ارابه زمان میتازد و جایی در دهه40 حال و هوایش عوض میشود. سال42 همان سالی است که تبعید، سهم روحانیای میشود که خاطرش برای خیلی از چهرههای مذهبی و متدین آن زمان، عزیز است. کمی پیشتر از آن سال، پوستری از آیات عظام، بین تمام روستاییان و شهریهایی که معتمد روحانیون انقلابی هستند میچرخد؛ در گرافیکی شبیه خورشید که مرکزش تمثال امامخمینی(ره) است و اطرافش تصویر دیگر روحانیون انقلابی.
از همین خورشید، یکی بر دیوار خانهای کاهگلی در روستای پیتهنو در استان مازندران به دیوار نصب شده است. روی آن، پرده سفیدی است که وقتی مهمان ناخواندهای میآید، پوستر پشت آن پنهان میشود. انگار برای اهالی آن خانه حکم گنجی را دارد.
اینجا خانه کودکیهای صاحب روایتمان است؛ ورثه و بازمانده چهار نسلی که در مکتبخانههای همان روستا درس قرآن میدادند. حاجمحمد جعفری، جایی در نوجوانی سرنوشتش به مشهد کوک میخورد تا در شکلگیری صحنههای انقلابی مشهد سهیم باشد. کارنامه انقلابیاش جای خالی ندارد و هنوز پاسدار انقلاببودنش مثل رودی در زندگیاش در جریان است.
محمد جعفری متولد1335 حالا چندین دهه است که در محدوده خیابان دکتر حسابی قاسمآباد سکونت دارد. قصه کودکی و نوجوانی از زبان خودش شنیدنی است؛ «از پدر پدربزرگم تا پدربزرگم و پدرم همه در اکابر قرآن تدریس میکردند. آن زمان، بخش فرهنگی روستا را آنها میچرخاندند.
پدربزرگ و پدرم ملبس نبودند و پیشنماز هم نبودند، اما خیلیها در مکتبخانهای که در خانه ما در روستا تعبیه شده بود، الفبای خاص آن زمان را یاد گرفته بودند؛ همان الف، دو زبر معروف را. من برای اینکه در دوران حکومت شاه خدمت نکنم، تصمیمم را گرفته بودم که به سربازی نروم و عزیمتم به مشهد نیز به همین دلیل بود.
او ادامه میدهد: در آن دوران خفقان و استبداد، در همهجا راپورتچیهایی پیدا میشدند که سربازینرفتن من را به مزدوران شاهدوست آن زمان گزارش کنند. در مناطق محروم پاسگاههای ژاندارمری زیاد اطلاعات کسب میکردند و افرادی را که نشانههایی از مخالفت با حکومت داشتند، میگرفتند و میبردند. خیلی چیزها جزو خط قرمزهایشان بود.»
جعفری تعریف میکند: من و برادرم سال48 به مشهد آمدیم. من سیزدهسال داشتم و او هجدهساله بود. ابتدا در منزل داییام و بعد در منزل آیتالله گرایلی که همشهریمان بود و در مکتبخانه منزل ما درس خوانده بود، ساکن شدیم. من رفتم سر کار کبریتفروشی و برادرم مشغول درس طلبگی شد.
بعد از یکیدو سال کبریتفروشی، وقتی برادر و دوستانش را میبیند که اهل کتاب و مطالعه هستند، تصمیم میگیرد شاگرد کتابفروشی نزدیک مدرسه علمیه برادر شود. میگوید: در مدرسه علمیه میرزاجعفر اخویام حجرهای داشت. آنجا رفتوآمد من از برادرم خیلی بیشتر بود؛ چون من مجرد بودم و برادرم متأهل بود و با همسرش در خانه آیتالله گرایلی زندگی میکردند. من کنار طلبهها زندگی میکردم و شبها در حجره میخوابیدم. آن کتابفروشی «مؤسسه مطبوعاتی بورس کتاب» بود.
