بیشتر مردم مهاجر ساکن این محدوده بسیار فرشتهخو هستند. در پاکدستی و راستی، در حلال و حرام، در ایمان و اعتقاد به دین و ائمه اطهار کمتر همانند دارند. عجیب نیست که از این جماعت دلاور مردانی به نام فاطمیون بلند شدهاند و عَلم اسلام را در دست گرفتهاند.
به منزل شهید علی رحیمی آمدهایم. کسی که در اوج جوانی و اراده، در شرایطی که کسب و کار خوبی دارد، ازدواج کرده و دارای ۲ فرزند است کمر به دفاع از حرمین شریفین میبندد و راهی مبارزه با افراطیون میشود. چه سرگذشت عجیبی، چه تصمیم بزرگی که به خاک بیگانه بروی و سلاح به دست بگیری و شهید شوی.
جز دعوت حق و ایمان راسخ چه چیزی میتواند اینچنین شور ایجاد کند که از زن و فرزند و دنیا بگذری و بروی تا با معبودت دیدار کنی. گفتوگوی ما با همسر شهید علی رحیمی است. پای درد دل و خاطراتش نشستیم و قسمتی کوتاه را برای شما نوشتیم تا هر آن کس که این متن را میخواند مدتی کوتاه با علی همراه باشد.
شهید علی رحیمی متولد سال ۱۳۶۵ در بامیان افغانستان است و آذرماه ۹۴ در سوریه و در نبرد با داعش به شهادت میرسد. همسر علی آقا، خانم لیلا علیجانی متولد ۱۳۶۶ است. علی آقا سال ۸۶ و در ۲۱ سالگی با خانم علیجانی ازدواج میکند. احسان و عرفان در سالهای ۸۸ و ۹۰ به جمع خانواده دو نفرهشان اضافه میشوند.
خانم علیجانی میگوید: «در این سالها که کنار ما بودند زندگی مشترک خوبی با هم داشتیم تا اینکه جنگ سوریه آغاز شد. علی آقا همیشه از رفتن به جنگ صحبت میکرد. اولین بار سال ۹۲ بود که صحبت از رفتن به سوریه کرد و اصرار داشت تا رضایت من و خانواده خودش را برای رفتن به جنگ و سوریه جلب کند. بارها من و خانواده خودشان اجازه ندادیم و میگفتیم که فرزند کوچک دارد و باید از خانوادهاش حمایت کند. سال ۹۳ دوباره تقاضای خود را مطرح کردند و با خود برگه به خانه آوردند تا آن را امضا کنیم و برای رفتن به جنگ رضایت دهیم، ولی مخالفت کردیم.
سال ۹۴ که ابوحامد توسلی، فرمانده فاطمیون، به شهادت رسیدند اصرارشان برای رفتن به جبهه بیشتر شد. پافشاری بیش از حدشان باعث شد که من و پدر و مادرش رضایت دهیم تا به سوریه برود. ۲۵ مردادماه ۹۴ به سوریه اعزام شدند. سربازانی که برای مبارزه با دشمن میرفتند هر سه ماه یکبار برمیگشتند تا هم خانواده را ببینند و هم تجدید قوا کنند. قرار بود آبانماه برای دیدار با خانواده به مشهد بیاید که خبر شهادتش به دستمان رسید.»
اصالتا اهل بامیان افغانستان هستند. خانم علیجانی میگوید: «علی آقا یک ساله بودند که به ایران مهاجرت کردند و خانواده من نزدیک به ۲۰ سال است که ساکن ایران هستیم.»
صحبت از حرفه و کار شهید علی رحیمی میشود و همسرش میگوید: علی آقا معمار بود و کارهای بنایی را از ابتدا تا انتهای آن به عهده میگرفت و بنای تمام شده را تحویل مشتری میداد. اوستا بنا بود. این اواخر کارهای مربوط به انگشترسازی را نیز در خانه انجام میداد. انگشتر درست میکرد و به بازار میبرد. خدا را شکر وضعیت زندگیمان خوب بود.
خانم علیجانی میگوید: «اوایلی که شهید رحیمی از سوریه و رفتن به جنگ و شرایط آنجا صحبت میکردند، من اطلاعات زیادی از جنگ سوریه نداشتم و سرگرم زندگی روزمره بودم و تصورم این بود که جنگ سوریه به ما و کشور ایران ارتباطی ندارد. بعد از مدتی علیآقا توانست تلفن همراه جدیدی برای خود تهیه کند و میتوانست از طریق آن اخبار جدید سوریه را دنبال کند.
فیلمهای سربریدن و تجاوز به نوامیس مسلمانان را که نگاه میکرد روحیهاش تغییر میکرد و در خود فرو میرفت و به من میگفت «ببین که داعش دارد با خانوادههای مسلمان و برادران دینی ما چه میکند.» همان دوران بود که داعش به حرم حضرت زینب (س) نیز رسیده بود و در حال تخریب آنجا بود.
