرسید اینجا چهکار میکنی؟ گفتم آمدهام زیارت و فردا هم میخواهم برگردم. گفت نمیخواهد برگردی، فردا بیا سر کار! کار به این راحتی گیر نمیآید؛ بهخصوص الان که بعد کودتا و آمدن سرلشکر زاهدی، در مملکت بیپولی و بیکاری است، تو کجا میخواهی کار گیر بیاوری؟ این شرکت خارجی است. حقوق را خوب و بهموقع پرداخت میکند. من فردا جلوی باغ نادری منتظرت هستم.
مهندس سیحون آدم بزرگی بود و فقط هرازچندگاهی به ایران میآمد و نقشهها و توضیحات را به مهندسان دیگر میگفت و میرفت. وقتی خودش به من چنین پیشنهادی داد، نتوانستم روی حرفش حرف بزنم. از آن زمان اینجا ماندگار شدم و بعد از چندوقت مادر و خواهران و برادرم را هم به مشهد آوردم. بعدها هم همینجا ازدواج کردم و تشکیل خانواده دادم.
آن زمان طلوع آفتاب باید میرفتی سر کار و تا غروب کار میکردی. من هم آفتاب، نزده بود که به باغ نادری رسیدم و دیدم مهندس سیحون جلوی در باغ ایستاده، کارگران هم مشغول خراب کردن بنای سابق باغ نادری هستند. به من گفت پشت ماشین بنشین و برو کوهسنگی سنگ بیاور.
آن زمان کسی تریلی شخصی نداشت و این ماشینها فقط در اختیار ارتش بود. شرکت، یک تریلی با دو تا راننده از ارتش اجاره کرده بود. رانندهها یکی استوار و دیگری گروهبان بود. پشت ماشین نشستم و رفتم کوهسنگی. کوهسنگی آن زمان اصلاً مثل امروز نبود.
کوه عظیمی بود بدون دارودرخت؛ سنگهای پلهها و سکوهای راهآهن، سنگهای آرامگاه خیام، آرامگاه نادر، موزه و رستوران آرامگاه فردوسی، جدول و پلههای بیمارستان قائم و... همه از کوهسنگی استخراج شده است. میگفتند سنگهای کوهسنگی طلا، نقره، مس، آهن و چند ماده دیگر دارد، حتی مدتی کارخانهای تأسیس شد و سنگها را برای استخراج طلا ذوب میکرد، اما بهدلیل کم بودن میزان طلای آن، صرف نکرد و بعد از مدتی تعطیل شد.
مهندس سیحون یک نقشه به دستم داد که ما چنین سنگهایی میخواهیم؛ مثلا یک سنگ سهگوش که یک پهلوی آن دو متر باشد و پهلوی دیگر یکمترونیم و...؛ ما طبق نقشه، سنگها را خطکشی میکردیم، میبریدیم و میآوردیم؛ البته بریدن سنگها به این راحتیها نبود، حتی امروز هم با این همه پیشرفت فناوری، هنوز دستگاهی برای بریدن سنگهای کوهسنگی ساخته نشده است.
بریدن این سنگها فقط کار پتک و قلم است و زور بازو. اگر با دینامیت بزنی، سنگ پودر میشود. ما ابتدا روی سنگها خط میکشیدیم، بعد چند جا را میکندیم و سپس با نیش قلم، خطی سرتاسر میکشیدیم و درنهایت با پتکهایی که حدود چهار کیلو وزن داشت، میزدیم و سنگها ترک میخورد. حدود ۱۰۰ تا قلم داشتیم که روزی دوسهبار میدادیم آهنگر تیز میکرد. آخر زود کند میشد.
بار کردن سنگهای بریدهشده در تریلی هم خودش ماجرا داشت؛ اوایل جرثقیل ارتش را آوردند تا سنگها را بلند کند و در تریلی بگذارد، اما جرثقیل هم نتوانست سنگینی سنگ را تحمل کند و تهش بالا آمد. بعد به فکر راه دیگری افتادیم؛ استفاده از تخته و جک و غلتک.
اول سنگ را با دیلم، چند نفری بلند میکردیم، بعد از بالای کوه غلت میدادیم و به پایین که میرسید، سنگها را با غلتک هل میدادیم و داخل تریلی میگذاشتیم، از آنسو در باغ نادری هم با همین شیوه سنگها را پیاده میکردیم.
