قصه، قصه پرغصه فراق است و درد، دردِ جانکاه چشم انتظاری. سمیه را میگوییم، فرزند شهیدی که شاید هیچ خاطره روشنی از پدرش در ذهن ندارد، اما شبها از او میخواهد به خوابش بیاید و طعم شیرین آغوشِ گرمش را به او بچشاند.
پدر، اما هنوز محکم است و گمنام. آنقدر که با همین گمنامی به شهرش دررود برمیگردد و در حضور خانوادهاش، همراه با شهید گمنام دیگری دفن میشود.
اما مگر میشود! از زمانی که این دو شهید گمنام در دررود دفن شدهاند سمیه، بیقرارتر از قبل شده... او بر سر مزار شهیدی که به قبله نزدیکتر است، میرود و با پدرش درددل میکند. راز اُنس دختر به این سنگ قبرِ شهید گمنام چیست؟
سرانجام، پدر بعد از ۳۱ سال گمنامی به درد و رنجِ فراق پایان میدهد و شعلههای امید را در دل دختر و خانوادهاش روشن میکند.
حالا، حدود دوهفتهای هست که شهر دررود برای سمیه، آن شهر دلگیر و خالی از احساسِ آرامشِ روزهای قبل نیست. احساس عجیب و غریب او به واقعیت بدل شده و آزمایشها گواهیدهنده این ماجرا هستند. دیگر سن شهادت در ۲۳ سالگی و محل شهادت برای او شباهتهای پدرش با این شهید گمنام نیست بلکه ویژگیهای پدرِ شهیدش است که در کنارش آرمیده.
سمیهسادات حسینی، دختر شهید سید علیاکبر حسینی با اشاره به تاریخ و محل شهادت پدرش میگوید: پدرم، ۲۲ اسفند۱۳۶۳ در عملیات بدر و منطقه هورالعظیم به شهادت رسید. آن زمان من حدود دو ساله بودم و طبیعی است که چیز زیادی از او به یاد نداشته باشم. آنچه که از شخصیت پدرم در ذهن من نقش بسته، خاطرات و واگویههای مادرم از شهید است که از چهار پنج سالگی آنها را شنیدم.
دختر شهید، خاطراتی که درباره پدرش را شنیده اینطور بیان میکند: مادرم میگفت او شوخطبع و پایبند به اعتقادات مذهبی بود. بهویژه از غیبت بیزار بود و هیچوقت در جایی که افراد مشغول غیبت بودند، نمیماند. بهعلاوه خاطره جالبی از پدرم شنیدهام که مادرم آن را تعریف کرده است.
او برای من و برادرم گفته که پدرم قبل از اینکه من و سیدمهدی به دنیا بیاییم به مادرم گفته بود ما صاحب دو فرزند میشویم. فرزند اولمان، پسر است که نامش را سیدمهدی میگذاریم و دومی دختر میشود که نامش را سمیه میگذاریم.
بعد مادرم از ایشان میپرسد از کجا اینها را میدانی که او در پاسخ گفته بود به دلم افتاده که اینطور میشود. اما مادرم که هنوز قانع نشده بوده دوباره میپرسد چرا اسم دخترمان را سمیه بگذاریم که پدرم میگوید سمیه نخستین زنِ شهیدِ اسلام است و دوست دارم دخترم شخصیتی مثل او داشته باشد.
تصور من از پدرم، مرد باایمانی است که با وجود سواد کم، از بصیرت خوبی برخوردار بوده و همین بصیرتش هم باعث شد با وجود همسر و دو فرزند، بارها به جبهه برود و در نهایت شهید شود.
هاجر بیگم موسوی، همسر شهید سیدعلیاکبر حسینی از آخرین خداحافظیشان میگوید: آخرین باری که به جبهه رفت، پسرم سیدمهدی چهارساله و دخترم سمیه پنجماهه بود. هیچوقت آخرین دفعهای را که میخواست به جبهه برود، فراموش نمیکنم.
آنشب تا صبح بیدار بودیم و هردو گریه میکردیم. میگفتم نگرانم، احساس میکنم میخواهد اتفاقی بیفتد. هوا که روشن شد، رفت و دیگر برنگشت. انگار به هردو نفرمان الهام شده بود که دیدار دیگری وجود ندارد و عید نوروز همان سال٦٣ خبر مفقودشدن علیاکبر را برایم آوردند.
