بیشک همه ما در زندگی سرطان را لمس کردهایم و یا درباره آن شنیدهایم. بیماری صعبالعلاجی که وقتی بهسراغ فرد میآید ممکن است او از خود بپرسد «چرا من؟» اما بسیاری با توکل و امید آن را شکست میدهند مانند سمیه وظیفه، ساکن محله ارشاد.
او که در سال 90 دچار بیماری سرطان شد، آن را محبتی از سوی خدا دانست و با وجود عملهای مداوم و برگشت دوباره بیماری و همچنین تحمل جراحیهای متعدد از زندگی و دنبالکردن اهدافش دست نکشید و آموخت که گرچه برای رفتن به سمت آرزوهایش عقب میافتد اما باید عقب نکشد، آموخت که عالم بیعمل چون زنبور بیعسل است و خود را به پروردگارش سپرد زیرا میدانست که هیچگاه او را نمیاندازد و نگهدار او و آرزوهایش است.
همانطور که در کودکیهایش «تابتاب عباسی، خدا منو نندازی» را زمزمه کرده بود. اکنون ساکن محله ارشاد است و با این تجربه در سایهسار پروردگارش با برگزاری سمینارها و نوشتن کتاب تلاش میکند تا مردم را به آرامش و موفقیت دعوت کند.
دبیرستان در رشته علومتجربی درس میخواند و سال76 دیپلم میگیرد. همان سال در کنکور شرکت کرده و در رشته پرستاری دانشگاه آزاد گناباد قبول میشود اما این رشته را دنبال نمیکند. پس از آن به دلیل علاقه به کودکان دورههای مربوط به مربیگری در مهدکودک را طی میکند و سپس برای کارورزی در چند مهدکودک کار میکند. در نهایت نیز در یکی از مهدکودکها به عنوان مربی قسمت شیرخوارگان مشغول به کار میشود.
او توضیح میدهد: «آن سال در تقسیمبندی شیرخوارگان، کودکان زیر 3سال قرار داشتند. آنها نیاز به آموزش نداشتند بلکه بحث نگهداری آنها مطرح بود. با این حال من آموزش میدادم و همین موضوع سبب شد کلاس من با کلاس کودکان رده سنی بالاتر تلفیق شود.
نزدیک به 2سال با حقوق بسیار کم در ساعات طولانی کار کردم و فقط عشق به بچهها مرا به ادامه کار تشویق میکرد. شرایط اینگونه گذشت تا اینکه به درخواست پدر به عنوان تایپیست در شرکت برق مشغول به کار شدم. با آنکه استخدام رسمی نبودم اما از ساعت 7:30 صبح تا 11 شب کار میکردم.
درسم را ادامه داده و سال 83 در رشته نرمافزار کامپیوتر مدرک کاردانی خود را دریافت کردم. در کنار درس کار میکردم. در دوران کاری متوجه شدم در واحد مالی اداری به یک نیروی انسانی نیاز دارند. بنابراین درخواست کار داده و پس از موافقت مدیریت به عنوان مسئول بخش حسابداری در یکی از خودگردانهای شرکت مشغول به کار شدم.
ذرهای نگذاشتم این بیماری خللی در کارم ایجاد کند و هنوز هم کار مدیریت مالی انجام میدهم
مجبور بودم کار را یاد بگیرم بنابراین بسیار تلاش کردم و خوشحال بودم که یک شرکت 200نفری را مدیریت میکنم. پس از یک سال کار شرایط به گونهای پیش رفت که باید کارآموزان رشته حسابداری را آموزش میدادم. بنابراین به این نتیجه رسیدم که با آنکه به کار تسلط دارم اما نداشتن مدرک در این زمینه خوب نیست. در نتیجه در رشته حسابداری گرایش مدیریت مالی ادامه تحصیل داده و سال 88 لیسانس گرفتم.
