بهدستآوردن خیر دنیا و آخرت، خواسته خیلیهاست اما نصیب هرکسی نمیشود. خوببودن هنر انسانهای شریف است. قهرمان داستان امروز، در خانه، دوست و حامی خواهرها، در محل کار و پیشه، معلمی نمونه و در جبهه جنگ نیز سربازی غیور بوده است؛ جوانی که همهجا درخشیده و نام نیک برجای گذاشته است. لابد آنقدر خوب بوده و خوبی کرد ه که وقتی در جبهه بوده است، دانشآموزانش برای او نامه مینوشتهاند و دلتنگش میشدند و بعداز شهادت هم برای تشییع پیکر او آمد ند .
پیگیری که 35روز بعد از شهادت از خط مقدم بازگردانده و تحویل مادر شد. سربازی که حاضر نبود اورکت نظامی بیتالمال را در روز شهادت بپوشد که سوراخ و خراب نشود. شهیدعلی اسفندیاری را مادری تربیت کرده که حالا ساکن محله مجیدیه شده است و هشتدخترش، نوبتی از او مراقبت میکنند. مادر شهید و مریم، دختر پنجمش، و نیز همسر او که راوی دفاع مقدس است، یعنی غلامرضا محمدزاده، میزبان ما هستند تا از شهید بگویند و روزهای فراق مادر را مرور کنیم.
عکس علی روی قاب بزرگی کنار مادرش قرار دارد؛ طوری که انگار مادر و پسر کنار هم منتظر شروع گفتوگو هستند. جوانی خوشقامت و برازنده است که نگاهی مهربان و مصمم دارد. به خانهشان آمدهام تا با مادر حدود هشتادسالهاش صحبت کنم.
شهربانو حسنی، مادر شهید علی اسفندیاری، متولد1322 در تربت حیدریه است. از دوسالگی همراه خانواده به مشهد آمده است و در چهارراه مقدم ساکن شدهاند. حسینآقا، همسرش، اهل رشتخوار بوده است و خانوادهها دورادور همدیگر را میشناختند. حاصل ازدواجشان 10فرزند است، هشتدختر و دوپسر. حسینآقا ششسال پیش به رحمت خدا رفته است.
پدر و مادر علی، بعداز ازدواج ساکن سیمتری شدند. مادر شهیدِ قصه ما که حالا پا به سن گذاشته است، لبخند میزند و درباره خاطره پنجسالگی پسر شهیدش میگوید: میخواست به مدرسه برود.
میگفت پسرعموها مینویسند و من هم میخواهم بنویسم. آنقدر گریه و بیقراری کرد که بیمار شد. عمویش او را در مدرسه حاجیعابدزاده، خیری که چهاردهبنای مذهبی به یاد چهاردهمعصوم(ع) ساخته است، ثبتنام کرد. علی تا کلاس پنجم در این مدرسه درس خواند.
سال بعد که برای ثبت نامش به دبیرستان رفتیم، گفتند برای ثبتنام هنوز یکسال کم دارد. دوباره به جوادیه رفت و معلمش به او گفت که آن یک سال را به دانشآموزان درس بدهد. به خانه که میآمد، میگفت من معلم هستم. از ششم تا یازدهم را در مدارس دیگری درس خواند و بعد از آن به تربیتمعلم قوچان رفت. بعد از دو سال هم به مشهد آمد و معلم شد.
صحبت به اینجا که میرسد، مریم اسفندیاری، خواهر شهید، شروع به صحبت میکند. او متولد1346 و پنجمین دختر حاجخانم است و با شهید که متولد1340 بوده است، ششسال اختلاف سنی داشتهاند. مریم درباره برادر شهیدش میگوید: حقیقت این است که خیلیها وقتی عزیزی را از دست میدهند، تازه به یاد خوبیهایش میافتند و درباره مرحوم خوب صحبت میکنند، ولی ما حتی قبل از شهادت نیز همیشه از علی به نیکی یاد میکردیم.