او بیان میکند: من و علیاکبر، فقط شش سالونیم با هم زندگی کردیم که حاصل آن یک پسر و دختر است؛ اما همین مدت کم، برای من به اندازه هزاران سال ارزش داشت. خاطرات خوبی با هم داشتیم. علیاکبر حتی مهریهام را که بیست تومان بود، با فروش قالیچههایش داد و با چهارده تومان یک زمین خرید و به نامم زد. فقط شش تومان دیگر از قبالهام مانده بود که قبل از آخرین خداحافظیمان، این مبلغ را به او بخشیدم.
همسر شهید حسینی با اشاره به زمانی که شوهرش برای خدمت سربازی به کردستان رفت، میگوید: زمانی که سیدعلیاکبر سربازی رفت، پسرم را باردار بودم. او قرار بود کفیل پدرش شود، اما بهدلیل اینکه جنگ بود گفتند باید به خدمت بروی.
من با این موضوع مشکلی نداشتم؛ چون برای دفاع از کشور باید میرفت. اما من وابستگی زیادی به علیاکبر داشتم؛ بهقدری که یک شب بدون علیاکبر طاقت نمیآوردم.
در تمام این سالها خدا به من صبر و تحمل داد؛ و بعد ادامه میدهد: در همه این سالها در تنهاییهایم به یاد علیاکبر و خاطرات خوبی که داشتیم، گریه میکردم ولی حالا شاهد خبر خوشی هستیم که امیدوارم طعم آن را همه خانوادههای شهدای گمنام بچشند.
- از شهادت و مفقودی پدرتان بگویید.
پدر من در عملیات بدر به شهادت رسید، آن زمان پسرعمویش کنار او بوده و متوجه شهادتش میشود ولی شرایط عملیات بدر طوری بوده که با محاصره و عقبنشینی رزمندگان امکان برگرداندن پیکر پدرم نبوده است و به این ترتیب ایشان مفقود میشوند.
به همین دلیل، سال ۶۳، تشییع جنازه نمادینی انجام میشود و به جای پیکر پدر در تابوت گل میگذارند او را در مزاری خالی دفن میکنند. همچنین حدود ۴۰ روز بعد از شهادت پدرم، پدربزرگم که تاب فراق فرزندش را نمیآورد، فوت میکند.
- شناسایی پدرتان با خواب شما گره خورده است، این رویای صادقه را برایمان تعریف کنید.
اوایل فروردین سال ۹۳ بود. خواب دیدم دو نفر از طرف بنیاد شهید آمدهاند و میگویند پیکر پدرت پیدا شده و برای تحویل گرفتنش باید به بنیاد شهید نیشابور بیایید. زمان زیادی هم ندارید و باید خیلی زود خودتان را به آنجا برسانید.
در تکاپوی خبر کردن سیدمهدی، برادرم بودم که از خواب پریدم. موضوع را برای همسرم شرح دادم. برادر همسرم که از موضوع مطلع شده بود پیشنهاد داد آزمایش DNA بدهم. به دلم افتاده بود که خبری هست. چند روز بعد به بنیاد شهید نیشابور رفتیم و خواستیم که از ما آزمایش DNA بگیرند، اما آنها گفتند که در نیشابور و مشهد چنین امکاناتی ندارند و باید به تهران برویم.
- شما پذیرفتید یا هنوز گمان میکردید راهی وجود دارد؟
گذشت تا اینکه دوباره خواب دیدم. اواخر اردیبهشت ماه بود که خواب دیدم دو تابوت را در حسینیهای گذاشتهاند. صدایی به من میگفت یکی از آن دو تابوت که به قبله نزدیکتر است پدر توست. این صدا مرتب از من میخواست جلو بروم و خودم شهید را شناسایی کنم.
وقتی که جلوتر رفتم و پرچم روی تابوت را برداشتم دیدم رویش با خط بسیار زیبایی نوشته شهید سید علیاکبر حسینی. اتفاقاً وقتی که سال گذشته پدر را به همراه یک شهید گمنام دیگر در دررود دفن کردند، حالت دفن این دو درست مثل همانی بود که در خواب دیدم.
پدر نسبت به شهید دیگر به قبله نزدیکتر است. به هرحال با دیدن این خواب دیگر مطمئن شدم که این جریانات فقط یک خواب نیست. به مادر زنگ زدم و گفتم چنین خوابی دیدهام. او گفت مگر نشنیدهای که قرار است دو شهید گمنام را به دررود بیاورند.