سالهای 92 -93 نیز در مؤسسه آموزش عالی آزاد در رشته معماری داخلی (طراحی دکوراسیون داخلی) تحصیل کردم. درس و کار در کنار هم با تمام سختیهایش به موفقیت من کمک کرد و از آنکه پیشرفت خود را می دیدم احساس خوبی داشتم. ذرهای نگذاشتم این بیماری خللی در کارم ایجاد کند و هنوز هم کار مدیریت مالی انجام میدهم.»
اردیبهشت سال 58 در خانوادهای مذهبی در نیشابور به دنیا میآید. فرزند دوم خانواده است و از سال 60 در مشهد سکونت دارند. به زیباییهای دوران کودکیاش اشاره میکند و میگوید: «کودکان آنزمان مسئولیتپذیر بار میآمدند زیرا باید از بچههای کوچکتر از خود مراقبت کرده و در امور خانه به مادر کمک میکردند. با آنکه آن دوران دخترها خیلی اجازه فعالیتهای اجتماعی نداشتند اما در دبستان عضو گروه سرود بودم و راهنمایی را با شرکت در مسابقات قرآن و اجرای تئاتر در مدارس و فرهنگسراها گذراندم.»
سالها گذشت و سمیه مراحل زندگیاش را پشت سر گذراند تا اینکه یک مهمان ناخوانده روی دیگر زندگی را به او نشان داد. سال 90 بود که متوجه چیز عجیبی در سینه سمت چپ خود شد. آن را احساس میکرد اما میخواست آن موجود ناشناخته ترکش کند. بیخبر از آنکه آن توده آمده بود تا مأموریتش را انجام دهد. به مرور دردها عمیقتر شد و بیخوابیهای حاصل از درد بهسراغش آمد.
وظیفه در اینباره توضیح میدهد: « 32ساله بودم سنم زیاد نبود اما آنچنان بیماری ذهنم را مشغول خودش کرد که پیگیر درمانش شدم. پزشک تشخیص داد تودهای که اذیتم میکند چربی است. او به خاطر سن و سال کم و مجرد بودنم احتمال وقوع خطری را نمیداد و به همین دلیل بدون هیچ آزمایش تکمیلی و نمونهبرداری برای عمل برداشت توده چربی اقدام کرد. دکتر هنگام جراحی متوجه مشکوک بودن آن شده بود و همانجا به بخش آمده و از والدینم خواسته بود تا توده را هرچه سریعتر برای انجام مراحل تشخیص تکمیلی به بخش پاتولوژی ببرند. جراحی انجام شد و پس از گذشت 4روز نتیجه نمونهبرداری آماده شد.»
آن لحظه به مردن فکر نمیکردم بلکه به نقص عضوی فکر میکردم که مسیر زندگیام را تغییر میداد
آن روز را هیچگاه از یاد نمیبرد: «مادرم برای گرفتن جواب آزمایش از خانه خارج شد و من در تمام این مدت قرآن را مانند مادری که پس از سالها دوری از فرزندش در آغوش گرفته، بغل کرده و سوره یاسین و الرحمن میخواندم.
شب مبعث حضرت رسول(ص) بود؛ با خدای خود حرف میزدم و دور از چشم دیگران اشک میریختم. تلفن خانه به صدا درآمد. مادر بود که به بابا میگفت دکتر میخواهد سمیه را ببیند. قلبم به تپش افتاده بود. در ظاهر آرام و بیصدا بودم اما در درون پر از فریاد. همه چیز را خاکستری میدیدم. همان رنگ خاکستری که وقتی وجود توده تأیید شده بود تجربه کرده بودم. دکتر گفت«سن و سالت کم است. توده خوشخیم نبوده و مجبور هستیم کل سینه را تخلیه کنیم و خیلی زمان نداریم.»
با شنیدن این حرفها رنگهای خاکستری سیاه شد و دیگر صدایی به گوشهای سمیه نمیرسید. فقط باز و بستهشدن دهان دکتر را میدید. او ادامه میدهد: «آن لحظه به مردن فکر نمیکردم بلکه به نقص عضوی فکر میکردم که مسیر زندگیام را تغییر میداد. تمام آیندهای که در ذهن هر دختری است؛ ازدواج، بچهدارشدن و .... همه و همه زیر خروارها ناامیدی دفن شدند.