با گفتن این صحبتها اصرار میکرد و میگفت «باید اجازه دهید که من به جنگ بروم.» آن موقع خانه دو طبقه داشتیم و شبها به پشتبام میرفت و فیلمها را نگاه میکرد. اجازه نمیدادم در خانه و کنار بچهها این فیلمها را ببیند. چندبار آرام به پشتبام رفتم و دیدم با دیدن فیلمها چقدر کلافه شده و روحیهاش تغییر کرده است. همان زمان یک کار بزرگ را همراه با برادرش قبول کرده بود. با اینحال کار را نیمه رها کرد و به سوریه رفت.
خانم علیجانی میگوید: «آن موقع ما با خانواده علیآقا زندگی میکردیم. خانواده همسرم طبقه پایین بودند و ما طبقه دوم زندگی میکردیم. مادر علی هم راضی نبودند پسرشان به جنگ برود، ولی پدر شوهرم از همان اول میگفت «مرد باید هرجا که جنگ هست و مظلومی جانش در خطر هست برای دفاع از او برود.» آخر هم مادر علیآقا رضایت نداد و من و پدر ایشان برای رضایت رفتیم. علیآقا یک برادر و سه خواهر دارد.»
خانم علیجانی میگوید: «افرادی که قصد رفتن به سوریه را داشتند در مسجد دور میدان گلشهر و در گروه فاطمیون ثبتنام میکردند. خانوادهها هم برای دادن رضایت به همین مسجد میرفتند. علی آقا برگه رضایت را به خانه آورد تا من و پدرش امضا کنیم و انگشت بزنیم، ولی من گفتم به مسجد میآیم و همانجا رضایت میدهم، اول قبول کردم، ولی روز دوم پشیمان شدم و دوباره به مسجد رفتم و گفتم راضی نیستم. آنجا هم گفتند که ما کسی را به زور به جنگ نمیبریم و میتوانید این برگه را پاره کنید، ولی علیآقا از آن روز به بعد خیلی پیگیری کرد.
یکسره تماس میگرفت و میپرسید کی اعزام دارید تا اینکه بعد از یک هفته سر سفره ناهار بودیم که با او تماس گرفتند و گفتند ساعت یک خودش را به محل اعزام برساند. سریع لباسهایش را جمع و جور کرد. با همه خداحافظی کرد و خودش را به محل رساند. یکماه از او بیخبر بودیم تا اینکه تماس گرفت و گفت «این یک ماه در تهران آموزش میدیدم و امروز به سوریه پرواز داریم.» دوباره خداحافظی کرد و بعد از ۲ روز تماس گرفت و گفت «به دمشق رسیدیم و حالمان خوب است.»
خانم علیجانی میگوید: «علی که زنگ میزد میگفت در آشپزخانه کار میکند و به خط مقدم برای جنگ نمیرود. تا اینکه پسرعمویش از آنجا آمد وقتی از او پرسیدم «علی چطور است و چه میکند؟» گفت «علی حلب است و در عملیاتهای آن منطقه شرکت میکند.» گفتم، ولی به ما گفته دمشق است.
اینجا جنگ است و امکان دارد شهید شوم. شهادت لیاقت میخواهد شاید نصیب من نشود، ولی شما مرا حلال کنید.سلام مرا به همه برسانید
خندید و گفت «این چه حرفی است هرکس به سوریه رفته برای جنگ رفته نه خوردن و خوابیدن. علی در خط مقدم حلب و در گروه تک تیرانداز اسمنویسی کرده است. همیشه هم در خط مقدم جنگ شرکت دارد. برایش دعا کنید.» دوباره که با ما تماس گرفت از او گله کردم و گفتم «چرا راست و حقیقت را به ما نگفتی؟» گفت «نمیخواستم شما را نگران کنم» بعد هم حلالیت گرفت و گفت «اینجا جنگ است و امکان دارد شهید شوم. شهادت لیاقت میخواهد شاید نصیب من نشود، ولی شما مرا حلال کنید.سلام مرا به همه برسانید»
بعد هم از مادرش حلالیت گرفت و گفت «یک عملیات دیگر پیش رو داریم این را بروم اگر به سلامت برگشتم به مشهد میآیم.» این تماس تلفنی یک هفته قبل از شهادت علی آقا گرفته شد.»
۲ روز بعد دوباره با پدر همسرش تماس میگیرند و از ایشان هم حلالیت میگیرد. خانم علیجانی میگوید: «روز جمعه بود که با پدرم صحبت کردند و روز بعد به شهادت رسیدند. سیزدهم محرم سال ۹۴ بود. آن دوره تعداد زیادی از مشهد اعزام شدند. هر هفته چند ماشین اعزام داشتند.
