منطقه10 و کوی قاسمآباد، منطقه نوپایی است که عمر آن به انقلاب نمیرسد ولی افراد انقلابی زیادی در این منطقه ساکن هستند که در بحبوحه انقلاب و تظاهرات آن حضور یافته و حتی برای انقلاب به زندان افتادهاند. یکی از این افراد انقلابی، آقای «محمد جعفری» است که زحمات زیادی برای انقلاب کشیده و حتی به جرم شرکت در تظاهرات به زندان افتاده است.
جعفری در حال حاضر بازنشسته و صاحب یک انتشاراتی است. او اکنون با چاپ مطالب مربوط به انقلاب، سهم خود را در اعتلای این نظام و ملت ادا میکند.
محمد جعفری متولد سال1335 است و در بهشهر استان مازندران به دنیا آمده است. او مسئول هیئتامنای مسجد بزرگی به نام «اماممحمدباقر(ع)» در محله امامیه است. با وجود آنکه حضور در این مسجد وقت زیادی را از آقای جعفری میگیرد، وی توانسته است با برنامهریزی، به دیگر فعالیتهای فرهنگی خود نیز ادامه دهد.
جعفری در سال1347 از مازندران به مشهد عزیمت میکند. خودش در اینباره میگوید: «من بزرگشده بهشهر هستم و دوازدهساله بودم که به مشهد آمدم. برادر من در مشهد درس طلبگی میخواند و من از همان کوچکی با علما و روحانیان، بزرگ شدم و در فعالیتهای انقلابیام با آنها خیلی مراوده داشتم. یادم میآید حتی مدتی در حجره برادرم در مدرسه میرزاجعفر(دانشگاه علوماسلامی رضوی فعلی) سکونت داشتم.
رفتوآمد با این بزرگان و اهل درس، من را آنقدر با کارهای فرهنگی و تبلیغی مانوس کرد که عاقبت نزدیکترین شغل به این کار یعنی کار با کتاب را انتخاب کردم و در کتابفروشیهای مختلف شهر، مشغول فروش کتاب شدم».
جعفری تا مدتهای زیادی و حتی بعد از انقلاب، به فروش کتاب پرداخت و علاوه بر امرار معاش، از همین طریق نیز به فعالیتهای انقلابی خویش ادامه داد: «موسسه بورس کتاب در فلکه طبرسی و کتابفروشی جعفری دو کتابفروشی بزرگی بود که من در آنها کار میکردم. کار در کتابفروشی باعث شد که با خیلی از فرهیختگان و قلمنویسان آشنا شوم و از همان زمانها بود که با تفکرات انقلابی و حتی مبارزان انقلابی آشنا شدم.
در آن زمان خیلی از افراد انقلابی به کتابفروشی ما سر میزدند و ما از آنها اعلامیه، رساله امام، نوار صوتی و... میگرفتیم و به برخی مشتریانی که به آنها صددرصد اعتماد داشتیم، میفروختیم. افراد زیادی به کتابفروشی ما سر میزدند و ما از آنها یا کتاب و نوار انقلابی میگرفتیم یا به آنها میفروختیم. افردی مانند شهید اندرزگو و شهید عبدالکریم هاشمینژاد، میرزاجواد تهرانی و حتی آیتالله ناصر مکارمشیرازی».
آقای «حسین کفشکناننوغانی» صاحب کتابفروشی بورس کتاب بود که پس از انقلاب جمع شد. وی با انقلاب میانه خوبی داشت و به فروش این کتابها راغب بود. یکی از پسرهای او بعد از انقلاب شهید شد: «صاحب کتابفروشی، باغی در خارج شهر داشت که بهصورت مخفیانه دالانی در آن ساخته و ماهرانه درِ آن را استتار کرده بود. ما کتابها و اعلامیههای انقلابی را در آنجا مخفی میکردیم و به مشتریان مطمئن خود میفروختیم.
یادم میآید یکبار شهید اندرزگو به کتابفروشی ما آمد و با خود بستههایی داشت. مدتی با ما صحبت کرد و سپس از من خواست یک لیوان آب برایش بیاورم. من به پستوی مغازه رفتم و وقتی آمدم، دیدم او نیست و یادداشتی از خود بهجا گذاشته است. وقتی یادداشت را خواندم، دقیقا اشاره کرده بود که نوارها و اعلامیهها را در کجای مغازه مخفی کرده است. من هم آنها را برداشتم و بهمرور زمان به مشتریان انقلابیام فروختم».