نفهمیدم کی از مطب بیرون آمدم و چطور سوار خودرو شدم فقط یادم هست بابا با بغض گفت «آتیش چرا باید به پنبه پاک بیفته» در همان عالم که خودم شوکزده بودم گفتم«به طور حتم خدا در من چیزی دیده است و من توان جنگیدن در خودم را میبینم.»
پزشکان مختلفی به او معرفی شدند و در نهایت یک پزشک انتخاب شد. دکتر پس از بررسی آزمایشها حفظ سینه را به دلیل جراحی قبلی که بدون نمونهبرداری انجام شده بود امکانپذیر ندانست. ساکن محله ارشاد میگوید: «پیش از جراحی کتابهای انگیزشی که در گذشته مطالعه کرده بودم به دادم رسیدند و در یک لحظه به این نتیجه رسیدم که بحث جانم مطرح است و با انجام عمل موافقت کردم.»
عمل با موفقیت انجام میشود. پس از گذشت چند روز اجازه استحمام به سمیه داده میشود. چیزی که با برداشتن پانسمانها حال خوب او را یکباره به وحشتناکترین صحنه زندگیاش تبدیل میکند.
. 20دقیقه تمام بیصدا اشک ریختم که ناگهان نجوای ذهنی من را به خود آورد که سمیه میخواهی چه کار کنی؟غصه بخوری و بمیری؟
او در ادامه میگوید: «زمانی که پانسمانها را برداشتم صحنه نگرانکنندهای که هر زنی را ناراحت میکند دیدم. نفهمیدم چگونه از آنجا بیرون آمدم و به اتاقم رفتم. 20دقیقه تمام بیصدا اشک ریختم که ناگهان نجوای ذهنی من را به خود آورد که «سمیه میخواهی چه کار کنی؟غصه بخوری و بمیری؟» و در نتیجه با خود کنار آمدم. تنها 20دقیقه ناامید شدم و بعد دوباره به زندگی برگشتم.»
دوران نقاهت تمام میشود و پس از گذشت 30روز شیمیدرمانیها شروع میشود. حالا دیگر سمیه با انرژی مثبت و امید مراحل درمانش را طی میکند. رفتارهای امیدبخش او همه را متعجب میکند. بیشک جدا از دردهای شیمیدرمانی سختیهای دیگر را تحمل کرده اما هیچگاه اجازه نداده است لبخند از لبانش محو شود.
میگوید: «به دنبال عمل ترمیم، چندین جراحی توسط پزشک زیبایی انجام شد. اما پروتز با مشکلاتی همراه بود و به بدن من نمیساخت و عفونت ایجاد کرد. همان روزها بود که متوجه شدم سرطان دوباره رخنه کرده و این بار غدد لنفاویام درگیر شده بود. دوباره روز از نو، روزی از نو؛ دوباره عمل و شیمیدرمانی و دردهایش... .»
رد بخیهها در جای جای بدنش هدیه سرطان به این زن مقاوم است. «به مرور سرطان باعث شد قسمتهای دیگر بدنم نیز درگیر شود که خوشبختانه خوشخیم بود اما با عملهای بسیاری مانند برداشتن تخمدان، رحم و صفرا همراه بود. تا کنون 14 بار عمل کردهام که هر یک سختی خودش را داشته است.»
تا کنون 14 بار عمل کردهام که هر یک سختی خودش را داشته است
مطالعه کتابهای انگیزشی و عرفانی استادان موفق جهان و توکلش به خداوند به او کمک کرد تا در برابر این بیماری سخت، مقاومت کند. او بیان میکند: «سال 96 استاد بابک بهمنخواه مربی انگیزشی و رشد فردی، سمیناری در مشهد برگزار کرد و من نیز در آنحضور یافتم. به دنبال آن در دورههای عمومی هم شرکت کردم.
