کد خبر: ۱۳۶۶۱
۱۹ آذر ۱۴۰۴ - ۱۵:۰۰
بی‌بی صنوبر؛ قابله‌ای که غسالی هم می‌کرد

بی‌بی صنوبر؛ قابله‌ای که غسالی هم می‌کرد

بی‌بی صنوبر از قابله‌های قدیمی است؛ برای او فاصله تولد تا مرگ همیشه در یک عبارت کوتاه خلاصه می‌شود؛ بی‌بی هم اشک‌های تماشایی قبل از تولد را شاهد بوده و هم اشک‌های روایتگر تلخی‌های مرگ یک زندگی را.

درک فلسفه زندگی‌ که همه از آن حرف می‌زنند سخت است. با اینکه سال‌های عمرش با گذشتن از موانع سخت و طاقت‌فرسا همراه بوده اما انگار هیچ گلایه‌ای از این فراز و نشیب‌ها ندارد. با تعریف عجیبی که از زندگی دارد میخکوبم می‌کند.

برای او فاصله تولد تا مرگ همیشه در یک عبارت کوتاه خلاصه می‌شود؛ بی‌بی هم اشک‌های تماشایی قبل از تولد را شاهد بوده و هم اشک‌های روایتگر تلخی‌های مرگ یک زندگی را. گریه برای رسیدن، گریه برای جدایی... بی‌بی‌صنوبر هنگام حرف‌زدن از مرگ به‌اندازه حرف زدن از تولد راحت است برای همین وقتی پای حرف‌هایش می‌نشینی، با خود می‌گویی من که هستم؟ کجای این دنیا هستم؟ دنبال چه می‌گردم؟

شاید برگردی و نگاهی به پشت سرت بیندازی، آن‌وقت است که دوباره متولد می‌شوی، آن‌وقت اگر مُردی دوست داری دستان بی‌بی تنت را از چرک‌های زندگی بشوید و غسل دهد...  با اینکه تلخی‌های ۷۷ سال زندگی بی‌بی‌صنوبر بر صورتش چین‌های عمیقی برجای گذاشته است، اما هنوز می‌توان حس زیبای نگاه‌کردن به نوزادی که تازه به‌دنیا آمده را در چشمانش و حتی میان دستانش احساس کرد. او که نزدیک به ۶۰ سال تولد آغاز زندگی را تجربه کرده است بانوی ارزشمند و قابل احترام محله ماست.

بی‌بی صنوبر تا قبل از انقلاب در زادگاهش، روستای مارشک زندگی می‌کند، در نوجوانی او را به مردی از همان روستا شوهر می‌دهند و به این ترتیب زندگی مشترکش را آغاز می‌کند اما هنوز چندماهی از زندگی‌اش نگذشته که متوجه بیماری همسرش می‌شود به‌طوری‌که پزشکان قادر به تشخیص بیماری‌اش نیستند.

بی‌بی صنوبر خیلی زود می‌فهمد باید بارزندگی را به‌تنهایی به‌دوش بکشد. او از همسرش فقط جسمی نیمه‌جان می‌بیند که همیشه در خانه خوابیده است. به‌همین‌خاطر بساط پلاس‌بافی‌اش را راه‌می‌اندازد و روز وشب پارچه و پلاس می‌بافد تا زندگی‌اش را به سختی تامین و فرزندانش را با حرمت کند. او از کارگری در خانه‌های دیگران گرفته تا پشم‌ریسی و پلاس‌بافی روزگار خود و ۸ فرزندش را می‌گذراند.

اولین بار نوه‌ام را به‌دنیا آوردم

بی‌بی صنوبر از شبی تعریف می‌کند که زمان فارغ‌شدن دخترش فرارسیده بود و از آنجا که در آن نیمه‌شب قابله‌ای نبود خودش مجبور می‌شود نوه‌اش را در خانه به‌دنیا ‌آورد. در‌حالی‌که حتی شک دارد ناف نوزاد را از کجا باید ببرد اما با توکل به خدا این‌کار را می‌کند. از یادآوری آن روزها لبخندی بر لبانش می‌نشیند و می‌گوید: از آن به‌بعد همه برای به‌دنیا آوردن فرزندانشان به دنبال من می‌آمدند تا اینکه کم‌کم باورم شد می‌توانم نوزادان را به‌دنیا بیاورم.

