شهید محمد فخری غواص خطشكن بود
«خانه فاطمه رحمانی؛ بیآلایش و بدون تجمل! مثل خودش که ساده پوشیده و بیریا حرف میزند. فاطمه رحمانی ۶ دختر دارد و یک پسر نیز داشته! تنها پسری که در سالهای آخر جنگ از دستش داده.او بهیاد نمیآورد تابهحال مراسم و بزرگداشتی برای پسرش گرفته شده باشد، حتی در مسجد روبهروی منزلشان که جنازه شهید را آخرینبار برای خداحافظی آنجا بردهاند. خانم رحمانی برای مادر شهید بودنش تا به امروز نه امکانات چندانی دریافت کرده و نه وضعیت زندگیاش تغییر کردهاست. او هنوز خانه ۵۰ سال قبلش را در محله رسالت مشهد دارد. حالا در این خانه تنها او مانده با یکی از دخترانش که مشکل ذهنی دارد.»
اينها گلايههاي يك مادر شهيد نيست؛ زیرا در نگاه او هيچ توقع و گلهاي پیدا نمیشود؛ پاسخ سوالهايي باید باشد كه ما در پايان گفتگویمان از مادر شهیدفخری پرسيديم. سوالهایی مثل اینکه آیا مراسمی هم در تقدیر از شهید برگزار شده؟ او در جواب ما تنها گفت: «نه، اصلا... فقط حدود پنجسال بعد از شهادت محمد، من را به جنوب بردند و محل شهادتش را نشانم دادند.»
این تقويم فرق دارد...
فاطمه رحمانی مادر ۶۷ ساله شهید محمد فخری است که برای معرفی پسرش میگوید: محمد در روستای جانآباد نیشابور به دنیا آمد. هشتماهه بود که برای همیشه به مشهد آمدیم و ساکن این خانه شدیم. محمد در ۱۶ سالگی ازدواج کرد و در ۲۵ سالگی شهید شد. موقع شهادتش دو پسر داشت؛ سهساله و یکسالونیمه. آنها طبقه بالای همین خانه با ما زندگی میکردند.
محمد در ۱۶ سالگی ازدواج کرد و در ۲۵ سالگی شهید شد. موقع شهادتش دو پسر داشت؛ سهساله و یکسالونیمه
سال تولد محمد را که میپرسیم، میگوید: من سواد ندارم مادرجان! سال رفتن پسرش به جبهه را هم نمیداند و سال شهادتش را نیز. وقایع برای او، به تاریخ شمسی معنی ندارد، اتفاقها برایش براساس تقویمی حسی است. در این تقویم، سالهای کودکی و نوجوانی تنها پسرش، مثل باد گذشته. میگوید: یک دل سیر، بچهام را ندیدم.
اما سالهای جنگ که محمد نبوده و اضطراب بوده، سخت گذشته و کُند. شناسنامه خانم رحمانی را میگیریم تا تاریخ تولد پسرش را از داخل آن یادداشت کنیم: ۸/۱۱/۱۳۴۱.در بین گفتوگو، این مادر شهید میگوید: محمد در عملیات والفجر ۸ در منطقه شلمچه شهید شده. بعدا که تاریخ عملیات والفجر ۸ را جستوجو میکنیم به این تاریخ میرسیم: ۲۰ بهمن ماه ۱۳۶۴ تا ۲۹ فروردین ۶۵.
گره كوري كه تا به امروز باز نشده!
مادر شهید فخری مریضاحوال است و زیر نظر پزشک. توان کم جسمی و چروکهای صورتش، او را بیشتر از سنش نشان میدهد. خودش میگوید جز پسرش، یکی از دامادهایش هم، همان سالها شهید شده و خواهرزادهاش هم اسیر. همینها بوده که باعث شده اینهمه شکسته شود و به قول خودش زخم دلش هیچوقت خوب نشود.
وقتی از او درباره شروع جبهه رفتن پسرش میپرسیم، میگوید: محمد اول انقلاب سربازی رفت، اما خدمت نکرد و بهخاطر داشتن واریس، معاف شد. بعد که جنگ شروع شد، جبهه رفت و ۶ سال خدمت کرد. او غواص خطشکن بود.
بانوی داغدار محله رسالت یک گره کور در ذهنش دارد. او میگوید: سه سال اول خدمت محمد در جبهه، از او باخبر بودیم و دوسه باری هم مرخصی آمد. اما بعد از سهسال، به مدت ۶ ماه هیچ خبری از او نبود. هرکجا تلفن زدم و دنبالش را گرفتم، چیزی پیدا نکردم. بعد از ۶ ماه که آمد، خیلی لاغر شده بود.