برای ثبتنام به میدان دوم گلشهر میرفتند. بعد هم از میدان ۱۵ خرداد اعزام میشدند به سمت تهران و بعد هم سوریه. پسرعموی همسرم از تهران رفته بود، ولی خیلی از اقوام و همسایهها از همین محدوده خودمان برای ثبتنام و اعزام به جبهه رفتند.»
جزو خانوادههایی هستند که توانستند پیکر شهید خود را دریافت کنند. خانم علیجانی میگوید: «چند روز از آخرین تماس علیآقا گذشت و هیچ خبری از او دریافت نکردیم. آنقدر با منطقه تماس گرفتم تا اینکه خبر شهادتش را به من دادند. وقتی با پدرم صحبت کرد قرار گذاشت تا شب به خود ما زنگ بزند. شب منتظرش بودیم و خبری نشد به شماره یکی از همرزمانش زنگ زدم.
هر وقت نمیتوانستم شماره خودش را بگیرم به همرزمانش زنگ میزدم و آنها هم صدایش میزدند، ولی آن شب همرزمش گفت «علی نمیتواند صحبت کند.» همان شب خواب دیدم که علی شهید شده است. تا زمان شهادت علی آقا بهشترضا را ندیده بودم. آن شب در خواب دیدم که به بهشت رضا رفتم و جلوی در ورودی نگهبان به من میگوید همسرت اینجا نیست، ولی من گفتم همسرم اینجاست و زخمی است.
نگهبان هم گفت «نمیتوانید داخل بیایید از پشت پنجره نگاه کنید. اگر آن سمت باشد او را پیدا میکنید.» از پنجره کوچکی داخل را نگاه کردم، دیدم صورت همه شطرنجی است، ولی صورت علی را واضح میدیدم. یک لباس سبز به تن داشت، به من نگاه کرد و گفت «اینجا نمان و برو من تا ۳ روز دیگر به خانه میرسم.» از خواب بیدار شدم و آرام و قرار نداشتم.»
علیجانی ادامه میدهد: «صبح خوابم را برای مادر علیآقا تعریف کردم، ایشان هم بیقراری کرد. تا شب هر بار با همرزم علیآقا تماس گرفتم تا با او صحبت کنم، یک جواب به من دادند یا گفتند زخمی شده یا به عملیات رفته است و بهانههای مختلف میآوردند و جواب درستی به من ندادند. آنقدر شمارههای مختلف را گرفتم تا اینکه ساعت یک شب با من تماس گرفتند و خبر شهادت همسرم را دادند.
روز بعد به دفتر رفتیم و گفتند نه خبر شهادت اشتباه است، ولی دوباره بعد از چند روز خبر دادند که همسرتان به شهادت رسیده است. تیر به پشت سرش اصابت کرده و به شهادت رسیده بود.»
فیلم شهادت همسرش به دستشان میرسد. خانم علیجانی میگوید: «۱۰ روز بعد از شهادت پیکر علیآقا به مشهد رسید و در گلزار شهدا و قطعه ۳۰ دفن شدند.»
خانم علیجانی از همان نیمه شب که خبر شهادت علیآقا را میشنوند دچار شوک میشوند و نه میتوانند اشکی بریزند و نه گوشهایشان میشنود. خانم علیجانی میگوید: «احساس خوبی نداشتم و نمیدانستم کجا هستم و هیچ چیز نمیشنیدم. اطرافمان شلوغ بود و همه برای عرض تسلیت آمدند، ولی من باور نمیکردم همسرم به شهادت رسیده باشد و عزادار ایشان هستم.
حتی بعد از اینکه ایشان را دفن کردیم هنوز منتظرشان بودم. عادت علیآقا بود هر وقت به خانه میرسید با شن و سنگریزه به شیشه پنجره ضربه میزد و خبردار میشدم که خود اوست و نیازی به گرفتن حجاب ندارم. بعد از شهادت اگر کسی با شن به شیشه ضربه میزد تصور میکردم علی آقاست و پلهها را میدویدم و خودم را به در میرساندم، ولی خبری نبود. کم کم به خودم آمدم و قبول کردم که علی به شهادت رسیده و دیگر در کنار ما نیست.»
از بعضی اقوام و دوستان زخم زبان میخورد که همسر شهید برای او گریه نکرده و اشکی نریخته است. خانم علیجانی میگوید: «نمیتوانستم اشکی بریزم و صدای کسی را نمیشنیدم. کنار فرزندانم خواب بودم و خبر را شنیدم دچار شوک شدم و تا مدتی درک درستی از اتفاقات اطرافم نداشتم.»