اولین‌بار نوه‌ام را به دنیا آوردم و کم‌کم باورم شد می‌توانم قابله‌گی کنم

 

ماجرای بچه‌ای که زنده بود

بی‌بی صنوبر آهی می‌کشد و ما را به روزهایی که برای درآوردن لقمه‌ای نان هرکاری را برای مردم انجام می‌داد می‌برد. او چندان درآمدی از قابلگی نداشت زیرا بیشتر کسانی برای به‌دنیا آوردن بچه دنبالش می‌آمدند که پول بیمارستان نداشتند و بی‌بی صنوبر هم یا اصلاً از آن‌ها پول نمی‌گرفت و یا درحد توانشان از آن‌ها دستمزد می‌گرفت. بی‌بی تعریف می‌کند: یکی از دوستانم در بیمارستان امام رضا(ع) کار می‌کرد و مرا هم به‌عنوان نیروی خدمات به آنجا معرفی کرد.

یک روز در بیمارستان خانمی را دیدم که گریه می‌کرد با او هم‌صحبت شدم و او از اینکه به گفته پزشکان باید فرزند مرده‌اش را کورتاژ کند بسیار ناراحت بود. از او اجازه گرفتم و معاینه‌اش کردم و فهمیدم بچه زنده است ولی وضعیت جنین طوری بود که همه‌را به اشتباه می‌انداخت.

وقتی به او گفتم که بچه زنده است آن‌قدر خوشحال شد که دستم را بوسید. بعد از ساعتی اسمم را از بخش زایمان بیمارستان شنیدم که چندبار تکرار شد، به‌سرعت به بخش زایمان رفتم و زن را دیدم که چند پزشک و ماما دوره‌اش کرده‌اند. مردی که بعدا فهمیدم رئیس بیمارستان است رو به من کرد و گفت: تو به این زن گفتی بچه‌اش زنده است و من هم به او توضیح دادم که بله، بچه زنده است . پزشکان پس از معاینه با تعجب فهمیدند که بچه زنده است و تکان می‌خورد. رئیس بیمارستان شروع کرد به دست‌زدن و بقیه هم تشویقم کردند و از آن‌روز به بخش زایمان منتقل شدم.

 

رئیس بیمارستان به خانه‌ام آمد

بی‌بی صنوبر ادامه می‌دهد: شوهرم که همچنان مریض و در خانه افتاده بود به یک‌باره با کارم در بیمارستان مخالفت و مدام با من دعوا می‌کرد و می‌گفت نباید به بیمارستان بروم، من هم از روی ناچاری کارم را رها کردم و به‌کار در خانه‌ها پرداختم. آن‌زمان یادم می‌آید چند بار مسئولان بیمارستان دنبالم آمدند و یک‌بار نیز رئیس بیمارستان به خانه‌ام آمد و گفت: ما به افرادی مثل شما در بیمارستان نیاز داریم اما همسرم به‌هیچ‌وجه راضی به این کار نشد.

 

بی بی صنوبر؛ قابله‌ای که غسالی هم می‌کرد

 

مدرک قابلگی را گرفتم

بی‌بی‌صنوبر که از رفتن به بیمارستان ناامید شده‌بود هنگامی که در محله برای کسانی که علاقه‌مند به این حرفه بودند دوره گذاشتند ثبت‌نام کرد و برای آموزش چندهفته‌ای دوره گذراند و در پایان با گواهینامه‌ای که از اداره بهداشت دریافت کرد رسما می‌توانست قابلگی کند.

 

دستمزدم حدود ۵ هزار تومان بود

بی‌بی صنوبر که تا پنج، شش سال پیش هم قابلگی می‌کرد، می‌گوید: هر بچه‌ای که به‌دنیا می‌آوردم تا ۵ هزار تومان دستمزد می‌گرفتم. از کسانی که ناتوان بودند و پولی نداشتند دستمزد نمی‌گرفتم، اما بعضی‌ها تا پنج هزارتومان هم دستمزدم می‌دادند.

هر بچه‌ای که به‌دنیا می‌آوردم تا ۵ هزار تومان دستمزد می‌گرفتم. از کسانی که ناتوان بودند دستمزد نمی‌گرفتم

 

اسم بچه‌ها را خودم انتخاب می‌کردم

بی‌بی صنوبر برای هرچیز قاعده‌ای دارد، وقتی واسطه می‌شدتا انسانی پا به این دنیا بگذارد دوست داشت واسطه نام نیک او هم باشد. وی می‌گوید: بعضی‌ها به‌ویژه مهاجران اسم‌های نامناسبی برای فرزندانشان می‌گذاشتند برای همین خودم اسمی از امامان معصوم برای نوزادی که توسط من به دنیا می‌آمد انتخاب می‌کردم. او از زهرا و محمد و علی و حسین به عنوان اسم‌هایی که برای بچه‌ها انتخاب می‌کرد، نام می‌برد.

