کد خبر: ۱۳۴۶۱
۲۷ آبان ۱۴۰۴ - ۱۱:۰۰
خاطره‌ مریم شیردل از یکی از شاگردان مدرسه شبانه‌روزی‌

خاطره‌ مریم شیردل از یکی از شاگردان مدرسه شبانه‌روزی‌

مریم شیردل سی‌سال از عمرش را یا معلم بوده است یا مدیر. در‌این‌میان یک شاگرد پررنگ‌تر از بقیه در ذهنش مانده است؛ دختری که ناگهان سرپرستانش را از دست داد و به ناچار به مدرسه شبانه‌روزی حاج‌رضا مقدم پا گذاشت.

مریم شیردل سی‌سال از عمرش را یا معلم بوده است یا مدیر؛ سال‌هایی که تجربه‌های زیادی را برای مریم شیردل، ساکن محله شهید بهشتی، رقم زده است. در‌این‌میان یک شاگرد پررنگ‌تر از بقیه در ذهنش مانده است؛ دختری که ناگهان سرپرستانش را از دست داد و به ناچار به مدرسه شبانه‌روزی حاج‌رضا مقدم پا گذاشت. شیردل آن زمان مدیریت مدرسه را برعهده داشت.

 

مصائب ورشستگی پدر

مریم‌خانم هنوز هم با جزئیات بیست‌سال پیش را به خاطر می‌آورد؛ روزی که دختری جوان، خواهر کوچکش را برای ثبت‌نام به مدرسه آورده بود. او تعریف می‌کند: خواهر کوچکش را پشت در اتاق دفتر گذاشته بود و خودش آرام داستان زندگی‌شان را تعریف می‌کرد. آنها از خانواده‌های متمول مشهد بودند و پدرشان تازه ورشکسته شده بود.

او به یاد دارد که دختر جوان با بغض تعریف می‌کرد که پدرش به همین دلیل سکته کرده و به رحمت خدا رفته است. هنوز از فوت پدرشان یک‌ماهی نگذشته بود که طلبکاران با حکم توقیف اموال به‌سراغشان آمدند و کشمکش‌های آنها باعث شده بود مادرشان هم دق کند.

مریم‌خانم تعریف می‌کند: «دختر بزرگ‌تر که دانشجوی پزشکی بود، دانشگاه را رها کرده بود تا از خواهرش مراقبت کند، اما هنوز کار مناسبی پیدا نکرده بود؛ بنابراین وسط سال تحصیلی آمده بود خواهرش را در مقطع اول راهنمایی ثبت‌نام کند تا هم درس بخواند و هم سرپناه داشته باشد.»

مریم‌خانم، دختربچه بیرون را صدا کرد؛ «دخترک ریزنقشی بود که غم در چشمانش موج می‌زد. حق هم داشت برای دختری یازده‌ساله یک‌باره شرایط بسیار بدی پیش آمده بود.»

 

اشک‌هایی مثل ابربهار

به خوابگاه رفتم و دیدم سرپرست خوابگاه، دخترک را به‌دلیل اینکه دعوا راه انداخته است، بیرون کرده و او هم مثل ابر بهار اشک می‌ریزد

خواهر بزرگ تصمیم گرفت دختر تمام هفته را در مدرسه باشد و اگر خانواده خوبی برای سرپرستی‌اش پیدا شد، او را معرفی کنند. مریم می‌گوید: اتفاقا یکی از خیران مدرسه می‌خواست او را به سرپرستی بگیرد ولی من، چون احساس می‌کردم خواهر بزرگ‌تر تمام تلاشش را می‌کند تا برگردد و خواهرش را ببرد، موافقت نکردم.

یک شب از خوابگاه با مریم‌خانم تماس گرفتند و گفتند که این دختربچه خوابگاه را به هم ریخته است؛ «به خوابگاه رفتم و دیدم سرپرست خوابگاه، دخترک را به‌دلیل اینکه دعوا راه انداخته است، بیرون کرده و به داخل حیاط فرستاده و او هم مثل ابر بهار اشک می‌ریزد.»

در دل مریم‌خانم غوغایی بود. نمی‌توانست اشک‌های او را ببیند؛ «بغلش کردم تا آرام بگیرد، سپس او را به داخل اتاقش بردم و با سرپرست هم برخورد کردم که حق ندارد بچه‌ها را بیرون کند.»

خواهر بزرگ‌تر مرتب به مدرسه سر می‌زد تا اینکه اواخر سال سوم راهنمایی با جعبه‌ای شیرینی آمد و خبر داد با مدیر شرکتی که در آن مشغول به کار است، ازدواج کرده و می‌خواهد خواهرش را ببرد و همراه همسرش به تهران بروند.

 

حس مادری

مریم‌خانم تا سه سال پیش دیگر خبری از آن دخترک نداشت تا اینکه یک روز عصر تلفن همراهش زنگ خورد؛ «همان دختر بود که شماره من را به زحمت توانسته بود پیدا کند. گفت که پای سفره عقد است و به همسرش گفته مادری در مشهد دارد که باید رضایت بدهد تا او بله را بگوید.»

دختر روز بعد دوباره تماس گرفت و گفت در رشته تربیت‌بدنی درس خوانده و مدال‌های زیادی در رشته‌های رزمی کسب کرده است. این ارتباط از همان موقع ادامه‌دار شد و همین چند هفته پیش باخبر شد که دانش‌آموزش، داور بین‌المللی در یکی از رشته‌های رزمی شده است.

 

* این گزارش سه‌شنبه ۲۷ آبان‌ماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۳۷ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:04
03:44