به واسطه آموزشها حال خوبی نصیبم شد. بنابراین دورههای VIP را نیز شرکت کردم آن دوره 6ماه طول کشید و حاصل آن حال خوبی بود که هدیه گرفته بودم. قبل از آن زندگینامه خود در دوران بیماری را نوشته بودم اما منتشر نکرده بودم.
آشنایی با استاد بهمنخواه به من این جسارت و شجاعت را داد تا خردادماه سال 97 آن را با عنوان «سرطان؛ سرآغاز رهایی، طلوع آرزوهای ناب» منتشر کنم که با استقبال خوبی روبهرو شد.
تشویق و حمایت این استاد سبب شد در مرکز تخصصی رادیولوژی انکولوژی رضا(ع) که مخصوص درمان مبتلایان به سرطان است سخنرانی کنم. این مرکز کلاسها و مشاورههایی برای بیماران به ویژه بیمارانی که از شهرستان آمدهاند در نظر میگیرد.
سمینار نیز مورد استقبال قرار گرفت چون تجربه آنها را لمس کرده بودم. بر این اساس توسط مرکز از من خواسته شد تا هر 2ماه کلاسی برگزار کنم. متأسفانه کرونا آمد و سدی برای تشکیل برنامهها در آنجا شد. با این حال چندین وبینار به صورت حمایتی بهطور مجازی برگزار کردم که هنوز هم ادامه دارد.»
عادتهای خوب و بد زندگی موضوع مورد علاقه اوست و دوست دارد در این زمینه به همنوعانش آگاهی دهد. علاقهای که باعث شد کتاب دومش را با عنوان «میدونی که میتونی» در 2جلد به چاپ برساند.
او در اینباره توضیح میدهد: «سرنوشت ما کاملا از قبل مشخص نیست و ما هستیم که سرنوشتمان را میسازیم. مراقبهکردن، شکرگزاری و ... عادتهای خوب است که به مرور زمان سبب میشود مانند سونامی ناگهان زندگیات را تغییر دهد. بیماری باعث شد دیدگاه من به زندگی تغییر کند و با توجه به مطالعات و روحیه خوب و پذیرش بیماری بتوانم کتاب بنویسم. من هم به عنوان یک انسان خاکی دچار این بیماری شده و به واسطه آن واکنشهایی داشتم. گاهی خوب و حساب شده و گاهی بچهگانه . واکنشهایی از جنس ترس بهدلیل نداشتن آگاهی.
به نام خدا و عشق به تمام انسانها نیت کردم و آنچه با روحم لمس و با جانم تجربه کرده بودم به تحریر درآوردم
این شد که وظیفه خودم دانستم که هر آنچه از واقعیت این بیماری یافتهام بنویسم تا نگاه بیماران را به این موضوع تغییر بدهم. بیماری صعبالعلاجی که به اندازه سختی درمانش روح آدمی را چون فولاد آبدیده میکند و جانش را آماده عاشق شدن به معبود.
بنابراین به نام خدا و عشق به تمام انسانها نیت کردم و آنچه با روحم لمس و با جانم تجربه کرده بودم به تحریر درآوردم. تمام تلاشم این است که با چاپ کتاب و برگزاری سمینارها نشانهای کوچک برای جویندگان راه حقیقت زندگی باشم که حقیقت زندگی چیزی جز درک لحظههای ناب و احساس خوبداشتن نیست. اکنون تصمیم دارم وبینارها تنها مختص بیماران مبتلا به سرطان نباشد بلکه عموم از آن استفاده کنند و در حال نوشتن کتاب سومم هستم.»