 

روزی۴ بچه به دنیا می‌آوردم

بعد از اینکه بی‌بی صنوبر کار در بیمارستان را رهامی‌کند افراد زیادی برای قابلگی به دنبالش می‌آیند تا اینکه وصف کارش خیلی زود در شهر می‌پیچد و حتی از محله‌های دور نیز سراغش را می‌گیرند. قدیمی محله ما می‌گوید: اغلب روزی تا چهار هم بچه به دنیا می‌آوردم و گاهی نیمه‌شب‌ها دنبالم می‌فرستادند.

او ادامه می‌دهد: بیشتر زایمان‌هایی که با دست‌های من انجام می‌شد زایمان‌های سخت بود که نیاز به جراحی داشتند، اما از آنجا که هزینه‌های بیمارستان سنگین بود به دنبال من می‌فرستادند و گاه بچه‌هایی را به‌دنیا می‌آوردم که هیچ پزشکی نمی‌توانست آنها را طبیعی به‌دنیا آورد.

 

بیشتر بچه‌های محله با دست های من به دنیا آمده‌اند 

مدتی که در خانه بی‌بی صنوبر نشسته‌ایم چند نفر از همسایه‌هایش به او سر می‌زنند، همسایه‌هایی که با دستان بی‌بی به‌دنیا آمدند یا بچه‌ها و نوه‌هایشان را او به‌دنیا آورده است. بی‌بی در این رابطه می‌گوید: خیلی وقت‌ها مردان و زنان جوانی را می‌بینم که می‌گویند من آن‌ها را به دنیا آورده‌ام آن‌موقع حس قشنگی در وجودم پیدا می‌شود که همه خستگی این سال‌ها را از من می‌گیرد و از اینکه آن نوزادان کوچک و نا‌توان به جوان‌های رعنا و توانمند تبدیل شده‌اند خوشحال می‌شوم.

 

بی بی صنوبر؛ قابله‌ای که غسالی هم می‌کرد

 

مرده ترس ندارد

بی‌بی صنوبر خیلی راحت و شیرین از مرگ حرف می‌زند دستانش را بالا می‌برد و می‌گوید: با این دستان جسم‌های بی‌جان زیادی را غسل داده‌ام، وقتی می‌پرسم آیا از مرده‌ها نمی‌ترسی، خنده‌ای می‌کند و می‌گوید: مرده که ترس ندارد خودم هم قرار است بمیرم.

بی‌بی از خاطره‌ای دیگر چنین تعریف می‌کند: یک شب برای شستن و غسل دادن مرده‌ای به دنبالم آمدند، آن‌ها پول کفن و دفن عزیزشان در آرامگاه را نداشتند و قرار بود او را در یکی از قبرستان‌های اطراف دفن کنند، در خانه کافور داشتم، راهی شدم و مرده را غسل دادم، سپس به خانواده‌اش هم غسل دادن مرده را یاد دادم زیرا هر مسلمانی باید هفت مرده را بشوید.

 

کجای این دنیا هستیم

آن‌قدر در قابلگی روی خودش فشار آورده که حالا از کمردرد توان راه‌رفتن ندارد، با این حال سعی می‌کند کار‌های روزمره‌اش را خودش انجام دهد. بی‌بی صنوبر که نوه‌هایش را نیز خود به‌دنیا آورده به‌تنهایی زندگی می‌کند و با ۳۰ هزارتومانی که از کمیته امداد می‌گیرد روزگار می‌گذراند.

او می‌گوید: ۴۵ هزار تومان هم یارانه می‌گیرم که با آنها هم فرزندانم را میهمان می‌کنم و هم خرج دوا و دکترم را می‌دهم.هنوز در فکر ۷۵ هزارتومان درآمدی هستم که بی‌بی صنوبر با آن زندگی‌اش را تأمین می‌کند، او هنوز دارد به راحتی از مرگ حرف می‌زند وقتی از جایم بلند می‌شوم دوست دارم چند دقیقه بایستم و فکر کنم که کجای این دنیا هستیم...

 

*این گزارش یکشنبه، ۱۴ آبان ۹۱ در شماره ۲۸ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44