
۱۹۹۰ روز استقامت سیدجلال امینی پشت سیمهای خاردار
هشتسال جنگ که تمام شد، خیلیها برگشتند به زندگی عادیشان، اما برای بعضیها زندگی هیچگاه مثل قبل نشد. برای افرادی که بهترین روزهای جوانیشان در خاکریز و پشت دیوارهای سرد اسارت گذشت، تقویم هنوز هم مانند همان سالهاست.
سیدجلال امینی تازه هجدهسالش تمام شده بود و درحالیکه باید رؤیاهای جوانیاش را تجربه میکرد، ناگهان با تلخی زندان بعثیها روبهرو شد. ۱۹۹۰روز اسارت. این تنها یک عدد ساده برای آقا سیدجلال نیست؛ هر لحظه از آن روزها برای او با درد، دلتنگی و امید گره خورده بود.
حالا بیشاز ۳۵سال از آن دوران گذشته و این آزاده ساکن محله امامخمینی(ره)، یکی از روایتگران روزهای دفاع است؛ کسی که چشماندازی از تاریخ را برای نسل امروز بازگو میکند تا آنچه بر سر او و همرزمانش آمده است، هرگز فراموش نشود.
پای ثابت مسجد ابوالفضلی
آن موقع که انقلاب اسلامی پیروز شد، سیدجلال هنوز دوازدهسیزدهساله بود، اما خوب میدانست در کشور چه میگذرد. او در همان سن کم، مدام از پدرش درباره امامخمینی (ره) و هدفهای انقلاب سؤال میپرسید و همین باعث شد فهم سیاسی بیشتری نسبتبه همسنوسالهایش داشته باشد.
خودش تعریف میکند؛ سال۵۸ و ۵۹ فضای مدرسه عجیب بود. بعضی از معلمها طرفدار حزبهای مختلف بودند و تلاش میکردند بچهها را جذب کنند، اما من و دوسهنفر دیگر حواسمان جمع بود و پنهانی با بچهها حرف میزدیم و آگاهشان میکردیم.
خانه پدری آقاسیدجلال نزدیک مسجد ابوالفضلی در خیابان نخریسی بود. همین باعث شد او خیلی زود پای ثابت مسجد شود. با شکلگیری بسیج، از اولین کسانی بود که به عضویت آن درآمد و در کلاسهای آموزشیاش شرکت کرد. بهخاطر همین آموزشها، در چهاردهسالگی کار با اسلحه را یاد گرفت؛ تجربهای که برای یک نوجوان خاص و استثنایی بود.
نوجوانی سیدجلال با تحولات بزرگ کشور و آغاز جنگ همراه شد. او شروع سال تحصیلی۵۹ را بهخوبی به یاد دارد؛ «روزهای اول مدرسه بود که خبر رسید بعثیها به خاک ایران حمله کردهاند. فکر نمیکردیم جنگ، اینطور گسترده شود. چندماه بعداز شروع جنگ تصمیم گرفتم ازطریق بسیج مسجد به جبهه بروم.»
دست به دامن مادر
این تصمیم او با مخالفت پدر و مادر همراه شد. هربار که به مسجد میرفت و خبر اعزام چندنفر از بچهها به جبهه را میشنید، بیشتر حسرت میخورد که چرا هنوز به سن قانونی نرسیده است. یک روز، وقتی مادرش در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود، آرام کنارش نشست و شروع به صحبت کرد؛ «میخواستم مادرم را راضی کنم تا از پدرم برایم رضایتنامه بگیرد. آنقدر اصرار کردم که مادرم مانده بود چه بگوید. آنها فقط میخواستند من درسم را بخوانم.»
سیدجلال وقتی شانزدهساله شد برای عضویت در سپاه پاسداران اقدام کرد، اما درست همان زمان قرار بود تغییراتی در نحوه پذیرش ایجاد شود و پروندهاش نیمهکاره ماند. بااینحال، او دستبردار نبود و همه تلاشش را میکرد تا خودش را به خط مقدم برساند.
روزهای پراضطراب کردستان
سرانجام توانست رضایت پدر و مادرش را جلب کند و ازطریق مسجد محله برای اعزام ثبتنام کند. او به پادگان بسیج در انتهای خیابان نخریسی معرفی شد تا آموزشهای ویژه حضور در کردستان را ببیند. این آموزشها با اطلاعات لازم برای اعزام به جنوب فرق داشت.
