
در جستوجوی آقای غلامی اولین معلم زندگیام
محمدجواد دهقانیفیروزآبادی، ساکن امروزی محله سعدآباد خاطرات سالهای ابتدایی دوران مدرسه را به یاد میآورد؛ روزگاری که کودکی با جثه کوچک، اما سرشار از شوق تحصیل بود. سهسال نخست تحصیلش در مدرسهای به نام بلال حبشی، واقعدر خیابانی به همین نام گذشت. معلم آن سالهای او آقای غلامی بود که خاطراتی ماندگار در ذهنش به جای گذاشته است.
صدآفرین که آمدید!
در آن سالها محمدجواد ساکن خیابان بلال در نزدیکی میدان امامحسین (ع) بوده است و خانوادهاش او را در دبستان بلال حبشی ثبتنام میکنند. محمدجواد که متولد۱۳۵۶ است، درباره اولین روز مدرسهاش میگوید: خاطرم هست که سال۱۳۶۲ روز اول مدرسه خیلی شوقوذوق داشتم و لحظهشماری میکردم که به مدرسه بروم و محیط آنجا و بچهها را ببینم، اما سر صبح، باران شدیدی بارید. مادرم چندبار گفت نمیخواهد بروی، اما من با همان شرایط به مدرسه رفتم. تا به مدرسه رسیدم، مثل موش آبکشیده شدم.
او در مدرسه برای اولینبار معلم سه سال اول دوره ابتداییاش را ملاقات میکند و میگوید: نام فامیلش آقای غلامی بود و اسم کوچکش را نمیدانم. پنجششنفر در آن شرایط به مدرسه رسیده بودیم. آقای غلامی، ما را داخل دفتر برد تا لباسهایمان خشک شود و کمی گرم شویم. آخر سر هم گفت که «به هرکدام از شما یک صدآفرین میدهم؛ اما اولویت این است که سرما نخورید و از درس عقب نیفتید.»
نقاشی دردسرساز من
محمدجواد از آقای غلامی در سال دوم ابتدایی هم خاطرهای دارد. او میگوید: من خیلی به نقاشی علاقه داشتم. متناسب شرایط دوران جنگ تحمیلی، پسری را نقاشی کردم که مشغول توپبازی بود و بالای سرش یک جنگنده کشیدم؛ آن هم با خطکش و خیلی دقیق و مرتب. بعد از اینکه نقاشی کامل شد، آن را به مدرسه بردم و نشان آقای غلامی دادم. بنده خدا قبول نمیکرد که این نقاشی کار من است و حتما فرد دیگری این نقاشی را کشیده است و گفت بهخاطر اینکه «دروغ گفتهای، برو بیرون کلاس بایست.»
گفت به هرکدام از شما یک صدآفرین میدهم؛ اما اولویت این است که سرما نخورید و از درس عقب نیفتید
من هم وسایلم را جمع کردم و بهجای اینکه در سالن بایستم، بهسمت خانه رفتم. در راه هم مثل ابر بهاری اشک میریختم.
او وقتی به خانه رسید، مادرش متوجه داستان شد و به مدرسه رفت. دیگر خبر ندارد که آنجا چه شد، اما بعدها آقای غلامی به محمدجواد گفته بود «تا امروز کسی از والدین بچهها اینطوری با من برخورد نکرده بود.»
فانوسی که بهترین هدیه بود
اواخر همان سال محمدجواد همراه خانوادهاش عازم سفر زیارتی سوریه شدند. آقای غلامی فرزند بیمار داشت. او چند عروسک خریده و به دست محمدجواد سپرده بود تا از طرف او، برای نذر به حرم حضرت رقیه (س) تحویل دهد. محمدجواد نذر او را اجرا کرد و فانوس کوچکی را که خدام حرم حضرترقیه (س) به او هدیه دادند، برای آقای غلامی آورد.
محمدجواد میگوید: سال سوم، آقای غلامی از مدرسه ما رفت. روزی که برای خداحافظی آمد، من را بغل کرد، بوسید و گفت «دختر و همسرم فانوسی را که از حرم حضرت رقیه (س) برای ما آوردی، خیلی دوست دارند و بهترین هدیهای است که در تمام عمرم گرفتهام.»
محمدجواد تا سالهای سال از آقای غلامی بیخبر بود و تنها یکبار زمانی که هجدهسال داشت، او را در اتوبوس دید و بلیت معلم قدیمیاش را حساب کرد. او میگوید: خیلی دلم میخواهد باز هم ببینمش؛ امیدوارم حالش خوب و سرش سلامت باشد.
* این گزارش شنبه ۱۲ مهرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۰ شهرآرامحله منطقه ۱ و ۲ چاپ شده است.