خاطرات زیادی از آن روزها و زندگی کنار طلبهها دارد؛ «در همان دهه50 یکیدو بار رهبر معظم انقلاب، آیتالله العظمی خامنهای، در آن مدرسه علمیه سخنرانی کردند. آنجا از مکانهای کلیدی شکلگیری انقلاب در مشهد بود. افرادی که آنجا سخنرانی میکردند، به انقلاب و امامخمینی(ره) هم اشاره میکردند، بهویژه آیتالله العظمی خامنهای در همان خفقان موضع خیلی صریحی داشتند.
سال53 آقا در سخنرانیشان، از امام(ره) با نام «سپهبد اسلام، آیتالله خمینی» یاد کردند و همه طلبهها صلوات فرستادند. اینها در شرایطی بود که ساواکیها نیز همیشه در حرم بودند و طبقات بالاتر را دراختیار داشتند که به مدرسه علمیه اشراف داشته باشند. آنها در لباس فقیر سر کوچه یا یک میوهفروش و در هر شکلی بین مردم رخنه کرده بودند.»
از خاطرات آن مدرسه علمیه چپهشدن آن گالن پانصدلیتری دوغ را خوب در خاطر دارد؛ «این اتفاق سال۵۴ رخ داد اما تاریخ دقیقش را نمیدانم؛ روزی بود که آیتالله محمدتقی فلسفی به حوزه علمیه آمدند و سخنرانی کردند. وقتی ایشان رفت، طلبهها شعار میدادند و از سمت مدرسه میرزاجعفر بهسمت مدرسه خیراتخان راهپیمایی کردند. ماشین آتشنشانی و مأموران چوب و چماق به دست بهسمت روحانیها آمدند. آنها بهشدت طلبهها را زدند. ساواکیها همان روز به مدرسه هم آمدند که طلبهها را دستگیر کنند. من حواسم جمع آنها بود. قصدشان را میدانستم. ورودی مدرسه هشتیای بود که مخزن دوغ همانجا قرار داشت.
شیرمحمد سرایدار آنجا بود که تابستانها آن مخزن بزرگ را از دوغ پر میکرد و هر لیوان دوغ را به طلبهها دهشاهی یا یک قران میفروخت. وقتی متوجه آمدن ساواکیها شدم، خواستم وقفهای ایجاد کنم که طلبهها بتوانند از در دیگر فرار کنند. به ذهنم خطور کرد که یک دعوای ساختگی درست کنم. یکی را بهسمت مخزن دوغ هل دادم و بشکه دوغ با همه استکانهای کنارش چپه شد. مأمورها که رسیدند ما داشتیم دعوا میکردیم و سالن پر از دوغ بود. آنها که نمیخواستند با آن کفشهای ورنی و جوراب سفید و کراوات و لباسهای شیکوپیک اسیر دوغها شوند، مدتی صبر کردند و این شد که طلبهها توانستند فرار کنند. فقط یکی از آنها دستگیر شد و جرمش این بود که از او رساله گرفته بودند.»
تا پیش از انقلاب او سرباز فراری بوده است. نه جایی استخدام میشود و نه امکان دارد که سندی به نامش شود. حتی ازدواجش به قول خودش، عقد آخوندی بوده است؛ نه اجازه عقد بالاسر حضرت را داشتند و نه محضریکردن. اما شاگرد یک کتابفروشی مورد اعتماد بزرگان بودن سبب شده بود که محمد جعفری نزد بزرگان و علمای اسلام و دین ارج و قرب بالایی داشته باشد و بتواند هر کتاب ممنوع و نوار سخنرانی و اعلامیهای را برای انقلابیها در همان شرایط خفقان مهیا کند. او صبحها را در کتابفروشی و عصرها بین مدارس علمیه میگشت و هرکس سفارشی داشت، میگرفت و آن را خیلی زود مهیا میکرد.