سنگی که سردر موزه صنایع دستی فعلی در آرامگاه نادر است، ماجرای جالبی دارد. این سنگ، یکتکه است و حدود یک متروخوردهای میشود. یکی از سنگتراشان بهزحمت تمام سنگ را تراشیده بود، اما دو سانت کم داشت. مهندسان خارجی هم با اینکه میدانستند سنگ دو سانتی کم دارد، اجازه نصب داده بودند. جای خالی را هم با سیمان پر کرده بودند.
بعد از مدتی مهندس سیحون برای سرکشی به باغ آمد. مهندس، چشمان تیزبینی داشت و با یک راه رفتن در باغ، سریع میفهمید کدام سنگ بد کار شده. تا چشمش به سنگ بالای موزه صنایع دستی افتاد، پرسید این سنگ را چه کسی گذاشته بالا؟
باغ نادری چهار مهندس خارجی به نامهای بوشگو، فیانگر، کنستانتن و کریستو داشت که هریک زیر نظر مهندس سیحون، مسئول یک کار بودند. در میان مهندسها مسئولیت کریستو از بقیه بیشتر بود.
سیحون، کریستو را صدا کرد و گفت این سنگ ناقص است، چرا کار گذاشتید؟ بیاوریدش پایین و خرابش کنید. او سنگ را شکست و دوباره ما را فرستاد، برویم از کوهسنگی سنگ بیاوریم. خودش هم نظارت کرد تا سنگ اینبار دقیق تراشیده شود. او کوچکترین نقصی را در کار نمیپذیرفت و میگفت همین یک نقص کوچک بهمرور زمان موجب خراب شدن کل کار میشود. در آن ماجرا مهندس سیحون، همه مقصران را توبیخ کرد.
متأسفانه چندوقت پیش بازدیدی از آرامگاه نادر انجام دادم و دیدم که درزی در بالای سنگِ بالای موزه صنایع دستی ایجاد شده که هم آن را کثیف کرده است و هم وقت بارش برف و باران، موجب نفوذ آب در سنگ میشود. بیتردید در درازمدت این آسیب موجب تخریب سنگ خواهد شد.
این موضوع را با مسئولان باغ نادر درمیان گذاشتم و امیدوارم هرچه سریعتر ترتیب اثر دهند؛ چون نهتنها امروز قیمت آن سنگ بسیار زیاد است که دیگر حتی نمونهاش هم پیدا نمیشود و استخراج سنگ از کوهسنگی ممنوع شده است. علاوه بر اینها، آن سنگ حاصل دستکم دو ماه تلاش دو سنگتراش است. با ایزوگامی ساده، میتوان مانع از خسرانی چندصد میلیونی شد. من حاضرم شخصا پول ایزوگام آن را بپردازم.
من جوانتر از دیگر سنگتراشها بودم و به همین دلیل هنگام کار احساس خستگی نمیکردم. یک روز که در کوهسنگی مشغول کار بودم، مهندس سیحون بیخبر و بیآنکه دیده شود، گوشهای ایستاده بود و از دور بر کار ما نظارت میکرد. همکاران نشسته و مشغول استراحت و حرف زدن بودند و من بهتنهایی سیم بوکسل را به سنگ میبستم.
بعد از این ماجرا مهندس دو تومان به حقوق من اضافه کرد و حقوقم از روزی پنج تومان به هفت تومان رسید. سنگتراشها از این موضوع ناراحت بودند و میگفتند: «سلیمانی که بچه ما هم حساب نمیشود، از ما بیشتر حقوق میگیرد»، با این حال جرئت نمیکردند به مهندس سیحون اعتراض کنند. آن زمان حدود ۳۰ تا ۴۰ سنگتراش در باغ نادری کار میکردند. به همین خاطر بهدروغ به مهندس کریستو گفتند سلیمانی به شما توهین کرده است.
صبح روز بعد که سر کار رفتم، داشتم لباسهایم را عوض میکردم که نگهبان آمد و گفت مهندس کریستو گفته اسبابهایت را جمع کن و برو. آمدم دفتر، دیدم مهندس اخمهایش درهم است. گفت من با تو چهکار کردم که به من توهین کردی؟ گفتم من چه توهینی کردم؟ آخر اصلا من با مهندس کریستو کاری نداشتم. مسئول تحویل گرفتن سنگها مهندس بوشگو بود، با این حال مهندس کریستو اجازه صحبت بیشتر نداد و من هم دیگر بدون اینکه چیزی بپرسم، جمع کردم و رفتم.