قبل از رفتن، از وضعیت منطقه برایمان گفتند؛ حتی تعریف کردند در یک عروسی ششهفتنفر سپاهی را سر بریده بودند
او تعریف میکند؛ قرار بود با ضد انقلاب و نیروهای تجزیهطلب مقابله کنیم. قبل از رفتن، از وضعیت منطقه برایمان گفتند و اینکه اگر یک نیروی بسیجی یا سپاهی به دست آنها بیفتد چه بلایی سرش میآورند. حتی تعریف کردند در یک عروسی ششهفتنفر سپاهی را سر بریده بودند.
فقط هفدهسال داشت که پنجماه از عمرش را در روستاهای مختلف کردستان گذراند؛ ازجمله روستای توانکِش در نزدیکی شهر کامیاران و روستای ماسان (نقطهای استراتژیک میان کامیاران و سنندج). او میگوید؛ بهخاطر شرایط امنیتی، از ساعت ۴ بعدازظهر تا ۷ صبح اجازه تردد به کسی داده نمیشد و نیروهای ارتش، امنیت جاده را تأمین میکردند.
حسی فراتر از لهجه و گویش
در آن پنجماه، اسلحه حتی لحظهای از روی دوشش پایین نیامد؛ «شرایط خیلی سخت بود. هر لحظه، چه روز چه شب، احتمال حمله نیروهای کومله وجود داشت. ما آنجا بودیم تا جان روستاییان را حفظ کنیم. البته پیشمرگان کُرد مسلمان هم همیشه کنار ما بودند و کمک میکردند.»
با همه سختیها، هنوز هم مهربانی مردم کُردزبان در ذهنش زنده است؛ «گاهی پیشمرگان کُرد برای ما غذا میآوردند یا به خانههایشان دعوتمان میکردند. در نگاهشان ما غریبه نبودیم، ما را مثل برادر خودشان میدانستند. حس هموطنی، فراتر از لهجه و گویش بود و همین صمیمیت، تلخی جنگ را برایمان قابلتحمل میکرد.»
روزی که همهچیز عوض شد
بعد از بازگشت از کردستان، سیدجلال تصمیم گرفت پروندهاش در سپاه را تکمیل کند و راهش را در جبهههای جنوب ادامه دهد. او بعداز اینکه آموزش فرماندهی دسته را دید، از لشکر۵ نصر به جنوب اعزام شد؛ «بهمنماه سال۶۲ بهعنوان معاون فرمانده دسته در عملیات خیبر شرکت کردم و بعد از آن هم در عملیاتهای عاشورا و بدر حضور داشتم.»
او در طول جنگ، مسئولیتهای مختلفی برعهده گرفت؛ از معاون و فرمانده دسته گرفته تا منشی گروهان و معاون پرسنلی گردان. اما یکسال بعد، در اسفند۶۳ و در سومین روز عملیات بدر، سرنوشتش به گونهای دیگر رقم خورد.
سیدجلال هنوز لحظهبهلحظه آن روز را به یاد دارد؛ از وقتی که لباس سپاه را درآورد و لباس بسیج پوشید، تا وقتی که سوار قایق شد تا خود را به جاده خندق برساند؛ «ما جزو نیروهای پشتیبان عملیات بودیم. آتش جنگ در آن نقطه بالا گرفته بود؛ بنابراین باید برای کمک به تیپ امامجواد (ع) که فرماندهاش شهیدبرونسی بود، سریع سوار قایق میشدیم و به محل موردنظر میرسیدیم.»
وقتی به محل درگیری رسیدند، خبری از سنگر و سرپناه نبود. صدای بیوقفه تیربار و مسلسل دشمن در فضا میپیچید؛ «شدت تیراندازی آنقدر زیاد بود که امکان تکانخوردن نداشتیم. در شیب جاده پناه گرفته بودیم و هرکس سعی میکرد دیگری را پوشش دهد. یک لحظه اطرافم را نگاه کردم و دیدم چند نفر از بچهها شهید شده و بر زمین افتادهاند. دیگر کسی نمانده بود که من را پوشش دهد. همان لحظه چشمم به سنگر کوچکی افتاد که نزدیکم بود.»
