
سیدحسن مهدیزاده «یخبیار» جبهههای جنگ بود
سیدحسن مهدیزاده زادگاهش را تربتجام به یاد میآورد، به سال ۱۳۱۷. میگوید نوجوانی بیشتر نبوده که بهتنهایی به مشهد کوچ کرده و ماندگار شده است تا به امروز. تا به امروز که آن نوجوان ۱۲ ساله، پیرمردی ۷۴ ساله است ساکن کوچهای در محله سیدی مشهد که نام فرزند شهیدش را دارد، با کلی ماجراها در پشت سر. اثر آن ماجراها پیداست در موی سفید سروصورتش، در جراحات مختلف یادگار از جنگ بر سراسر پیکرش، در قطعنخاع موضعی و در عکس نوجوان پرپرشدهاش میان قاب کوچک روی دیوار.
جنگجوی همیشگی
سازماندهنده اولین کمیتههای انقلاب، سازماندهنده اولین پایگاههای بسیج، جنگجوی چریک جبهه های کردستان، بسیجی فعال پشت جبهه و امدادگر خطوط مقدم، حالا که جنگ تمام شده و همهچیز آرام بهنظر میرسد، باز هم آرام و قرار ندارد.
با اینکه از ناحیهای حساس قطعنخاع شده و مجبور است مدام کیسهای با خود حمل کند، باز هم اهل خانه نشستن نیست. از همان آغازین روزهای پایانی جنگ، بهتنهایی خیریهای برپا کرد و تا به حال با کمک و بیکمک دیگران، طور دیگری میجنگد؛ جنگ با فقر و احتیاجی که بنیان و آبروی بسیاری از خانوادههای بدسرپرست و بیسرپرست را تهدید به نابودی میکند. دوست دارم بیشتر از فعالیتهای خیریهاش بگوید، اما طفره میرود و حرف را عوض میکند.
حاج حسن بعد از جنگ خیریهای برپا کرد و تا به حال با کمک دیگران، طور دیگری میجنگد؛ جنگ با فقر
شبها و روزهای ناامنی
سیدحسن مهدیزاده برای به یادآوردن زمان اسلحه بهدستگرفتنش تا سال ۵۷ به عقب میرود، به زمان جنگهای تجزیهطلبانه کردستان. میگوید: دوماهی در کردستان جنگیدم. بعد از آرامتر شدن اوضاع به مشهد برگشتم و در همین منطقه یکی از کمیتههای انقلاب را برای برقراری نظم و امنیت نظم دادم. قبل از آن، شبها با چوبدستی گشت میزدم برای برقراری امنیت محل. مدتی بعد پایگاه بسیج منطقه را راهاندازی کردم و خودم مسئول آن شدم. بعد از شروع جنگ به جبهه رفتم و تا روزهای پایانی جنگ در جبهه بودم.
معمار بیمارستانهای صحرایی
به خاطر سن و سال و شاید سوابقش به بهداری قرارگاه کربلا در اهواز منتقلش میکنند، بهعنوان مسئول تدارکات. با شروع حملات ایران و برگشتن ورق جنگ، او هم راه رفتن به خط مقدم را پیدا میکند و میشود راننده آمبولانس.
از اینطرف دارو و در روزهای گرم و آتشین تابستان یخ به خط مقدم میبرد، و از آن طرف مجروحان را زیر آتش سنگین خطوط مقدم به عقب بازمیگرداند. آن روزها از جزیره مجنون و فاو گرفته تا آبادان و دشت عباس و عینخوش، رد لاستیکهای آمبولانس سیدحسن را میشد همهجا پیدا کرد.
اما شاید بزرگترین هنر جنگیاش برپایی بیمارستانهای صحرایی است. این را از برق نگاهش میگویم وقتی تعریف کرد: ۶ بیمارستان صحرایی ساختم، بیمارستانهای امامرضا (ع) و خاتمالنبیا (ع) در جزیره مجنون، بیمارستان علیبنابیطالب (ع) در بوستان، بیمارستان امامحسین (ع) در خرمشهر و بیمارستان فاطمهزهرا (س) در نزدیکی فاو و بیمارستانی هم در خود جزیره فاو.
۶ بیمارستان صحرایی ساختم ازجمله بیمارستانهای امامرضا (ع) و خاتمالنبیا (ع) در جزیره مجنون
مجروحی همیشگی
مجروحیتهای مدام و همیشگی هیچگاه او را از رفتن به جبهه بازنداشت. سه مرتبهای که جراحتش شدیدتر بوده است، هربار چند هفته در بیمارستان بستری میشود و به محض ترخیص دوباره به جبهه برمیگردد. یک بار شیمیایی میشود و تا مدتها خون بالا میآورد. بار آخر به دلیل ضایعه نخاعی ۱۰ روز در بیمارستان امامحسین (ع) تهران بستری میشود.
پزشکان به او که توان تکان دادن پایش را نداشته میگویند میتوانند او را به خارج از کشور اعزام کنند، اما بازهم امکان خوبشدنش اندک است. سیدحسن نمیپذیرد و به بیمارستانی در مشهد بازمیگردد، ۱۰ روز آنجاست که خبر قبول قطعنامه و پایان جنگ اعلام میشود.
حالا شاید به معجزهای شبیه هست راه رفتنش و اینکه دیگر خون بالا نمیآورد. خودش که میگوید: فقط امام رضا (ع). از آن قطعنخاع فقط صدماتی مانده است که بهخاطر آن مجبور است همیشه کیسهای با خود داشته باشد. میپرسم: سخت نیست؟ میگوید: گاهی با همسرم به آسایشگاه جانبازان قطعنخاع و شیمیایی در پارک ملت میرویم. کسانی که نزدیک سی سال است روی تخت دراز کشیدهاند و خون بالا میآورند. آنها را که میبینم، خجالت میکشم که بهجای شکر خدا از شرایطم گلایه کنم.
* این گزارش سه شنبه، ۱۲ دی ۹۱ در شماره ۳۷ شهرآرامحله منطقه ۷ چاپ شده است.