درد و سختی شیمیدرمانی را بیماران مبتلا به سرطان خوب میدانند. دردهایی که هیچکس حاضر به تجربه آن نیست. سمیه میگوید: «در کشور ما تهیه دارو قبل از شیمیدرمانی روند نفسگیری دارد. انگار همه چیز طوری برنامهریزی شده که قبل از تجربه درد اصلی، روح بیمار با انواع دردها آشنا میشود. زمانی که برای گرفتن تأییدیه مصرف دارو به اداره بیمه رفتم آدمهای زیادی را دیدم که هر کدام با نوعی بیماری دست و پنجه نرم میکردند. دیدن این صحنهها، هم خوب بود زیرا میفهمیدی فقط تو بیمار نیستی و هم بد، چون انسانهای رنجور و بیمار را میدیدی.
به یاد دارد در اولین جلسه شیمیدرمانی نزدیک به 3ساعت باید بودن زیر سرم را تحمل میکرد: «تمام داروها داخل سرم تزریق میشد تا ذره ذره وارد بدنم شود. 12ساعت پس از اولین جلسه عوارض یکی پس از دیگری پدیدار شدند. عوارض آن در هر فردی متفاوت است و به همین دلیل یکسری نکات کلی به بیمار توضیح داده میشود و بیمار پس از طی کردن دوره اول، باید عوارض خود را به پزشک بگوید.
این کار باید هر 21روز یکبار انجام میشد. شیمیدرمانی سخت است. به مرور رگهایت شکننده میشود که به نظر من سختترین و دردآورترین قسمت است. رفتن به اتاق عمل برای من عادی شده بود اما رگگیری برایم دشوار و تحملش سخت بود. هر بار که به اتاق عمل میرفتم فکر رگگیری من را آزار میداد. از طرف دیگر هزینه داروهای شیمی درمانی زیاد است. بیمارانی هستند که بهدلیل هزینهها روند درمان را ادامه نمیدهند و رهایش میکنند. با آنکه مراکز خیریه و حمایتکنندهای وجود دارند اما باز هم کافی نیست».
فقط کافی است بپذیری و زندگی عادی خودت را بگذرانی آنگاه سرطان میشود بخشی از زندگیات
میپرسم آیا از مرگ میترسی. پاسخ میدهد: «آدمیزاد از ناشناختهها میترسد زیرا از آن آگاهی ندارد. مرگ نیز همینطور است. دیل کارنگی، نویسنده آمریکایی، میگوید بشر آنقدر که از ترس حوادث اتفاق نیفتاده در آینده در رنج است از خود آن اتفاق رنج نبرده است. پس باید ترس را در آغوش گرفت.
من پذیرفته بودم که مرگ به هر شکلی ممکن است اتفاق بیفتد. سرطان صعبالعلاج است و لاعلاج نیست. زندگی من دست خداست و سرطان تنها یک بهانه است. فقط کافی است بپذیری و زندگی عادی خودت را بگذرانی آنگاه سرطان میشود بخشی از زندگیات. همه چیز به ذهن ما برمیگردد. به همین دلیل ذهنت باید بر بدنت پادشاهی کند. به خدا باید اعتماد کرد. اگر ماندیم هنوز دلیلی برای حضورمان در این کره خاکی هست. بنابراین بهتر است برای آدمها خاطرههای خوب ساخت، آنقدر برایشان خوب بود که اگر روزی هرچه بود گذاشتی و رفتی در کنج قلبشان جایی برایت باشد.»
اکنون دارو مصرف میکند اما تلاش کرده زندگی عادی خود را بگذراند. او ادامه میدهد: «هنوز آرزوهایم را دارم. هیچگاه نگذاشتهام این بیماری باعث شود از اهدافم دست بکشم. معجزات خدا را بسیار دیدهام و او به من قدرت داد تا با این بیماری کنار بیایم. حال خوبم را محبت پروردگار میدانم. لطف او بود که به این سمت کشیده شدم. یکی این بیماری را بلا و یکی آن را هدیه میداند. من نیز ذرهای از آن ناراحت نیستم و آن را هدیه خدا میدانم.»