آغاز اسارت
آقاسیدجلال با همه توان خودش را به سنگر رساند، اما همان موقع مورد هدف قرار گرفت و سنگر روی سرش خراب شد. سقف چوبی آنجا فروریخت و تیزی چوب در بازویش فرو رفت؛ «از شدت درد بیهوش شدم. نمیدانم چند دقیقه طول کشید؛ فقط وقتی چشمهایم را باز کردم، دو نیروی بعثی را دیدم که چند قدم با من فاصله داشتند.»
یکباره یادش افتاد که درست سه روز پیش، قبل از نماز ظهر، این صحنه را در خواب دیده بود؛ «تا چهره مرد بعثی را که لباس سبزی به تن داشت دیدم، یاد خوابم افتادم؛ درست همین صحنه را دیده بودم.»
با زور و بیرحمی او را از زیر آوار بیرون کشیدند. از بازویش خون زیادی میریخت. همانطورکه کشانکشان تا آمبولانس میرفت، در مسیر، چند رزمنده را دید که در وضعیت بسیار بدی به شهادت رسیده بودند.
هنگامیکه چشم میگرداند تا دوستانش را از بین آنها شناسایی کند، دوباره صدای شلیک بلند شد؛ «رزمندههای ما پیشروی کرده بودند و نیروهای بعثی که میترسیدند آتش دوباره از سر گرفته شود، مرا داخل آمبولانس انداختند تا به درمانگاهی در شهر الاماره ببرند.»
در درمانگاه رسیدگی مناسبی به مجروحان نمیشد و سیدجلال با یک باندپیچی ساده به استخبارات عراق فرستاده شد؛ «قبل از بازجویی چند نیروی بعثی قویهیکل با باتوم و کابل، ما را کتک زدند. بعد در یک سالن کوچک حبس کردند؛ بسیاری از اسرا مجبور بودند بایستند و فقط چند نفر زخمی مثل ما توانستند بنشینند.»
بعد از بازجویی به اردوگاه رمادیه فرستاده شد؛ «از ماشین که پیاده شدیم، سربازان عراقی با مسیر تونلمانندی که تشکیل داده بودند با باتوم و کابل دوباره از ما پذیرایی کردند. به یاد دارم تعدادی از اسرای زخمی، همانجا از شدت ضربات به شهادت رسیدند. برخی نیز دچار آسیب جدی شدند.»
روزهای اول اسارت برای او کند و طاقتفرسا بود؛ انگار هرروز به اندازه یک ماه طول میکشید. غذای نامناسب، نبود بهداشت کافی و کتکهای روزانه، برای یک نوجوان هجدهساله بسیار سخت بود؛ «غذایمان آب گوجه فرنگی یا پیاز بود. صبحانه بهاندازه یک فنجان سوپ میدادند. یک وعده غذا را بین ششهفتنفر توزیع میکردند.»
تجمع بیش از سه نفر ممنوع
کمکم یاد گرفت از شرایط به نفع خودش استفاده کند؛ «با چند نفر از فعالان فرهنگی اردوگاه آشنا شدم تا به کمکشان برنامههای مخفیانه برگزار کنیم. آن موقع تجمع بیش از سه نفر ممنوع بود و خیلی سخت میتوانستیم کلاس برگزار کنیم.»
آنها کلاسهایی مثل تجوید و حفظ قرآن، آموزش زبان عربی و تفسیر نهجالبلاغه را مخفیانه برگزار میکردند. آقاسیدجلال خودش هم در کلاس زبان عربی شرکت میکرد؛ «چون اجازه داشتن کاغذ و خودکار نداشتیم، بچهها پاکتهای سیمان را در آب میانداختند و ورقهورقه میکردند تا وقتی خشک شد، بهعنوان کاغذ استفاده کنیم.»
یک روز که برای گرفتن غذا رفته بود، وقتی میخواست دستش را از جیبش بیرون بیاورد، کمی مکث کرد تا کاغذ نیفتد. همین باعث شد یک نیروی بعثی به او شک کند؛ «از من خواست جیبم را خالی کنم. وقتی کاغذ را دید و نوشتههای روی آن را خواند، فکر کرد رمزی چیزی نوشتهام و درحال توطئه هستم؛ بنابراین کتک مفصلی خوردم.»