«سال1353 بود. آن زمان برخی کتابفروشیها، رساله امام یا حتی کتابهای ضدپهلوی را میفروختند. سرهنگ «احمد شیخی» رئیس ساواک مشهد بود. او بههمراه چند ساواکی دیگر با لباس مبدل به کتابفروشیها میآمد و کتابها را چک میکرد. یکبار بیهوا به کتابفروشی ما آمد. با دوربین تکتک کتابها را بررسی کرد. بهطور اتفاقی کتابی به نام «حسینبنعلی(ع) را بهتر بشناسیم» به قلم آیتالله محمد یزدی را دید.
وقتی کتاب را دید، آن را برداشت و دید که در پشت آن چند نسخه دیگر تعبیه شده است. سریع من را گرفتند و به شهربانی بردند. این کتاب شماره ملی داشت و اساسا کتاب، جنبه مذهبی داشت و مطلب ضدشاهنشاهی نداشت ولی چون نویسنده آن مبارزی انقلابی بود، کتابهایش را میگرفتند.
در شهربانی به من گفتند حتما تو کتابهای ضدشاه زیادی داری. بگو کجا هستند و از چه کسی گرفتهای؟ به روی خودم نیاوردم و گفتم که این کتاب شماره ملی دارد و من نمیدانستم که غیرقانونی است. گفتند از کجا خریدی؟ پاسخ دادم بیاطلاع از همهجا، آن را دست دورهگردی دیدم و خریدم. هرچه بازجویی کردند، چیزی بروز ندادم. مامورها که دیدند از من حرفی درنمیآید، از من تعهد گرفتند و آزادم کردند».
آقای جعفری بعد از آزادی به کتابفروشی برمیگردد و دوباره به همان کار انقلابی خود ادامه میدهد: «اواخر سال1355 بود که من یک کتاب از علامه نوری به نام «اسلاموجاهلیت» دیدم. این کتاب خیلی قبلها چاپ شده بود و مجوز نشر داشت. یک برگه وسط آن وجود داشت که بهصورت جدول ترسیم شده بود و در آن حکومت اسلامی با سایر حکومتهای کمونیستی، لیبرال و... مقایسه شده بود. برگه را برداشتم و به اداره ارشاد دادم تا مجوز نشر انبوه آن را بگیرم.
کارمند ارشاد سرتاپای من را اندازوبرانداز کرد و یک نامه نوشت. نامه را به من داد و در پاکت را هم بست و گفت که برای نشر آن باید به شهربانی مراجعه کنی. آنجا به کارَت رسیدگی میکنند. من هم که جوان و نترس بودم و از محتوای نامه اطلاعی نداشتم. به شهربانی رفتم. مامور شهربانی تا نامه را از من گرفت و خواند، سریع جلبم کرد و یک هفته بازداشت بودم».
جعفری درمورد آن برگه بازجویی میشود و به او میگویند که تو جزو انقلابیها هستی و اسامی بقیه گروهت را اعلام کن. او هم مدام پافشاری میکند که کتابفروشی بیش نیست و این نسخه میان کتابی بوده است که مجوز نشر داشته و از غیرقانونی بودن آن اطلاعی نداشته است: «بعد از یک هفته من را آزاد کردند. با دستگیری بهجای اینکه بترسم، به فکر افتادم هر طور که هست، باید این برگه را به تعداد انبوه منتشر کنم. نزد شهیدهاشمینژاد رفتم.
او آدرس چاپخانه سعدی را در خیابان آیتالله بهجت به من داد. نزد صاحب آن چاپخانه رفتم و چندصد نسخه از روی آن کپی کردم. برگهها را در شهرهای اصفهان، مشهد و تبریز فروختم. در اصفهان برگه به دست ساواکیها افتاد و تحت تعقیب قضایی قرار گرفتم و چون نتوانستند ردم را در مشهد بزنند، از مهلکه جان سالم بهدر بردم».
با شروع راهپیماییها در اواخر دهه50 در مشهد، آقای جعفری پای ثابت این راهپیماییها میشود: «اوایل، راهپیماییها جستهوگریخته در مشهد برپا میشد. یادم میآید ابتدا خانمها یک راهپیمایی اعتراضآمیز به راه انداختند. ما اوایل راهپیماییها را موردی بهپا میکردیم؛ مثلا میدانستیم که بانک صادرات به دست بهاییت میچرخد؛ به همین دلیل طوری راهپیمایی را برگزار میکردیم که بتوانیم به بانک صادرات ضربه بزنیم.
علاوهبر راهپیماییها، سخنرانیهای مذهبی ضدشاه هم بود که تاثیرش دستکمی از تظاهرات نداشت. آن زمانها من در سخنرانی افرادی مانند آیتالله موسویخراسانی، مقام معظم رهبری، فلسفی، هاشمینژاد و... شرکت میکردم. این سخنرانیها تاثیر خوبی روی مبارزان انقلابی میگذاشت».