سمیه که آرامش و موفقیت دیگران را آرزو دارد، توصیههایی نیز برای انسانها دارد و میگوید: «همه باید بیاموزیم زمان رفتن که فرارسد هیچ چیز را با خود نمیتوانیم ببریم. نه خانواده، نه شغل و نه ریالی. بنابراین به سمت چیزهایی که دوست دارید تجربهشان کنید حرکت کنید اما مداوم و با صبوری. از مسیر زندگیتان لذت ببرید زیرا شیرینی مقصد را زیبایی مسیر است که معنا میدهد. گاهی توقف کنید و نفسی چاق کنید.
دنبال هدفتان باشید و نگران زمان و مکان نباشید
مسیر آمده را بررسی کنید و نگاهی دوباره به ادامه مسیر بیندازید. کوه را یک ضرب بالارفتن نه لذتی دارد و نه ثمری. چرا که درد و فشار وارد شده به پاها لذت رسیدن به مقصد و نگاه به طبیعت و راه آمده به بالا را از ما خواهد گرفت. بنابراین رسیدنی شیرین است که با سیر تکاملی باشد. کرم ابریشم را به خاطر آورید؛ اگر در روند پروانه شدنش خللی ایجاد شود دیگر طعم پرواز را نخواهد چشید. دنبال هدفتان باشید و نگران زمان و مکان نباشید. فقط و فقط از مسیرتان لذت ببرید و شک نکنید طیکردن مسیر بخش اصلی است پس آن را دست کم نگیرید و هر اتفاق را هدیهای از جانب خدا بدانید و طمع نکنید که گمراه میشوید.»
او روحیه خوبی دارد و میگوید: «در مراکز پزشکی روحیه بیماران ضعیف است. بیمارانی را میبینی که ناراحت و غمگین هستند و اشک میریزند. سن من کم بود و بارها و بارها حرفهایی نظیر «طفلک، چه جوان است» را میشنیدم اما نگذاشتم حرفی بر من تأثیر منفی بگذارد. من بیماریام را پذیرفته بودم و رفتارم سبب شد دیگران هم روحیه خوبی داشته باشند. خانوادهام همیشه در کنارم بوده و امیدبخش زندگیام بودند. خدا را نیز در لحظه لحظه دنیایم حس کردهام.»
من بیماریام را پذیرفته بودم و رفتارم سبب شد دیگران هم روحیه خوبی داشته باشند
او به خاطرهای هم اشاره میکند و ادامه میدهد: «روز قبل از عمل باید به آزمایشگاه میرفتم تا برای جراحی آماده شوم. آب بسیاری باید مینوشیدم. گان پوشیدم و زیر دستگاه رفتم. اتاق سرد بود و من حال خوبی نداشتم. از آنجایی که رگگیری برایم به سختی انجام میشود پرستاران 20دقیقه یکی پس از دیگری میآمدند و برای پیداکردن رگ تلاش میکردند. در نهایت موفق نشدند و به من گفتند به آزمایشگاه دیگری بروم. حال نامساعدی داشتم و فقط اشک میریختم. در همین هنگام یکی از دوستان با من تماس گرفت و با حرفهای امیدبخش آرامم کرد. آن لحظه احساس کردم کار خدا بود تا آرامش به من دهد.»
وظیفه سالهاست که در محله ارشاد زندگی میکند. محلهای که آن را بسیار دوست دارد و سرسبزی آن را بینظیر میداند. علاقه او به حیوانات و پرندگان سبب شده طوری دیگر آنها را نگاه کند. میگوید: «همیشه لب پنجره اتاقم برای پرندگان دانه میریزم و هر روز که آنها برای دانهها به من سر میزنند انرژی بسیاری دریافت میکنم. به اعتقاد من دعایشان در حقم اجابت میشود و بیجواب نمیماند.»
او حتی نیمی از مبالغ دریافتی وبینار انگیزشی خود با عنوان «حلوای غوره» را به حمایت از حیوانات اختصاص داده و معتقد است نباید به این موجودات خداوند بیتوجه بود.