همیشه وقتی به خانه میآمد، جلو پایش بلند میشدیم و ما خواهرها و برادرمان حتی یک خاطره تلخ از او نداریم. ما خواهرها تعدادمان زیاد بود. ما را جمع میکرد و به حیاط خانه میبرد.دستگاه ضبط کوچکی داشت و برای ما سرود مذهبی پخش میکرد و از ما میخواست سرودها را یاد بگیریم و باهم بخوانیم. هنوز بعضیها را یادم هست که میخواند «ضامن آهو رضا/ کشته مأمون رضا/ یا علی موسیالرضا(ع)/ و...».
مادر شهید درباره نوجوانی او صحبت میکند و میگوید: علی یکی از نمازگزاران ثابت مسجد سبزواریها بود و نمازش را اول وقت میخواند. برایش خیلی مهم بود که این فریضه را همان اول وقت به جا آورد. در مسجد به بچهها علوم قرآنی درس میداد. احترام ما را خیلی نگه میداشت. هروقت جایی میرفتیم، پشت سر ما حرکت میکرد. همیشه میگفت «اول شما بروید و من بعد میآیم.»
پدرش هم گفت باید برود، خودش هم دوست دارد. بگذار برود
مریمخانم صحبت مادر را ادامه میدهد و میگوید: وقتی کمی بزرگتر شد، فعالیتهای بیرون خانهاش بیشتر شد و اکثر مواقع در مسجد محله حضور داشت. به نماز جماعت اعتقاد زیادی داشت. زمان اذان به ما خواهرها میگفت «هرکس میخواهد همراه من بیاید.»
هفدهسالگی شهید مصادف میشود با روزهای انقلاب اسلامی که در آن ایام، علیآقا همهجوره در راه پیروزی انقلاب تلاش میکرده است. مادرش میگوید: با اینکه نوجوان بود، در راهپیمایی و تظاهرات شرکت میکرد و شبها در خیابانها کشیک میداد. مسجد سبزواریها در کوچه دوم سیمتری طلاب واقع است و چون در آنجا خیلی فعال بود، عکس علی را اکنون در مسجد زدهاند. خواهرهایش را هم تشویق میکرد که در راهپیمایی شرکت کنند. زمانی که جنگ شروع شد، به او گفتم «میخواهی بروی علیآقا؟» گفت «بله.» پدرش هم گفت «باید برود، خودش هم دوست دارد. بگذار برود.»
10بار به جبهه رفت و در هفتعملیات شرکت کرد. آخرینبار سهشنبه رفت و جمعه به شهادت رسید. ما خبر نداشتیم. نماز جمعه بودیم؛ دیدیم که زنگ حمله (مارش جنگی) میزنند. وقتی پرسیدم چه خبر است، گفتند عملیات شروع شده است. چندروز گذشت. دیدم خبری از علی نیست. هر روز به سپاه میرفتم و جویای حالش میشدم. میگفتند صحیح و سالم است. آخر گفتم تو را به خدا بگویید کجاست. آنها هم گفتند «علی به خط مقدم رفته و برنگشته است.»
35روز طول کشید تا پیکرش را به عقب بیاورند. علی همراه یکی از همرزمانش به خط مقدم رفته و دیدبان بود. بیسیمچی را موج گرفته بود و علی بهدنبال درستکردن بیسیم بوده است که تیر به پهلویش اصابت میکند. همرزم دیگرش بهسراغش میآید اما علی اجازه نمیدهد او را به عقب ببرد و از او میخواهد که بیسیم را بردارد و به عقب برگردد تا به دست عراقیها نرسد.
غلامرضا محمدزاده متولد1347 همرزم علی اسفندیاری و همسر خواهر شهید است. او حرفهایی شنیدنی درباره شهید دارد. اول از همه درباره دوستیشان میپرسم که از چه زمانی شروع شده است. غلامرضا میگوید: ما در یک محله زندگی میکردیم و علی را اولینبار در مسجد سبزواریها دیدم. با همسنوسالهایم در خیابان بازی میکردیم و خیلی هم شر و شیطان بودیم. یادم است یکبار علی با روی خوش بهسمت ما آمد و گفت میخواهم شما را به یکجای خوب ببرم. همراهش رفتیم و ما را برد به مسجد.