فقط پوست بود و استخوان. پایش زخمی بود. هرچه از او پرسیدم در این مدت کجا بوده، چیزی نگفت و پنجماه بعد دوباره رفت. این مادر شهید بعد از گذر سالها، هنوز نمیداند پسرش در آن ۶ ماه، کجا بوده و چه سختیهایی باعث شده که او با آن بدن نحیف برگردد!
به امام نامه نوشت...
خانم رحمانی با همان صداي آرام اول دیدارمان، ميگويد: بار آخري كه محمد مرخصي آمد، تشويقي گرفته بود؛ زیرا با دونفر ديگر، چند عراقي را اسير كرده بودند، آن هم بدون اسلحه. آنها در تاريكي شب با يك آفتابه تظاهر به داشتن اسلحه ميكنند! بعد برای پاداش به محمد يك ساعت و بلوز کاموایی داده بودند. مادر شهید فخری عكسي در قاب را نشان ميدهد و اضافه میکند: اين همان بلوز سبزي است كه هديه گرفته. محمد نامه نوشته بود به امام(ره) و موضوع پاداش را گفته و کسب تکلیف کرده بود. امام خميني (ره) هم فرموده بودند این هديهها از شير مادر برايت حلالتر است.
به گفته این بانوی آرام و نمونه، محمد در همان مرخصی به نیشابور میرود. آنجا به همه اقوام سرمیزند. از همه خداحافظی میکند و میگوید: دیدار به قیامت. مادر شهید محله رسالت در ادامه میگوید: افراد فامیل اینها را بعدها به من گفتند و من از جریان خداحافظی محمد خبر نداشتم. وقتی هم با من و پدرش خداحافظی کرد، گفت از من راضی باشید و حلالم کنید؛ اما حرفی از دیدار آخر نزد. او رفت و بعد از ۲۵ روز، جنازهاش را آوردند.
بار آخري كه محمد مرخصي آمد، تشويقي گرفته بود؛ زیرا چند عراقي را اسير كرده بود، آن هم بدون اسلحه
روزي كه براي رزمندهها نان تنوري پختم
از رفتن محمد هنوز یکماه نگذشته بوده که مادرش یک روز صبح بیدار میشود و در تنور خانه، نان میپزد. بعد نانها را با زحمت میبرد چهارراه نخریسی. آنجا تحویل میدهد تا برای رزمندهها ببرند. وقتی برمیگردد کوچه شلوغ است.
مادر شهید درباره آن روز میگوید: از چندنفر پرسیدم چه شده؟ آنها گفتند محمد مجروح شده و او را به بیمارستان بردهاند. اما من همانجا فهمیدم که پسرم شهید شده. بعد رفتیم معراج شهدا. ۲۶۰ شهید را آورده بودند. جنازه محمد را که دیدم، در لباس غواصی بود و ترکش، کمی از سرش را برده بود.
خانم رحمانی عنوان میکند که به اصرار او پسرش را میآورند مسجد محله که محمد از بچگی آنجا میرفته. بعد هم برای همیشه او را به بهشت رضا میبرند.
بعدها به این مادر شهید گفتهاند که یک دست و یک پای پسرش، از بدن جدا بوده، اما طوری کنار بدنش گذاشتهاند که مادرش متوجه نشود. فاطمه رحمانی در جوابشان فقط گفته: فدای امام حسین (ع) که بدنش قطعهقطعه شد!
او هم التماس دعا دارد!
حرف آخر را نه مادر شهید میزند و نه ما. خانم رحمانی که به دلیل بیماری، به سختی راه میرود بلند میشود و از اتاق دیگر یک پوشه آبیرنگ میآورد. دستهای کاغذ را از داخل پوشه بیرون میکشد و جلوی ما میگذارد؛ همه دستنوشتههای خود شهید است. خوب که نگاه میکنیم زندگینامه خودنوشت شهید محمد فخری است که روی کاغذها دیده میشود.
تاریخها بههم ریخته و ما مجالی برای خواندن آنها نداریم.وصیتنامه هم هست که گذرا نگاه میکنیم و جمله آخرش را برای پایان این گفتوگو یادداشت میکنیم:، اما بدانید من محمد فخری از واحد اطلاعات عملیات تیپ امام رضا (ع)، از جبهه غرب به تاریخ دهم محرم ۱۴۰۵ قمری مطابق با ۱۴/۷/۶۳ التماس دعا دارم.
*این گزارش یکشنبه، ۷ آبان ۹۱ در شماره ۲۷ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.