درباره خفقان آن روزها میگوید: بارها نیروهای ساواک بهعنوان مشتری میآمدند و حرفها را شنود میکردند. گاهی هم خود سرهنگشیخان که رئیس ساواک بود، میآمد. او دو عینک داشت که یکی ذرهبینی بود و برای گشتن دقیق بین کتابها همان را به چشمش میزد اما ما میدانستیم چطور کتابها را پنهان کنیم که نبیند. گاهی هم چیزی پیدا میکرد و من و صاحبکار را سیر کتک میزد اما چون روی جلد برخی کتابها شماره ثبت ملی داشت، حرفش به جایی نمیرسید. ما خودمان را پیش آنها ناآگاه از غیرمجازبودن کتابها نشان میدادیم. میگفتیم اینها امانت است و علما آنها را اینجا گذاشتهاند. میگفتیم نمیدانستیم ممنوع است.
گاهی هم گاری چهارچرخ چوبیاش را برمیداشت و در بازارهای فلکه حضرت دور میزد و کتاب میفروخت. او تعریف میکند: جلد رساله امام را جدا میکردیم و صفحاتی را که رد و نشانی از امام داشت، میکندیم و جلد رساله شریعتمداری را پشت آن میچسباندیم و کسی که میآمد و رساله امام را میخواست، آن را به او میدادیم. اولش تعجب میکرد که چرا رساله شریعتمداری را دادهایم؛ میگفتیم همین خوب است. بعد که نگاه میکرد، اگر با احکام آشنا بود، میفهمید که ما چه کردهایم. گاهی هم کتاب محشا را که رساله هشتمرجع تقلید را داشت و غیرمجاز بود، میفروختیم. در آن رساله، نام امام را به اختصار (خ) نوشته بود که اهل بصیرت میدانستند یعنی چه و خواهان آن بودند.
به غیر از کتابهای ممنوعه، گاهی نوارهای کاست سخنرانیهای امامخمینی(ره) و رهبر معظم انقلاب و سخنرانیهای غیرمجاز دیگر را هم به دست اهلش میرسانده است؛ «گاهی با آن گاری کتابفروشی که عصرها چرخ میزدم، مشتری میآمد و نوار سخنرانی امام یا مرجع دیگری را میخواست. همان زمان حدود سیچهل نوار سخنرانی امام و سخنرانیهای کوبنده شهیدهاشمینژاد و رهبر معظم انقلاب و بزرگان دیگر را داشتم که همه را در جای لوله بخاری خانهام در زیرزمینی در طلاب جاسازی کرده بودم.
چند بار مشتری را دست به سر میکردم که هم اشتیاقش را بدانم، هم بفهمم چقدر قابل اعتماد است، هم اینکه از طرف چه کسی معرفی شده است. بعد آن نوار سخنرانی را در قبرستان رضوان روی یکی از قبرها جاسازی میکردم و میگفتم زیر آجر روی سنگ قبر شماره فلان ، نوار را که کسی دیگر آنجا گذاشته است، بردارد و پولش را همان جا بگذارد. تمام پولی را که از این راه کسب میکردم، در راه تکثیر انقلاب و شناساندن آن به مردم صرف میکردم.»
به اتفاق چند نفر از اهالی طلاب و محلههای اطراف گروهی را تشکیل دادند که نامش را گذاشتند «خون بر شمشیر پیروز است». زیر هر شعار که بر در و دیوار شهر با ماژیک مینوشتند، نام گروهشان را هم حک میکردند. میگوید: آنقدر در محلهها تقسیم شده و شعار نوشته بودیم که کل شهر در قرق شعارهای انقلابی ما بود. اعلامیه برای سخنرانیها یا پیامی که میآمد، برای مردم در قالب اعلامیه پخش میکردیم.
قبل از اینکه انقلاب پیروز شود در اغلب راهپیماییها شرکت میکرده است. دو روز مانده به ۱۵شعبان57، حجتالاسلام شیخ احمد کافی که برای سخنرانی در مسیر مشهد بود، در تصادفی در جاده که به گفته جعفری ساختگی بود و به دست رژیم شاهنشاهی انجام شد، با یک کامیون برخورد و فوت کرد. محمد جعفری آن روز را خوب در خاطر دارد؛ میگوید: مرداد سال57 بود که من دستگیر شدم، روز تشییعجنازه حجتالاسلام کافی. اتهامم، اقدام علیه امنیت کشور و اهانت به رئیس مملکت، عنوان شد.
