یکی از روزهای پایانی پاییز بود که رفتیم تهپلمحله؛ آنجا که در 5سال گذشته ناگهان رنگ عوض کرده است. نه، اصلا رنگ باخته است. با وجود آسفالت، بتن، مجتمع و هتلها، نصف محله رفته است.
چندی پیش بود که تغییرنامش هم تصویب شد تا انگار نام محلهای که هرروز رنجورتر از گذشته میشود، دیگر وجود نداشته باشد؛ محلهای که زمانی در همسایگی نوغان، آخر شهر حساب میشد و چون در انتهای آن پلی روی کال قرار داشت، به آن تهپلمحله میگفتند. پلی که ته شهر بود. حالا ما رفتهایم دنبال آدمها و خانههایی که هنوز در این محله ماندهاند و قصهدار هستند؛ آنها که انگار با بازگویی نام اشخاص و جایها تاریخ را بازسازی میکنند.
یکی از همین نامها «شیخ هادی» است؛ سمسار متدین و خوشقلب تهپلمحله که دکانش همچنان با درهای چوبی آبی بزرگش پابرجاست. محمدهادی اصغری را بهدلیل سجایای اخلاقی و دینداری، شیخهادی صدا میکردند. اگر هنوز در این دنیا میبود، 80سال داشت. همسر شیخهادی و دخترش را در خانه پاییزیشان در تهپلمحله که چندسالی خالی از سکنه است، دیدیم. هم از محله شنیدیم و هم از شیخهادی.
برای رسیدن به خانه شیخهادی در تهپلمحله، 2نشانی وجود دارد؛ نشانی قدیمش از خیابان دریادل و نشانی جدیدش از 5سال پیش، از بولوار رضوان است. در نشانی قدیم از سر کوچهشان میشد گنبد طلای حرم را دید؛ کوچه شهیدتشکری، مسجد حمزه. اما در نشانی جدید در رضوان11، یک هتل چندطبقه که میگویند متعلق به صداوسیماست، مقابل چشمان اهالی قد علم کرده است.
شیخهادی متولد فروردین1320 در روستای زهان بیرجند بود. در دهسالگی تنهایی آمد مشهد و با بساط بستهبندیهای اسپند، کارش را شروع کرد. روزگار او را رساند به تهپلمحله. بقالی زد و قصابی و بعدش سرقفلی همین مغازه را خرید و اینجا شد سمساری. درست کنار حمام بهاءالتولیه که آن هم تخریب شده است و الان به جایش فضای سبز ساختهاند.
اعظم، دختر شیخهادی، میگوید: «پدرم پیش از خرید هر جنسی استخاره میکرد. اگر استخاره بد میآمد، دیگر آن را نمیخرید. هرچقدر هم که ما اصرار میکردیم، قبول نمیکرد. حتی برای مهمانیرفتن هم استخاره میگرفت. اجناسش را هم از 2جا میخرید؛ کوچه نور در دروازه قوچان از علیآقا نامی. بیشتر خریدش از همینجا بود. از ارگ هم خرید میکرد.
اجناسش را هم از 2جا میخرید؛ کوچه نور در دروازه قوچان از علیآقا نامی. بیشتر خریدش از همینجا بود. از ارگ هم خرید میکرد
جنسهای باکلاستر و شیکترش از اینجا بود؛ از آقایی به اسم حاجابوالقاسم که به «آقای ارگ» معروف بود. در دفترچه یادداشتش شمارهاش را به همین اسم نوشته بود. آقای ارگ جنسهایی را که به درد پدرم میخورد، میشناخت و به او زنگ میزد و خبرش میکرد. خیلی باهم رفیق بودند. او هم آدم درستی بود و بابا خیلی به او اعتماد داشت. آن زمان یادم است بابا یک سینی ورشو را به مبلغ 100هزار تومان به آقای ارگ فروخت که مبلغ زیادی بود.»
به گفته اعظم، شیخهادی بهخوبی جنس برنج و مس و ورشو را میشناخت. او تعریف میکند: «با انگشت روی جنس ضربه میزد و اگر قیمتی بود، میشناخت و همانها را میخرید. مفرغها را در همان ارگ رد میکرد و نگه نمیداشت، اما جنسهای قیمتیتر و بهتر را به مغازه میآورد.»
او اضافه میکند: «بابا موتورگازی آبیرنگی داشت که جنسهای کم را با آن جابهجا میکرد. وقتی هم یک «دیله جنس» (مقدار زیادی جنس) داشت، وانت کرایه میکرد. این را گفتم تا ببینید که کاسبهای قدیم همهکار را خودشان میکردند.»
شیخهادی در کنار حسابوکتاب درستش، به دینداری هم معروف بود. اصلا برای همین «شیخهادی» صدایش میکردند. دخترش میگوید: «بابام مندیل نمیبست، اما به او شیخهادی میگفتند. چون مؤمن بود و حسابوکتابش دقیق. همه او را به شیخهادی میشناختند، نه مثلا هادیآقا یا آقای اصغری. بعضی همسایهها برای گرفتن استخاره و حتی برای پرسیدن سؤالهای شرعی میآمدند سراغ بابا.»
او ادامه میدهد: «رفتن به نمازجمعهاش هم قطع نمیشد. همیشه نماز صبحش را در مسجد میخواند. 3جا میرفت؛ مسجد ارشاد که الان خراب شده است و مسجد کردها(حمزه) که نزدیک خانهمان بود. مسجد حجت هم سر چهارراه شهدا بود.»
اعظمخانم از خاطرات امربهمعروفهای پدرش در محله هم اینطور تعریف میکند: «بابا درباره حجاب تذکر میداد، ولی چون اهالی محله خاطرش را میخواستند و دوستش داشتند، هرچه میگفت، به حرفش گوش میکردند. یعنی احترامش را نگه میداشتند. چون اخلاقش خوب بود و با روی ناراحتی امربهمعروف نمیکرد.»
فاطمهخانم هم حرف جالبی درباره همسرش میزند: «شیخهادی، برزخی حرف نمیزد. با خوشرویی نهی میکرد و کسی را ناراحت نمیکرد.»
صحبت از گذشته، مادر و دختر را سر ذوق میآورد و به ترسیم خاطرات قدیمی تشویق میکند، آن هم در خانه پاییزیشان که برگهای زرد درخت توت موزاییکهای قدیمی حیاط را پوشانده و بوی نم خوشی هم از آن بلند است.
فاطمه باغستانی که خودش بچه محله ضد مشهد است، میگوید: «از این درخت، همه محله توت خوردهاند. دیسدیس به همسایهها توت میدادیم. صبح میتکاندیمش. خود شیخهادی میتکاند.»
از این درخت، همه محله توت خوردهاند. دیسدیس به همسایهها توت میدادیم. صبح میتکاندیمش. خود شیخهادی میتکاند
دخترش اعظم هم با خنده میگوید: «هرکه بگوید از این توت نخورده است، راست نمیگوید.» و اضافه میکند: «توتش به قرمزی میزد، اما درخت از وقتی تنها شده، یک دانه توت هم نداده؛ انگار قهر کرده است.»
بعد هم نگاهی به مادرش میاندازد و فاطمهخانم میگوید: «5سال است از اینجا رفتهام؛ تقریبا از همان زمانی که تخریب محله شروع شد. تنها بودم و بچهها هم آن طرف شهر. 40سال در این خانه زندگی کردیم. آجر به آجر این خانه خاطره است. آنقدر شیخهادی خرج اینجا کرده... چون مغازهاش همینجا بود. حالا تابستانها بچهها هفتهای یکبار میآیند و در حیاط دور هم جمع میشویم.»
خانه سیمانیشان با در و پنجرههای بزرگ با درگاهی به رنگ سبز و سفید، پرنور و مانند خانههای قدیمی رو به قبله است. از سال1392 که شیخهادی به رحمت خدا رفته است، روی سنگ سیاه کوچکی تصویرش را تراشیدهاند و جای سنگ همیشه روی طاقچه است و انگار به تماشای حیاط خانهاش نشسته است؛ خانهای که یک سالن مستطیلی ورودی به سبک خانههای قدیمی دارد.
خانم خانه میگوید: «یادم است فضای این سالن را با کنارههای قالی میپوشاندیم. گلدانهایمان هم اینجا بود و زمستان هم کفشهایمان را میگذاشتیم کنارش. اتاق وسطی اتاق پذیرایی بود و برای مهمانان ناخوانده. اتاق نشیمن کنار بود و هرهشتتایمان به همان عادت کرده بودیم و بیشتر آنجا بودیم. هم نورگیرش زیاد بود و هم به آشپزخانه توی حیاط نزدیک بود.»
روایت اتاق کناریشان هم جالب است؛ اتاقی که ویژه زمان صحبت بین خواستگارها و دخترانشان بوده است. اسمش را «اتاق آخری» گذاشته بودند و انگار بیشترین کاربردش همین بوده است. او ادامه میدهد: «هرسال 23رمضان سالگرد فوت پدرمان که در سال1392 مرحوم شده است، به همسایهها افطاری میدادیم. خانمها داخل حیاط مینشستند و مردها در خانه.»
«ما با همسایههایمان خاطره زیاد داریم. یادم است یک مینیبوس خانمها را از تهپلمحله میبرد حرم امام رضا(ع)؛ خانمهایی که توان راهرفتن نداشتند. بعضیها حتی بهسختی از پله مینیبوس بالا میرفتند. ماهی یکبار حرم میرفتیم. زنگ میزدیم حرم و برایمان مینیبوس میفرستادند و راهی میشدیم.
آنجا خانمها را سوار ویلچر میکردند، زیارت میدادند و بعد میبردند صحن کهنه. گوشهاش اتاقی بود که آنجا از ما پذیرایی میکردند و باز با همان ماشین ما را میآوردند دم خانه.» فاطمهخانم اینها را تعریف میکند و با یادآوری روزهای خوش گذشته، ادامه میدهد: «خانهها که خراب شد، خیلیها رفتند. الان بهندرت کسی مانده است.
عد هم به کارگاه قالیبافی 1000متری سر کوچهشان اشاره میکند که آن هم همان 5سال پیش تخریب شده است
سکینهخانم هست. شوهرش عرب بود. چهارراه شهدا سیمکارت میفروختند. خانم تشکری هم مانده است. خانواده شهید بودند. پسرهایشان پلیس بودند. فاطمهخانم بیگی هم شوهرش رادیوساز بود که الان خانهنشین شده است. سر کوچه هم خانه مادرخانم شهیدکاوه بود. آنها هم رفتهاند.»
یادآوری آن روزها حرف را میکشاند به مراسم روضهای که در محله فراوان برگزار میشد. اعظم میگوید: «بیشتر رفتوآمد همسایهها با هم بهدلیل همین مراسم بود. ما خودمان حتی 5تا کوچه آنطرفترمان روضه میرفتیم. محرم و چهلوهشتم هم داخل کوچه خودمان برنامه بود. از ساعت 5صبح سروصداها شروع میشد. صدای روضه و مداحیها هم از همسایهها بود و هم از برنامههای حرم.»
بعد هم به کارگاه قالیبافی 1000متری سر کوچهشان اشاره میکند که آن هم همان 5سال پیش تخریب شده است و دارند بهجایش هتل میسازند: «همه کارکنان کارگاه مرد بودند. قالی دستی میبافتند. یک طبقهاش هم دست سرایداری بود به اسم آقارضا. تابستانها کارگاه را میدادند به زوار. هیئتها میآمدند، اما این کارگاه هم فدای نوسازی شد.»