جان به در بردم
از همان زمان، بعثیها به سیدجلال حساس شده بودند و او را زیر نظر داشتند. بااینحال، او با دقت بیشتری کارهای فرهنگی را ادامه میداد؛ «روی یک کاغذ مناسبتهای مذهبی را مثل یک تقویم نوشته بودم و لابهلای پتو پیچیده و در کوله پشتیام گذاشته بودم. روزی که برای تفتیش یکباره به داخل آسایشگاه ریختند، خدا کمکم کرد و لو نرفتم، وگرنه معلوم نبود عاقبتم چه میشد.»
یکی از بچهها که به زبان عربی مسلط بود، برای همراهی بعثیها انتخاب شد و بقیه به حیاط فرستاده شدند. او توانسته بود با پرتکردن حواس افسر عراقی، جان سیدجلال را نجات دهد و مانع از لورفتن کولهاش شود.
وقتی قرار شد آزاد شوم، پیش مرحوم ابوترابیفرد رفتم و خواستم توصیهای به من کند که یادآور شدند در هر لحظه زندگی، به یاد خدا باشم
هزار و ۹۹۰روز گذشت تا اینکه سیدجلال از بند اسارت آزاد شد. چند ماه آخر را در اردوگاهی که مرحوم ابوترابیفرد، سید آزادگان بود، گذراند؛ «از او خیلی چیزها یاد گرفتم. وقتی قرار شد آزاد شوم، پیش او رفتم و خواستم توصیهای به من کند.»
او هنوز هم دستخط آن توصیه را نگه داشته است؛ یادآوری اینکه همیشه خدا را فراموش نکند و در هر لحظه زندگی، به یاد او باشد.
دلنگرانیهای مادر
در همان روزهایی که آقاسید جلال در اسارت به فکر برگزاری کارهای فرهنگی بود، مادرش در خانه دلنگران و چشمبهراهش بود. با اینکه او نامه مینوشت و از حالش خبر میداد، مادرش تمام صبحهای ماه رمضان با شنیدن نام جلال در دعای سحر اشک میریخت.
یکبار همراه نامه، عکسش را هم فرستاده بود. مادر تا عکس را دید، بغضش ترکید. سیدجلال آنقدر لاغر و نحیف شده بود که لباسهای گشاد روی بدنش زار میزد. مادر با وحشت فکر کرده بود دست پسرش را قطع کردهاند. تصور قطع عضو، تا مدتها ذهنش را رها نمیکرد.
سالها بعد، سیدجلال این خاطره را از زبان برادرش شنید؛ «وقتی برگشتم، یک سالونیم طول کشید تا دوباره توان بگیرم. مادرم مرا تقویت میکرد. آنقدر ضعیف بودم که بیشتر از پانزدهدقیقه نمیتوانستم سر پا بایستم و زود از حال میرفتم.»
بازگشت به زندگی
آقاسید جلال پس از آنکه به زندگی برگشت، تحصیلاتش را ادامه داد. ابتدا در رشته الهیات درس خواند، سپس مترجمی زبان عربی را تا مقطع دکترا دنبال کرد. شکنجهها و روزهای سخت اسارت سبب شده است از ناحیه کمر و پا جانباز شود؛ «۳۵درصد جانبازی برایم قید شده است ولی تأثیری که روزهای اسارت بر روح و روان اسرا گذاشت، بیشتر از جسم است.»
بیست سال است که او روایتگر دفاع مقدس است و چند سالی است که در دانشگاه تدریس میکند؛ او همچنین در اردوهای راهیان نور، صداوسیمای استان، مدارس و ادارات مختلف از روزهای سخت جنگ و اسارت میگوید و تجربههایش را به نسل امروز منتقل میکند. هر کلمه و هر خاطره او، یادآور شجاعت، صبر و ایمان رزمندهها و اسراست تا به مخاطبانش نشان دهد حتی در تاریکترین روزها، انسان میتواند مقاومت کند و زندگی را دوباره بسازد.
* این گزارش سهشنبه یکم مهرماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۲۹ شهرآرامحله منطقه ۷ و ۸ چاپ شده است.