از شنیدن این خبر جا خوردم. تا آن زمان از تشییع شهدای گمنام بیخبر بودم و تلاقی این اتفاق با خوابم دیگر مرا مطمئن کرد که پدرم یکی از این دو شهید است.
- بعد از آن چه اتفاقی افتاد؟
بعد از مراسم تدفین آن دو شهید گمنام، از طرف بنیاد شهید مشهد هماهنگ کردند و در یکی از آزمایشگاههای مشهد از من و مادرم آزمایش DNA گرفتند و به تهران فرستادند. به ما گفتند چهل روزه نتیجه آزمایش مشخص میشود ولی حدود یک سال و دو ماه طول کشید. در این مدت برادرم هم به تهران رفت و آزمایش DNA داد.
- تا قبل از مشخص شدن نتایج آزمایش، در این مدت چه کردید؟
همیشه کسانی هستند که شک و تردید ایجاد میکنند و درباره من هم همینطور بود؛ میگفتند تو چطور با یک خواب اینقدر مطمئنی پدرت یکی از آن دو شهید است. دل من از این حرفها خیلی گرفته بود، اما من یقین داشتم که پدرم آنجا دفن شده و از آن روز به بعد عهد کردم که حتی اگر خبری هم نشد، مزار آن شهید روی تپه دررود را به عنوان مزار پدرم زیارت کنم.
یعنی همان شهیدی که جلوتر از شهید دیگر و نزدیک به قبله بود. هر وقت که به منزل مادرم در دررود میرفتیم، حتماً به مزار پدرم سر میزدیم و زیارتشان میکردیم.
- بالاخره نتیجه آزمایشها چه شد؟
سهشنبه، ۲۷ مرداد امسال بود که از ما خواستند به مناسبت دهه کرامت در گلزار چند شهید گمنام در مشهد شرکت کنیم. ما رفتیم و در آنجا با یک گروه فیلمساز که با کمیته جستجوی مفقودین همکاری داشتند آشنا شدیم. به گمانم میخواستند مقدمات را بچینند.
سرانجام پنجشنبه دو هفته گذشته با همسرم تماس گرفتند و گفتند که جواب آزمایش آمده و دیگر یقین حاصل شده که شهید حسینی یعنی همان شهیدِ دفن شده در دررود، پدر من است. البته از همسرم خواسته بودند که در اینباره حرفی به من نزند. همسرم هم بدون آنکه به من بگوید ما را به دررود و مزار شهدای گمنام این شهر برد.
- آنجا چه اتفاقی افتاد؟
ساعت ۱۶:۳۰ بود که به گلزار شهدای گمنام رسیدیم. برایم جای تعجب بود که چرا مسئولان بنیاد شهید به جای اینکه به خانهمان بیایند آمدهاند گلزار. به من گفتند برو سر قبر شهیدی که مطمئن هستی پدرت است؛ و بعد پرسیدند چند درصد اطمینان داری. من هم پاسخ دادم صددرصد. بعد یکی از حاضران گفت خوشبختانه جواب آزمایشها مثبت است و حتی ویژگیهای ژنتیکی شما به پدرتان نزدیکتر است.
به من گفتند برو سر قبر شهیدی که مطمئن هستی پدرت است؛ بعد پرسیدند چند درصد اطمینان داری؟
- چه حسی داشتید؟
احساس خوبی داشتم. سرم را روی قبر گذاشتم و گریه کردم. واقعا معجزه شده بود؛ و برای این معجزه نماز شکر خواندم.
(سمیهسادات گریه میکند و ادامه میدهد) در همه این سالها دو بار خواب پدر را دیدم که هرگز فراموش نمیکنم؛ یکبار زمانی که حدود شش سال داشتم و دیدم درِ حیاط را میزنند، در را باز کردم، دیدم کسی نیست، بعد دیدم یک نفر جلوی من زانو زد، نگاه که کردم، پدر بود که مرا در آغوش گرفت، آغوشش آنقدر گرم بود که از شدت گرمای او بیدار شدم.
یک خواب هم مربوط به سال گذشته است؛ اما کسی باور نمیکرد این شهید، پدر من باشد. بعد از آزمایشها هر روز منتظر خبر خوش بودم برای همین یک شب دیگر پدر به خوابم آمد و گفت: من از این بالا مراقبت هستم. اینبار مطمئنتر شدم و به همسرم گفتم من مطمئنم که این شهید، پدرم است.
* این گزارش سه شنبه، ۱۰ شهریور ۹۴ در شماره ۱۵۹ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.