یکبار شهید عبدالکریم هاشمینژاد برای سخنرانی به مسجد فیل(واقع در پایینخیابان) آمده بود. من در جلسه سخنرانی بودم که دیدم در انتهای مسجد چند مرد کتوشلواری و اتوکشیده، نشستهاند. آنها مدام در حین سخنرانی، صلوات میفرستادند و میخواستند که در سخنرانی اختلال ایجاد کنند. مسجد کمی شلوغ شد. من به اتفاق چند نفر به نزد شهید هاشمینژاد رفتم و گفتم که ساواکیها قصد دارند شما را بگیرند.
او را بدون عمامه فراری دادیم و عمامه او را بر سر یک نمازگزار گذاشتیم، بهطوریکه صورتش معلوم نمیشد. ساواکیها برای گرفتن این فرد، پیش او آمدند. ما برای اینکه زمان بخریم تا شهیدهاشمینژاد به قدر کافی دور شود، به دوروبر آن فرد نمازگزار رفتیم و گفتیم صبر کنید تا نمازش تمام شود و سپس او را جلب کنید. مدتی گذشت تا نماز آن فرد تمام شد. بعد از اتمام نماز، ساواکیها عمامه را از سر آن فرد برداشتند و دیدند که یک پیرمرد فرتوت است. بدوبیراه گفتند و عمامه را به گوشهای پرت کردند و ناراحت از مسجد بیرون رفتند».
اوایل انقلاب، رژیم به هیچکس رحم نمیکرد و علاوه بر سران مبارز، مردم عادی را هم که برای سخنرانیها بیخبر به مسجد میآمدند، میگرفت و بازداشت میکرد: «یکبار آیتالله فلسفی به مدرسه میرزاجعفر رفت تا سخنرانی کند. آیتالله فلسفی به داشتن منبرهای ضدرژیم خیلی معروف بود. بیرون خیلی شلوغ شد. ماموران ریختند تا او و طلبههای پای منبر را بگیرند، حتی ماشین آتشنشانی هم آمده بود.
کنار مدرسه یک تانکر 500لیتری پر از دوغ و کلی لیوان هم کنارش بود. صاحب آن تانکر، لیوانی یک قران به مردم دوغ میفروخت. من با خودم فکر کردم چهکار میتوانم بکنم که کمی زمان بخرم تا طلبهها از مدرسه فرار کنند و به دست ساواکیها نیفتند. بهعمد خود را به تانکر دوغ زدم و همه لیوانها روی زمین افتاد و شکست. جویی از دوغ راه افتاد و شیشهها و لیوانها همه پخشوپلا شد. در این حال خادم مدرسه با صدای شکستن لیوانها به بیرون آمد و بهخاطر ریختن دوغها با من گلاویز شد.
ساواک تا دوغهای ریختهشده را دید، کمی تعلل کرد و همین موضوع باعث شد که طلبهها از کوچه نقیب به فلکه طبرسی فرار کنند و آن روز ختمبهخیر شد».
جمعه 30تیر1357 دقیقا مصادف با کشتهشدن روحانی مشهور و موسس مهدیه تهران «شیخ احمد کافی» بود. او در یک تصادف مرموز جان خودش را از دست داد و مردم در هنگام تدفین او شعارهای سیاسی دادند و مراسم را به راهپیمایی تبدیل کردند: «فردای کشته شدن کافی، ما در مشهد شعارهای سیاسی دادیم. من در کنار بازار بزرگ بودم که ماموران، من و چند نفر دیگر را گرفتند. ابتدا، همه ماموران تمام ما را به حالت درازکشیده در بازار کنار هم خواباندند.
مردم فکر میکردند که ما را تیر زدهاند و برای کمک به نزد ما شتافتند اما ماموران همه را متفرق کردند. من قصد داشتم همانجا فرار کنم که نشد. بعد از دستگیری، ما را به اداره آگاهی که روبهروی بیمارستان قائم بود، بردند و کتک مفصلی زدند. سپس به اداره ساواک در خیابان ملکآباد بردند و از همه بازجویی کردند و عکس گرفتند. بعد از آن به سلولهای انفرادی ارتش بردند و آنجا سرهنگ شهبازی، ما را محاکمه کرد و به زندان افتادیم».
بعد از زندانی شدن، مدت زیادی نمیگذرد که جعفری بنا بهدلایلی آزاد میشود و به فاصله کمی نیز انقلاب پیروز میشود. بعد از پیروزی انقلاب، فعالیتهای انقلابی آقای جعفری کماکان ادامه پیدا میکند و در حال حاضر نیز وی در حوزه نشر و تبلیغات، به ترویج معارف انقلابی میپردازد.