خانم علیآقا میگوید: «علی اگر لیاقت شهادت را پیدا کرد به دلیل این بود که حق کسی را نمیخورد و پول کسی را وارد زندگیمان نمیکرد. دستمزد کارگری که برایش کار میکرد را هر شب پرداخت میکرد. اگر نداشت از مادرش یا مادرم قرض میگرفت و میداد. میگفت «کارگری که روز کار کرده باید شب دستمزدش را بگیرد»
وقتی شهید شد به کسی دینی نداشت. غیر از این همیشه به بچههای یتیم توجه زیادی داشت. احترام پدر و مادر هم که جای خود. همیشه خم میشد و پاهای مادرش را میبوسید. پدرش را هم در دورهای که مریض بود کول میکرد و بالای پشت بام میبرد و چند ساعتی در آفتاب مینشاند.
همسر من و بیشتر جوانانی که شهید شدند کارگر بودند و شاید فقط اعمال واجبشان را انجام میدادند، ولی اخلاق و حسن رفتارشان بسیار با ارزشتر بود
ناخنهایش را میگرفت و موهایش را اصلاح میکرد. خوب بودن فقط به نماز شب و دعا خواندن نیست. همسر من و بیشتر جوانانی که شهید شدند کارگر بودند و شاید فقط اعمال واجبشان را انجام میدادند، ولی اخلاق و حسن رفتارشان بسیار با ارزشتر بود. ما با هم دعوا هم میکردیم، ولی هیچ موقع قهرمان بیشتر از نیم ساعت طول نمیکشید، سریع میآمد و از من دلجویی میکرد. کلا آدمی بود که کینهای به دل نمیگرفت نه از من و نه از کس دیگری.»
از لیلا خانم میپرسم که کسی به شما سر میزند؟ میگوید: «تا همین چند وقت پیش با خانواده مادرم زندگی میکردم، ولی با خودم گفتم من مادرم و سر و صدای بچهها را تحمل میکنم آنها که گناهی نکردند، برای همین از خانواده مادرم جدا شدم و در نزدیکی منزلشان این خانه را تهیه کردم. الان با فرزندانم زندگی میکنم و خودمان زندگیمان را اداره میکنیم.
ما همدیگر را داریم. اوایلی که علی شهید شده بود، همرزمانش و اطرافیان زیاد به ما سر میزدند، ولی ۲ سال است کسی به ما سر نمیزند. نه از طرف فاطمیون و نه از طرف مسئولان. البته حق دارند، شهدا زیاد هستند و پیگیری امور سخت شده است ما هم توقعی نداریم.»
خانم علیجانی میگوید: «علی وقتی در سوریه بود خواب دیده بود که اسیر میشود. به من زنگ زد و گفت دعا کن اسیر نشوم. برای دوستش تعریف کرده بود که خواب دیدم همه ما اسیر شدیم. آنها هم با او شوخی کرده بودند که خواب خانمها تعبیر ندارد. چند روز بعد از همین خواب بود که شهید شد. خدا را شکر که به خواستهاش رسید و اسیر نشد. خوش به حال علی همه ما که یکروز میمیریم، چه بهتر که در راه دین و افتخار باشد.»
لیلا خانم میگوید: «محرم ۹۵ بود که ما را به سوریه بردند. تا زمانی که به سوریه نرفته بودم ناراحت بودم و به عکس علی که روی دیوار بود میگفتم رفتی و ما را تنها گذاشتی. بچهها هم بعد از شهادت علی ضربه روحی بدی خوردند و دائم بهانه میگرفتند و گریه میکردند. زمانی که ما را به سوریه بردند و آنجا غربت حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) را دیدم متوجه شدم که علی باید میرفت. من کربلا هم رفتم، ولی سوریه چیز دیگری است و غربت خاصی دارد. دلم میخواست در همان سوریه بمانم و برنگردم.»
احسان وقتی پدرش به سوریه رفت ۶ ساله بوده است. قبل شهادت پدرش خواب میبیند که همراه مادر و پدرش روی نیمکتی در بیابان نشسته، پدرش سوار تانک میشود و میرود. احسان هرچقدر پدرش را صدا میکند، علی نمیشنود و سوار تانکها میشود و میرود. احسان میگوید: «این خواب واضح را که شبیه واقعیت است، هیچ وقت فراموش نمیکنم. هر هفته سرقبر پدرم میروم و با او صحبت میکنم.»
لیلا خانم علیجانی حرفش را تلخ تمام میکند و از زخم زبان مردم میگوید و قضاوتی نادرست. میگوید: «پسرهایم به پدرشان افتخار میکنند. علی شهید راه دین شد و سرافراز از دنیا رفت، خوشا به حالش. البته همهجا نمیتوانیم بگوییم خانواده شهید هستیم. طعنهها و کنایههای زیادی به ما میزنند. میگویند به دلیل عربها خودشان را به کشتن دادند یا میگویند به خاطر پول رفت و خون پولش را گرفتید. مهم نیت علی است که خدا از قلبش خبر دارد.»