درباره علی و اخلاقش میگوید: برای شناخت علی باید پیشینه او را شناخت. باید پدر و مادر او را شناخت. پدر او را به مسجد و روضه اهلبیت(ع) میبرد، آن هم در زمان حکومت شاهنشاهی. علی در این فضا بزرگ شد و ریشه گرفت. در پایان هنرستان با پدرش مشورت کرده و گفته بود که معلمی را دوست دارد و از نهم به دانشسرا میرود. روزهای اوج انقلاب بود و علی هم مبارزات خود را شروع کرد. خیلی جاها پیشقراول تظاهرات در دانشسرا بود. دانشسرا که تمام شد، در منطقه تبادکان مشهد در روستای کنهبیست، تدریس را در کلاسی با دانشآموزان پایههای مختلف شروع کرد.
گاهی به مدرسه علیآقا میرفتم و از نزدیک، برخورد خوب او را با دانشآموزان میدیدم. آنقدر خوش برخورد بود و کارش را خوب انجام میداد که مسئولان آموزشوپرورش از او خواستند در مقطع راهنمایی نیز تدریس کند. مدرسه راهنمایی در محدوده پنجتن بود. بچهها خیلی دوستش داشتند و انتظار میکشیدند ساعت تدریس علی برسد. این علاقه را از نامههایی که شاگردانش برایش مینوشتند و به جبهه میفرستادند، میتوان فهمید. نامههایی بود سرشار از اشتیاق، احساسات و عشق به معلمی که انتظار دیدنش را میکشیدند.
علیآقا چندسال در جبهه حضور داشت و در عملیاتهای مختلف شرکت کرد . البته در فاصله بین اعزامها درس، تحصیل و کار را هم دنبال میکرد. همرزم و دوست شهید میگوید: سال1362در عملیات خیبر و بعد در عملیات بدر شرکت کرد. وقتی برمیگشت، تدریس هم میکرد. همان زمان در رشته الهیات دانشگاه فردوسی دانشجو شد. سال دوم دانشگاه بود که در عملیات کربلای4 و در روز 4دی1365 به شهادت رسید. به درس و مطالعه خیلی اهمیت میداد.
در خانه محله طلاب فقط دو اتاق داشتند و تعداد خواهر و برادرها زیاد بود؛ بههمیندلیل نردبان میگذاشت و بالای پشت بام با جعبه میوه برای خودش اتاق کوچکی درست کرده بود. دورتادور آن را پوشانده بود تا هم گرم شود و هم نور همسایهها را اذیت نکند. لامپی هم برای همان اتاق موقت گذاشته بود. یک واکمن کوچک داشت که نوارهای آن را هنوز داریم. سر هر کلاس دانشگاه، صدای استاد را ضبط میکرد و در خانه دوباره گوش میداد. صدای خودش هم هست که درسها را مرور میکرد. زمانیکه به شهادت رسید، 5هزارجلد کتاب داشت.
آخرین وصیتش این بود که اورکتی که در ساکم گذاشتهام، متعلقبه بیتالمال است و برای من نیست
در کتابخانه او همه نوع کتاب موجود است و از گروهها باخط فکری گوناگون کتاب دارد؛ کتابهای شهیدمطهری، شهیدمفتح، دکترشریعتی، احزاب مختلف و حتی بولتنهایی که هرگروه در دانشگاه روی میز خودش میگذاشته و اندیشه خود را ترویج میکرده است. آنها را هم برداشته و آورده و خوانده بود و درنهایت مسیرش را انتخاب کرده بود؛ این یعنی بصیرت وآگاهی.