داشتم در خیابان میرفتم که مهندس سیحون که آن زمان در طبقه بالای مسافرخانه بیهقی مستقر بود، مرا از پشت پنجره دید و صدا زد چرا سر کارت نیستی؟ کجا میروی؟ گفتم مرا بیرون کردند. گفت چه کسی تو را بیرون کرده؟ گفتم مهندس کریستو.گفت برگرد، برو باغ نادری، الان میآیم.
بعد از چند دقیقه با مهندس فیانگر آمد. به کریستو گفت چرا سلیمانی را بیرون کردی؟ مهندس کریستو در جوابش گفت به ما توهین کرده، به شما هم توهین کرده. سیحون گفت اگر به ما توهین کرده، باید به ما میگفتید نه اینکه خودتان اخراجش کنید، حالا چه توهینی کرده؟ کریستو گفت: سنگتراشها گفتند.
به نگهبان گفت بروید سنگتراشها را صدا کنید. سنگتراشها همه آمدند. حدود ۴۰ سنگتراش را یکبهیک برد در اتاق و پرسید شما خودتان شنیدید؟ چه ساعتی؟ کجا؟ چه گفت؟ و... همه میگفتند ما از دیگران شنیدیم.
خلاصه مهندس سیحون همه را با هم روبهرو کرد و آخرش هم کسی گردن نگرفت. نه اینکه مهندس بهخاطر من این کار را کرده باشد؛ او در کارش دقیق بود و میخواست با این کار جلوی تکرار شایعهسازی در کار را بگیرد. در پایان گفت من با این آقا در تهران آشنا شدم، آمده بود زیارت که من با اصرار نگهش داشتم. هر وقت از ایشان شکایت داشتید، به من بگویید.
آن روز هم دیدم او دارد زحمت میکشد و بقیه نشستهاند به گپ زدن و خندیدن؛ برای همین مبلغی به حقوقش اضافه کردم. ما به کار پول میدهیم. هرکس از این به بعد خوب کار کند، حقوقش را افزایش میدهیم.
من از آغاز پروژه در سال ۳۵ تا پایان آن یعنی ۱۲ فروردین ۱۳۴۲ در باغ نادری کار کردم و آخرین سنگتراشی بودم که آنجا را ترک کرد. آخر جوان بودم و از بقیه تمیزکارتر. مهندس بوشگو که سنگها را تحویل میگرفت و شمشه میگذاشت که بالاپایین یا گود نباشد، سنگهای مرا که میدید، میگفت بروید از سلیمانی یاد بگیرید.
سنگ قبر نادر را هم من تراشیدم. خیلی طول کشید تا سنگ را تراشیدیم. دو تا دستگاه برقی خراب شد؛ چون سنگهای کوهسنگی محکم است و الان هم دستگاهی برقی نیست که بتواند این سنگها را بتراشد. باید با دست، بریده و ساییده شود. سنگ قبر نادر که تمام شد، مدتی ماند تا کسی برای نصب آن پیدا شود. آخر مسئول نصب سنگها، مهندس فیانگر بود که متأسفانه در حادثه رانندگی در راه نیشابور به مشهد فوت کرده بود. درنهایت مهندس غباری که در پروژه راهآهن مشغول کار بود، آمد و گفت که سنگ را چطور بگذاریم.
وقتی آرامگاه سابق نادر را خراب کردند، بقایای جنازه او و کلنل محمدتقیخان پسیان را از قبر بیرون آوردند. این کار برعهده کارگران بنا بود، اما همه شاهدش بودیم. استخوانهای نادر را به همراه قدری از خاک زردی که اطراف جنازه بود، بیرون آوردند و در نایلون بزرگ و سپس تابوتی گذاشتند.
نیازی به بردن تابوت به سردخانه نبود، آخر گوشت و خونی نمانده و فقط استخوان بود. استخوانها کامل بود، فقط سرش جدا بود. سر محمدتقیخان هم جدا بود. هیکل نادر، درشتتر از محمدتقیخان پسیان بود. در کتابها خواندهام که در دنیا تنها چهار نفر با دو دست شمشیر میزدند، یکی از آنها نادرشاه است که با یک دستش، تبرزین و با دست دیگر شمشیر میگرفته است.