سه ماه و چند روز زندانیشدنم با شکنجههای ساواک شروع و به بند5 زندان مشهد ختم شد. دو روز پیش از آن، شیشههای بانک صادرات چهارراه تعبدی را که نیروهایش بهایی و ساواکی بودند، شکسته و فرار کرده بودیم. وقتی در تعقیب و گریز مأمورهای ساواک به چهارراه شهدا رسیدیم، در کوچهای گیر کردیم. از دو طرف مأموران به سمت ما آمدند که ما را بگیرند. من همیشه در راهپیماییها یک تیوب دوچرخه آغشته به بنزین همراه داشتم. مصطفی، دوستم، فندک را روشن کرد و لاستیک آتش گرفت و آن را سمت یکی از مأموران انداختیم.
چهار نفر درگیر خاموشکردن لاستیک شدند و ما فرار کردیم. مصطفی که از اصفهان به مشهد آمده بود، در راهپیماییها حضور فعالی داشت. آن روزها خیلیها از شهرهای خودشان برای فعالیت انقلابی به شهر دیگری میرفتند تا شناسایی نشوند و خانوادهشان به خطر نیفتد. در تشییع جنازه کافی زیر تابوتش را گرفته بودیم و شعار میدادیم «به گفته خمینی، مرگ بر شاه»، «به گفته خمینی، شاه باید فراری شود»، «سکوت هر مسلمان، خیانت است به قرآن» و «مردم به ما ملحق شوید، راه خدا پیروزی است».
او ادامه میدهد: با اینکه تعداد شرکتکنندگان خیلی زیاد بود و به صدهزار نفر هم میرسید، مأمورها ریختند و پیکرحجتالاسلام شیخ احمد کافی را بردند و گاز اشکآور زدند و روی مردم آب میپاشیدند. ما هشتنفر بودیم که دستگیرمان کردند، به کلانتری بردند و در کلانتری هم با چماق و چوب و لگد و مشت از ما پذیرایی کردند! بعد ما را دستبسته و چشمبسته به ساواک منتقل کردند تا مسیرها را نشناسیم؛ یکی از شکنجهها این بود که ما را به تکسلولی میبردند که وقتی تنها بودی روی یک میز دور از تو، یک لیوان چای و یک سیگار روشن بود و از نظر روانی، تو را شکنجه میدادند.
فکرت هزار راه میرفت که اینجا چه کار میکردهاند؛ اعتراف میگرفتهاند، شکنجه میکردهاند؟ این باعث میشد که ذهنت مدام درگیر شود و از نظر عصبی به هم بریزی. به امام و مقدسات توهین میکردند که اینها همه انقلابیها را بسیار ناراحت میکرد و شکنجههای سختی بود. بعد ما را به انفرادیهای ارتش بردند و آنجا هم حسابی کتک خوردیم و بعد هم بند5 زندان که خطرناکترین بند بود و همبند قاتلان و خلافکاران سابقهدار شدیم.
بعد از اینکه انقلاب پیروز میشود، چون کار نظامی را دوست نداشته است، بعد از چند روز به حزب جمهوری اسلامی میرود و آنجا ثبتنام میکند. دوستیاش با شهیدهاشمینژاد از اواخر دهه40 و عمامهگذاری برادر به دست وی آغاز میشود و تا همرکابی با او در دفتر حزب جمهوری اسلامی در مشهد به سال58 و روز ترور شهید در سال1360 ادامه مییابد.
جعفری همزمان با فعالیت در حزب جمهوری اسلامی در سال 59 به استخدام آموزش و پرورش درآمد و بعد از 25 سال فعالیت در پست بازرسی اداری، در سال 84 بازنشسته شد. او تمام این سالها تا همین امروز خدمت به انقلاب اسلامی را مهمترین اصل زندگیاش قرار دادهاست.
درباره شهید هاشمینژاد بیشتر بخوانید: