کد خبر: ۱۳۸۰۷
۰۸ دی ۱۴۰۴ - ۰۸:۰۰
شهادت، سرنوشت پسران دو رفیق قدیمی بود

شهادت، سرنوشت پسران دو رفیق قدیمی بود

حاج‌قنبر باغی و نیاز درخشی دو رفیق قدیمی هستند که پسرانشان در سال‌های دفاع مقدس راهی جبهه‌های حق علیه باطل شدند. حالا نزدیک به چهل‌سال از رفتنشان می‌گذرد و دیگر نیستند تا روز پدر درِ خانه را بزنند.

با معرفی آقای طیبی که از قدیمی‌ها و معتمد محله است، به‌سراغشان می‌رویم. دو پدر که موی سپید کرده‌اند، نزدیک به پنجاه‌سال است با هم رفیق‌اند و در محله کوی‌سلمان سال‌هاست همسایه‌اند. هنوز انقلاب نشده بود که در این محله ساکن شدند، ازدواج کردند، خانه خریدند و فرزندانشان متولد شدند.

از حاج‌قنبر باغی و نیاز درخشی معروف به حسین درخشان حرف می‌زنیم که حالا نزدیک به هشتادسال سن و هردو در یک موضوع، وجه اشتراک دارند؛ هر دو سال‌هاست عزیزی را ازدست‌داده‌اند؛ عزیزی رشید، جوان و خوش‌اخلاق و مهربان که روزی از در خانه رفت و فقط خبرش آمد، نه خودش.

دو نوجوان شانزده و هجده‌ساله که برای رضای خدا، با جان و اعتقادشان پادررکاب انقلاب گذاشتند تا از خاک وطن و آرمان‌های نظام دفاع کنند؛ پسرانی که نزدیک به چهل‌سال از رفتنشان می‌گذرد و دیگر نیستند تا روز پدر که از راه می‌رسد، در خانه را بزنند و با گل و شیرینی به دیدارشان بروند؛ بلکه این پدران هستند که برای تازه‌شدن یک دیدار پدر پسری، به‌سراغشان در بهشت‌رضا (ع) می‌روند. ما هم به بهانه نزدیک‌شدن روز پدر، به‌سراغشان رفتیم تا از رابطه پدر‌پسری‌شان بشنویم.

 

پدربزرگ ۱۷ساله

حاج‌قنبر باغی که اصالتا اهل فریمان است و سال‌۱۳۳۷ به مشهد پا گذاشته، از آن پدربزرگ‌های خوش‌خنده به نظر می‌رسد که حرف‌زدن با او، آدم را خسته که نمی‌کند، سر ذوق هم می‌آورد. وقتی از او می‌خواهیم برای عکس جلد، کنار دوست و همسایه قدیمی‌اش، نیاز درخشی بایستد و قاب عکس فرزند شهیدش را در دست بگیرد، به قاب عکس دیگر اشاره می‌کند و رو به حاج‌حسین می‌گوید: «جوان! قاب عکس این پیرمرد را بگیر تا از ما یک عکس خوب بگیرند.»

کمی طول می‌کشد تا با ادبیات حاج‌قنبر آشنا شویم. تازه می‌فهمیم منظورش از پیرمرد، پسرش، شهید‌غلامحسین باغی است که توی قاب عکس، جا خوش کرده و با لبخند به دوربین نگاه می‌کند. حاج‌قنبر، گوش‌هایش سنگین است و باید با صدای بلند با او صحبت کنیم.

وقتی سنش را از او می‌پرسیم، با ته‌لهجه مشهدی و فریمانی که دارد، می‌گوید: «من هنوز هفده‌ساله‌ام.» چشمانمان گرد که می‌شود و لبخند به لبمان می‌نشیند، ادامه می‌دهد: «می‌خندی دختر جان! خب من سال۱۳۱۷ به دنیا آمدم و متولد مردادماه هستم و هنوز سنی ندارم و جوانم.»

در همین میان، دستی به روی قاب عکس فرزندش می‌کشد و به آن اشاره می‌کند: «این پیرمرد است. ما که هنوز جوانیم.» و می‌خندد.

 

از کجای ماجرا بگویم؟

از حاج‌قنبر می‌خواهیم کمی از پسرش برایمان بگوید. تا این جمله را می‌شنود، انگار سخت‌ترین سؤال عالم را از او پرسیده‌ایم؛ «از کجای ماجرا بگویم؟» و بی‌معطلی ادامه می‌دهد: «با همه مهربان بود؛ فامیل، دوست، قوم‌وخویش، با همه.»

برای یکی مثل حاج‌قنبر که از میان سه پسری که خدا به او داده، تنها غلامحسینش زنده مانده و همان را هم در جوانی ازدست‌داده است، تحملش باید سخت باشد؛ اما برخلاف تصور ما، خیلی راحت‌تر از آنچه فکرش را می‌کردیم، کنار آمده است؛ «آن‌قدر با من رفیق بود که موقع وعده‌های غذایی، می‌گفت من می‌روم بازار پیش بابا، آنجا غذا بخورم.»

حاج‌قنبر خیلی دقیق نمی‌تواند به ما از پسرش بگوید و حافظه‌اش یاری نمی‌کند. بااین‌حال بعضی خاطرات خوب یادش مانده است؛ «غلامحسین درسش خیلی خوب بود. اسم مدرسه‌اش را یادم نمی‌‎آید؛ فقط می‌دانم سمت چهارراه سیلو بود.»

حاج‌قنبر، از همان ابتدا که به مشهد آمده بود، به خوار‌بارفروشی مشغول بود و بعد‌ها خودش توانست مغازه‌ای اجاره کند که گاهی غلامحسین هم به کمکش می‌آمد؛ «یک مغازه خوار‌بارفروشی در کوی طلاب داشتم. غلامحسین وقتی که سیزده‌چهارده‌ساله بود، هر وقت می‌توانست، می‌آمد مغازه و کمکم می‌کرد.»

 

شهادت، سرنوشت پسران دو رفیق قدیمی بود

 

رزمنده شانزده ساله

شهید‌غلامحسین باغی، اولین‌بار شانزده‌ساله بود که راهی جبهه شد؛ البته هنوز به سن قانونی نرسیده بود و او نیز از همان روش معروف دیگر نوجوان‌های علاقه‌مند استفاده کرده بود. حاج‌قنبر ماجرا را این‌گونه تعریف می‌کند؛ «شانزده‌ساله که بود، گفت بابا می‌خواهم بروم جبهه. گفتم سنت کم است و قبولت نمی‌کنند. خندید و گفت تقلب می‌کنیم و شناسنامه را بزرگ‌تر می‌گیریم. چند تا از دوستانم همین کار را کرده‌اند.»

آن‌قدر با من رفیق بود که موقع وعده‌های غذایی، می‌گفت من می‌روم بازار پیش بابا، آنجا غذا بخورم

غلامحسین هم‌زمان با دوران حضور در جبهه، درسش را هم می‌خواند که خبر مجروحیتش به گوش خانواده رسید؛ «سال اول که رفت به جبهه، مجروح شد. او را به تهران منتقل کردند و با یکی از رفیقانم دنبالش رفتیم تا او را برگردانیم. انگشت شستش قطع شده بود. آوردیمش مشهد تا اینکه حالش بهتر شد.»

 

فقط محض رضای خدا

غلامحسین بیشتر تشنه رفتن شده بود، مثل خیلی از هم‌سن‌وسال‌هایش که طعم معنویت جبهه را چشیده بودند و دلشان برای دوباره رفتن پر می‌کشید؛ «اول هجده‌سالگی‌اش بود. روز اول مدرسه بود که خودم با ماشینم او را به مدرسه رساندم. تا از ماشین پیاده شد، گفت بابا یک چیزی بگویم؟ گفتم بگو باباجان! گفت دعوا نمی‌کنی؟ به شوخی گفتم بخواهم هم زورم به تو نمی‌رسد، پسر‌جان.»

حاج‌قنبر تا آن لحظه نمی‌دانست چه خبر است که غلامحسین گفت «بابا اگر اجازه بدهی، می‌خواهم بروم جبهه.» پدر فقط سؤال کرد «خب درس چه؟» که پسر با اطمینان خاطر جواب داد «مثل پارسال. هم جبهه می‌روم و هم درس می‌خوانم.» تا این جمله از زبان پسر، شنیده شد، پدر گفت «باشد؛ ولی من دو شرط دارم. اگر آنها را قبول کنی، حرفی ندارم.» پسر با اشتیاق و بدون هیچ تأملی گفت «هر شرطی باشد قبول!»

حاج‌قنبر شرطی گذاشت که انگار غلامحسین از قبل آن را در دل پذیرفته بود؛ «اولین شرطم رضایت مادرت است. گفتنش برایم سخت است و او را خودت باید راضی کنی. دوم اینکه اگر می‌روی فقط محض رضای خدا برو.»

حاج‌قنبر به اینجا که می‌رسد، جمله ماندگار پسرش را چند‌بار برای ما مرور می‌کند؛ «باشد، فقط محض رضای خدا می‌روم.» این جمله در حافظه حاج‌قنبر به‌خوبی مانده است.‌

می‌پرسیم: خب بعدش چه شد؟! «هیچ! رضایت دادم. وقتی این جمله را گفت، انگار صبر دو دنیا در دلم جای گرفت.» بعد هم رو به ما می‌کند و می‌گوید: وقتی کاری محض رضای خدا باشد، کم ندارد. دارد؟! ما هاج‌وواج از این جمله که عمق آن را در چهره و کلام حاج‌قنبر می‌توانیم به‌وضوح ببینیم، جواب می‌دهیم: نه، قطعا ندارد.

انگار حاج‌قنبر این جمله را زندگی می‌کند؛ ادامه می‌دهد: مثل شما که آمده‌اید اینجا و اگر محض رضای خدا عکس من و این پیرمرد را می‌گیرید، قطعا چیزی کم ندارد.

 

شهادت، سرنوشت پسران دو رفیق قدیمی بود

 

پسر به‌جای پدر

نیاز درخشی معروف به حسین درخشان، پدر شهید علی‌اکبر درخشی است که او هم در هفده‌سالگی، پا به مشهد گذاشت. با‌آنکه هم‌سن‌و‌سال حاج‌قنبر است، برای راه‌رفتن از عصا کمک می‌گیرد. حاج‌قنبر دائم به شوخی، حاج‌حسین را «پیرمرد» صدا می‌زند و با اشاره به او می‌گوید: من هنوز جوانم؛ او پیر شده است.

آقا حسین هم از همان ابتدا که پا به مشهد گذاشت، به محله کوی سلمان آمد و بعد‌از مدت کوتاهی، ازدواج کرد و خانه‌دار شد؛ «وقتی تازه به مشهد آمده بودم، در همین محله حسین‌آباد مشغول کار کشاورزی شدم. آن زمان این محلات، همه زمین و باغ بود. بعد‌از مدتی هم زمستان‌ها در کوچه چهارباغ، در مغازه خوار‌بارفروشی با روزی ۲۵‌قران شاگردی می‌کردم.»

در گفت‌و‌گو با حاج‌حسین، زمان را جلوتر می‌آوریم تا از پسرش برایمان بگوید؛ «من آن زمان ۳۵‌سال داشتم و خدا تا آن موقع همان یک پسر را به ما داده بود. علی‌اکبر، پسر اولم و نور چشم من و مادرش بود.»

درخشی که خودش سابقه حضور در جبهه غرب را دارد، بعد‌از پنج‌ماه وقتی به خانه برگشت، دیگر به منطقه نرفت و خدمتش را جور دیگری ادامه داد؛ «پسرم آن موقع شانزده‌سال بیشتر نداشت. وقتی برگشتم و دوباره حرف رفتن به جبهه پیش آمد، علی‌اکبر مانع رفتنم شد.»