آقاغلامرضا درباره شهادت علی حرفهای بسیاری دارد. از صبح روزی میگوید که گویی علی میدانسته قرار است شهید شود. آقا غلامرضا میگوید: صبحگاه بود و باید برای تمرینات میرفتیم. علیآقا گفت «صبر کن کارت دارم.» رفتیم به آسایشگاه و روبهروی هم نشستیم. به من گفت «میدانی در دنیای اسلام جنگ است.» اسم تکتک کشورها را برد و گفت «میدانی سر چیست؟» گفتم نمیدانم. گفت «اینها سر اسلام است؛ حمله صدام بهخاطر خاک نیست، بلکه سر اسلام است. آنها اسلام را نمیخواهند و میدانند ریشه آن در ایران است و میخواهند آن را جمع کنند. جنگ ما جنگ برحقی است.»
وقتی این حرف را میزد، احساس میکردم زمان شهادتش رسیده است. گفت «حواست باشد که به خانوادهام بگویی علی انتخابش را کرده و با پای خودش به این جنگ رفته بود.» بعد گفت میخواهد حتما در بهشت رضا دفن شود. یکماه مانده بود به عملیات کربلای4 و آخرین وصیتش را یکماه قبل از شهادتش نوشته بود. ششنفر در سه تیم دونفره وارد عملیات شدند برای دیدبانی. از ما جدا و قرنطینه شدند تا عملیات لو نرود. چندساعت قبل عملیات، دوباره علی را در شلمچه دیدم که بسیار آراسته بود و لباسهای مرتب پوشیده بود.
گفت «آمدهام آخرین وصیتم را بگویم.» میدانستم دیگر برنمیگردد و بسیار گریه میکردم. آخرین وصیتش این بود که «اورکتی که در ساکم گذاشتهام، متعلقبه بیتالمال است و برای من نیست.»
مادرم به حیاط رفت و روی موزاییکها نشست و گفت جگرم آتش گرفت
با اینکه خیلی سرد بود، آن را نپوشید؛ چون میدانست شهید میشود و ممکن است اورکت با گلوله سوراخ شود. همان شب دیگر برنگشت و در جزیره بوارین ماند. آن شب عملیات ناموفق بود و مجروح شد و بدنش هم جا ماند.
مریم، خواهر شهید، درباره تشییع پیکر برادرش میگوید: همه میدانستند برادرم شهید شده است. همسایهها و اقوام نزدیک خبر داشتند. علاقه خاصی بین ما و برادرم بود و همین باعث میشد کسی نتواند خبر شهادت را بگوید. یادم است در آن 35روز وقتی سفره ناهار و شام پهن بود، اشک ما هم در غذا میریخت. دلمان گواهی میداد که شهید شده است. در آن 35روز اقوام دائم به ما سر میزدند. یک شب پدرم بیدار شد؛ بهشدت گریه میکرد و میگفت «خواب دیدم علی شهید شده و تیر به پهلویش خورده است.»
دائم تکرار میکرد «معلم بابا! دانشجوی بابا! حیف تو است که بروی زیر خاک.» همه گریه میکردیم. گریههای سوزناک پدر را بهخوبی به یاد دارم. یک ماه در این شرایط گذشت تا اینکه از بنیاد شهید آمدند و گفتند برای تشخیص چهره فردی بیاید که از اعضای درجهیک خانواده نباشند. به عمه خبر دادند و تا شب کمکم به ما گفتند. مادرم به حیاط رفت و روی موزاییکها نشست و گفت «جگرم آتش گرفت.»
همچنان باور نمیکردیم و میگفتیم نکند در بیمارستان است. روز بعد با اقوام به معراج رفتیم. صدای جیغ و شیون بند نمیآمد. 172شهید آورده بودند و جمعیت آنقدر زیاد بود که ما به برادرم نمیرسیدیم. به هر سختی بود، پسر بزرگ خالهام ما را به پیکر رساند. نتوانستم صورتش را ببینم، فقط دستش را گرفتم و روی صورتم گذاشتم. پوست دستش هنوز ملایم بود، اما مادرم صورتش را دیده بود. دخترخالهام خوابی دید و علی در خواب به او گفته بود «خانوادهام اینقدر نگویند که صورت من را ندیدهاند!»