شاهاسماعیل صفوی و تیمورلنگ و سزار روم سه نفر دیگری هستند که دو دستی میجنگیدهاند. از سال ۳۵ تا ۴۲ تابوتها در مکان دیگری قرار داشت و بعد که کار ساخت آرامگاه تمام شد، تابوتها را آوردند و حجتالاسلام محمود روحبخش بر آنها نماز میت خواند و سپس در مراسمی رسمی دفنشان کردند. بهجز آقای روحبخش، بنّا و سنگتراش و کارگر و حتی مهندسهای خارجی در نماز میت شرکت کردند.
شکر خدا در طول اجرای پروژه ساخت آرامگاه نادر حادثهای رخ نداد و کسی فوت نکرد. تنها یک مصدوم داشتیم که او هم هنگام بار کردن سنگها در تریلی، صدمه دید. دیلمی که سنگ را بلند میکرد، مانند قیچی بود. یکبار دست یکی از سنگتراشها به زاویه آن گیر کرد و بریده شد، بهطوریکه فقط از پوست آویزان بود.
من سریع انگشتانش را گرفتم و دیگران دست مرا با پارچه به دست او بستند و همینطور به بیمارستان رفتیم. دکترها گفتند دست شما مثل آتل عمل کرده و باعث شده رگها کنده نشود. اگر این کار را نمیکردید، ممکن بود انگشتانش قطع شود. آن زمان ما بیمه درمانی بودیم و بیمه، خرج درمانش را و همچنین حقوقش را تا زمانی که خوب شود، پرداخت.
همان زمانی که کارمان در باغ نادری تمام شده بود، رفتیم به کوهسنگی و برای آرامگاه خیام سنگهایی تراشیدیم. کار من برای آرامگاه خیام دو تا سهسال، بیشتر طول نکشید. سنگها را در مشهد تراشیدم و اصلا به نیشابور نرفتم.
بعد از آن، سنگ جدولها و پلهها و سکوهای بیمارستان قائم (عج) را تراشیدم، بعداز آن رفتیم آرامگاه فردوسی، سنگهای موزه و رستوران و همچنین سنگ قبر فردوسی را تراشیدیم. در پایان هم رفتم راهآهن.
سنگ تمامی این مکانهایی که نام بردم از کوهسنگی استخراج شده بود و با پتک و قلم تراشیده میشد. آخرین سنگتراش تمامی پروژهها هم خودم بودم؛ چون بعضی از سنگها بعداز پایان کار نیاز به ترمیم داشت و ازآنجاکه من جوان و تمیزکار بودم، شرکت مهندسان، تمیزکاری و ترمیم نهایی را بهعهده خودم میگذاشتند.
وقتی در باغ نادری مشغول به کار بودم، مجسمه نادر را که ساخته ابوالحسنخان صدیقی است، درون صندوق از ایتالیا آوردند. در آنجا دیدم که در پاهای عقب اسب سرب ریختند تا محکم بایستد و خراب نشود. این در ذهنم مانده بود تا اینکه در بحبوحه انقلاب وقتی داشتم از مغازه به خانه برمیگشتم، دیدم جوانها در میدان مجسمه (شهدا) میخواهند مجسمه شاه را سرنگون کنند. هرچه تلاش میکردند نمیتوانستند مجسمه را تکان دهند.
یادم آمد که پاهای مجسمهها را سرب میریزند. گفتم آتش بیاورید؛ باید سرب را آب کنیم. جوانها رفتند از ماشینهایشان بنزین آوردند و ریختند پای مجسمه. سرب ملایم شد. بعد با ریسمان کشیدیم و مجسمه پایین آمد. جوانها مرا روی شانه بلند کردند. گفتم من یک کارگر سادهام و هرآنچه در باغ نادری دیده بودم، منتقل کردم.
بعد جوانها مرا با خودشان به فلکه تقیآباد بردند و مجسمه آنجا را هم به همین شیوه سرنگون کردیم. خلاصه به یک نصف روز همه مجسمههای شاه در هتل هایت (هما)، میدان تقیآباد (شریعتی)، بیمارستان شهناز (قائم) و... را پایین کشیدیم.
راهآهن از آن پروژههای طولانی بود که چندینسال طول کشید. برخی از مردم تصور میکردند، چون امام رضا (ع) دلش نمیخواهد قطار به مشهد بیاید، کار به پایان نمیرسد! حقیقت امر این بود که بودجه نبود و حتی ششماه در راهآهن به ما حقوق ندادند.
در آخر هم با شکایت توانستیم پولمان را بگیریم. مدیر شرکت سازنده راهآهن از اقوام «اسدا... علم» از وزیران شاه بود و به همین خاطر کلی تلاش کردیم تا توانستیم پولمان را بگیریم.