علی‌اکبر حرفی به پدرش می‌زند که پدر جوابی برای گفتن نداشته است؛ «بابا! تو باید خانه و زندگی‌ات را جمع کنی و من به‌جای شما به جبهه بروم.»

 

اسلام به خون ما احتیاج دارد

حاج‌حسین هنگام انقلاب هم جوانی فعال و مبارز بود. بعد‌از سال‌۵۷ فعالیت‌های او ادامه یافت و به‌عنوان فرمانده پایگاه تنها مسجد محله خدمت می‌کرد؛ «فرمانده پایگاه مسجد امام‌حسن‌مجتبی (ع) بودم و امضای برگه اعزام افرادی که می‌خواستند به جبهه بروند، به عهده من بود.»

برگه اعزام تنها پسرش را هم خودش باید امضا می‌کرد و به گفته حاج‌حسین، این کار اصلا برایش سخت نبود؛ «با امضای من خیلی از پسر‌ها و جوان‌های محله به جبهه اعزام شدند. وقتی پسرم خواست به جبهه برود، یک‌لحظه هم تردید نکردم؛ زیرا خودش به انقلاب و امام‌خمینی (ره) علاقه داشت.»

همه می‌گفتند درست نیست که تنها پسرت را بفرستی به جبهه ولی من می‌گفتم وقتی خودش می‌خواهد، من چه کاره‌ام!

این پدر هشتاد‌ساله هم دلیل تردید‌نداشتنش را جمله طلایی پسرش می‌داند؛ «وقتی از پسرم پرسیدم چرا می‌خواهی بروی، گفت اسلام به خون ما احتیاج دارد.»

 

بازی با لات‌های محله!

حافظه حاج‌حسین هم یاری نمی‌کند که خاطرات دقیقی از پسرش به ما بگوید، اما حین گفت‌و‌گو، انگار حرف مهمی یادش آمده باشد دستش را بالا می‌آورد و می‌خواهد خاطره جالبی از علی‌اکبر تعریف کند؛ «در محله ما اراذل‌واوباش جوانی هم بودند. من به‌عنوان فرمانده پایگاه مسجد، مأمور حفـظ امنیـــت محله هم بودم و گاهی گشت می‌زدیم.»

حاج‌حسین در یکی از گشت‌زنی‌هایش به مدرسه انقلاب در محله می‌رسد و می‌بیند که چند نوجوان که سرووضع مناسبی ندارند مشغول بازی فوتبال‌هستند. او بدون اینکه علی‌اکبر را در‌میان آن جمع ببیند، به‌سمتشان می‌رود تا پراکنده‌شان کند. اما پسرش به سمتش می‌آید و می‌گوید «بابا! چرا این کار را کردی؟ من می‌خواستم اینها را به مسجد و نماز جماعت بکشانم.»

علی‌اکبر می‌خواست لات‌های جوان محله را با بازی و فوتبال به‌سمت فعالیت‌های مسجدی جذب کند.

 

شهادت، سرنوشت پسران دو رفیق قدیمی بود

 

ذره‌ای ناراحت نیستم

حاج‌حسین همان زمان هم برای اعزام فرزندش، کم، حرف نشنید؛ «همه می‌گفتند درست نیست که تنها پسرت را بفرستی به جبهه ولی من می‌گفتم وقتی خودش می‌خواهد، من چه کاره‌ام!»

شهید‌علی‌اکبر درخشی، اسفند سال‌۶۴ در شانزده‌سالگی عازم جبهه شد و یکی‌دو ماه بعد، خبر شهادتش به خانواده‌اش رسید؛ بااین‌حال، پدرش هنوز بعد‌از گذشت چهل‌سال از آن تاریخ، ذره‌ای پشیمان نیست؛ «چرا باید ناراحت باشم؟ پسرم فقط یک دلیل برای رفتن داشت و آن هم حمایت از اسلام و امام بود. روی حرفش هم محکم ایستاده بود و بالاخره خونش را فدای اسلام کرد. امروز که ما در آسایشیم، به‌خاطر خون شهداست.»

 

* این گزارش دوشنبه ۸ دی‌ماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۵۳ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44