شهید آقاجانزاده بدون بغل کردن بچهها از خانه خارج نمیشد
در زندگی بتول جبینی هنوز هم صدای آرام و دلنشین مردی که دخترش را «مریمگلی بابا» خطاب میکرد میپیچد؛ صدایی که از پشت سالها دلتنگی میآید، صدای مردی که تمام عمرش را میان عشق به خانواده و میهن تقسیم کرد و هیچکدام را نیمهکاره نگذاشت.
عزیزالله آقاجانزاده، پدری که شبها قبل از خواب برای امیررضا و محمدعلی قصه میگفت و لبخند مریمگلیاش را زندگی میکرد، در اولین روز بهار سال ۶۱ و در اولین روز عملیات فتحالمبین به شهادت رسید.
بتول جبینی، همسر شهید، حالا راوی خاطرات اوست.
دوچرخهسواری خانوادگی
من و آقا عزیزالله چهاردهسال زندگی مشترک داشتیم. حاصل زندگیمان دو پسر بود و یک دختر؛ اول خدا محمدعلی را به ما داد و بعد هم امیررضا و مریم به دنیا آمدند. عزیز با بچهها خیلی مهربان بود. وقتی از بیرون میآمد، با لباسهای خاکی و خسته مستقیم میرفت سراغ بچهها. محال بود بدون بغلکردن آنها وارد خانه بشود.
قبلاز پیروزی انقلاب اسلامی، در تربت جام زندگی میکردیم. عزیزالله دو تا دوچرخه برای محمدعلی و امیررضا خریده بود و خودش هم یک دوچرخه ۲۸ چینی داشت. عصر که میشد، همه با هم میرفتند دوچرخهسواری. یادم میآید مریم کوچک بود و نمیتوانست رکاب بزند؛ برای همین عزیز، روی دوچرخه خودش یک زین کوچک درست کرده بود تا مریم هم مثل برادرانش از دوچرخهسواری لذت ببرد. همیشه میگفت: «مگر میشود من دوچرخهسواری بروم و مریمگلی بابا جا بماند؟»
بابا در نقش حاجیفیروز
بین بچهها امیررضا از بقیه پرجنبوجوشتر بود و زیاد سروصدا میکرد. یک روز عزیزالله که خسته بود، به امیررضا تشر زد و گفت: «بنشین دیگر! خستهام کردی.»
عزیز با بچهها خیلی مهربان بود. وقتی از بیرون میآمد، با لباسهای خاکی و خسته مستقیم میرفت سراغ بچهها
امیررضا خیلی بهش برخورد. رفت به اتاق و چندساعتی با پدرش قهر کرد. بعد از نصف روز هرچه عزیز، نازش را کشید، فایدهای نداشت. آخر سر عزیز رفت و با زغال، صورتش را سیاه کرد و خودش را بهشکل حاجیفیروز درآورد. آنقدر بچهها را خنداند تا دلخوری امیررضا رفع شد.
خاکسپاری در روز سیزدهبهدر
از جبهه که نامه مینوشت، هربار آخر کاغذ یک نقاشی تکراری میکشید، پنج پرنده. دو پرنده بزرگ در پیش و سه پرنده کوچک در پشت سرشان. هیچ وقت توضیح نداد، اما من میدانستم که دو پرنده خودم و خودش هستیم و سه پرنده کوچک، محمدعلی و امیررضا و مریمگلی.
آخرینباری که نامه نوشت، پانزدهروز قبل از عملیات فتحالمبین بود. درآن نامه، یکی از پرندههای بزرگ، از بقیه فاصله گرفته بود. بعد از شهادت عزیز مدام این موضوع در ذهنم میچرخید که او میدانست این آخرین نامهای است که برای ما مینویسد. همین هم شد؛ روز اول فروردین سال۶۱ به شهادت رسید. ابتدا پیکرش را به اشتباه به تهران برده بودند، اما روز ۱۲ فروردین پیکرش به مشهد بازگشت و روز سیزدهبهدر هم به خاک سپرده شد.
* این گزارش چهارشنبه ۷ آبانماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۳۹ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.