یک خاطره تلخ از راهآهن دارم. یک روز همانطور که با چکش روی سنگ میزدم، نوک قلم شکست و تکه آهن پرید توی چشمم. هر کار کردیم، نتوانستیم آن را دربیاوریم. گفتم شب بخوابم خودش درمیآید، اما نصف شب، درد امانم را برید و ناچار شدم شبانه به بیمارستان بروم.
دکتر قریشی گفت «باید چشمت عمل شود؛ زیرا آهن پرده اول و دوم آن را سوراخ کرده و اگر خدای ناکرده پرده سوم هم سوراخ شود، نابینا میشوی.» آن شب چشمم را عمل کردند و بعداز مدتی خوب شد. در مدتی که استراحت میکردم، حقوقم را میپرداختند؛ اتفاقی که بعد از بازنشستگی برایم نیفتاد! من بیشاز ۲۰سال سابقه بیمه دارم، اما گفتند بیمه شما درمانی است و حقوق بازنشستگی به شما تعلق نمیگیرد.
بعداز پایان کار راهآهن برای ساخت پلی در قوچان عازم این شهر شدم. قوچان دو پل دارد؛ یکی را روسها ساختند و ما رفته بودیم تا دیگری را بسازیم. آنجا مشغول کار بودم که اولین فرزندم به دنیا آمد.
همسرم در مشهد تنها بود و من در قوچان، کسی را هم نداشتم که بگویم برود و مراقب همسرم باشد. به همین خاطر کار سنگتراشی را کنار گذاشتم؛ آخر دیگر در مشهد نیازی به سنگتراش نبود و من هم دیدم نمیشود هر بار در شهری باشم و همسر و فرزندانم را تنها بگذارم.
به مشهد که برگشتم، متوجه شدم راهآهن سوزنبان استخدام میکند. بههمراه برادر همسرم برای استخدام رفتیم. گفتند هر کس ششکلاس سواد دارد، اسم بنویسد. برادر خانمم تا کلاس ششم خوانده بود، ولی من اصلا سواد نداشتم؛ بااینحال اسمم را نوشتم و بعد از آنجا مستقیم رفتم اکابر ثبتنام کردم. یک ماه رفتم کلاس اول و بعد امتحان دادم و قبول شدم. هوشم خوب بود. بعد گفتند باید بروی کلاس ۲ و...
من گفتم اگر بخواهم با همین روند ادامه دهم، زمان استخدام راهآهن تمام میشود. به همین دلیل مستقیم از کلاس اول رفتم ششم. گفتم یا قبول میشوم و مدرک میگیرم یا هیچ. برادر دیگر همسرم آن زمان کلاس ۱۰ بود و در نیروی هوایی کار میکرد. گفتم بیا به من کمک کن، بگذار گواهی را بگیرم و استخدام شوم و دنبال سنگتراشی به این شهر و آن شهر نروم.
چهارماه شبانه به کمک ایشان خواندم و رفتم امتحان دادم. شبی که فردایش قرار بود نتیجهها بیاید، خواب دیدم که همه قبول شدند بهجز من و دوستانم میگویندای تنبل،ای تنبل! صبح زود رفتم اداره فرهنگ که آن زمان در حوالی چهارطبقه بود.
اسامی قبولشدهها را روی شیشه نصب کرده بودند. خیلی شلوغ بود. جمعیت را کنار زدم و رفتم جلو. ناگهان چشمم به اسمم افتاد و پریدم هوا. وقتی نتیجه را اعلام کردند هنوز مهلت استخدام تمام نشده بود، اما برای استخدام باید کارنامهام را میبردم. آن زمان کارنامهها را از تهران میفرستادند و تا زمانی که کارنامه را بفرستند، مهلت استخدام راهآهن هم به پایان رسید. برادر همسرم استخدام شد و من هم رفتم در بازار مشغول به کار شدم.
ما جماعت زحمتکش بالاخره برای خودمان کاری پیدا میکنیم. من هم در میدانبار نوغان مشغول به کار شدم و مغازه برنجفروشی راه انداختم. هنوز آن مغازه را داریم و از برکت همان خانه خریدیم و الان هم از پول اجارهاش روزگار میگذرانیم. چهارپسر و یک دختر دارم. یک پسرم شهید شده است. از بعد سکونت در مشهد هم دوبار بیشتر به زادگاهم در آذربایجان نرفتهام.