
خانه خدا آخرین مقصد معصومه اعظمزاده بود
سال۱۳۶۶ درحالیکه خبرهای کشتار زائران ایرانی در سفر حج از تلویزیون و رادیو مخابره میشد، خانواده «کبوتری» خود را وعده میدادند که انشاءالله پدر و مادرشان سالم هستند.
در روزگاری که خبری از تلفن و اینترنت نبود، هیچچیز جز تماس مدیر کاروانها برای برگشت زائران، این خانواده را خوشحال نمیکرد که ناگهان تحویل نامه پستچی به پسر بزرگ خانواده، آب سردی بود بر تن همه اعضای خانواده.
پدر خانواده نامهای فرستاده و خبر شهادت مادر را به فرزندان داده بود تا آنها بهجای طاق نصرت بستن برای مسافر حاجی خود، حجله ترحیم بهپا کنند.
حالا در قسمت پایین تابلو خیابان اندیشه ۱۵، با رنگ قرمز نوشته شده «بانوی شهید معصومه اعظمزاده»؛ مسیری که سال ۱۴۰۰ مصوب شد به اسم این بانو نامگذاری شود.
با ورود به کوچه و پرسوجو از زنان و مردان ساکن خیابان، متوجه میشویم که خیلیها شناختی از شهید و این نامگذاری ندارند و نفرات بعدی هم در حد یک جستوجوی اینترنتی با این نام و هویتش آشنا هستند.
در این پرسوجوها به یکی از اهالی محله رازی میرسیم که پسر شهید را که در این معبر سکونت دارد، میشناسد.
نوبت به کربلا نرسید
شهید اعظمزاده در حیات پنجاهوپنجسالهاش، ۹بچه را تروخشک کرده و بیشتر آنها را به خانه بخت فرستاده بود. وقتش شده بود استراحتی کند و به سفر برود. چه سفری بهتر از حج و چه بهتر اینکه پسرش بانی این سفر باشد.
علی کبوتری، فرزند این خانواده، میگوید: مادرم آرزوی سفر حج داشت. وقتی پدرم پول سفر یک نفر را جور کرد، من هم از فروش خانهام، پول هزینه سفر مادرم را دادم تا به این زیارت برود و حاجی شود.
او تعریف میکند: سال۱۳۶۳ برایشان نامنویسی کردیم و سال۱۳۶۶ قسمتشان شد. علیآقا آخرین وداع با مادر در فرودگاه را بهخاطر دارد. دستی که دور گردن مادر انداخته و گفته بود «انشاءالله به سلامتی که برگشتید، با هم برویم کربلا»؛ سفری که هرگز محقق نشد.
برای خوشحالی از بازگشت پدر و مادرمان آماده میشدیم که جنازه مادر آمد
در نگاه علی کبوتری، مظلومیت مادر مهمترین ویژگیاش بوده است. تعریف میکند: مادرم آنقدر مظلوم و مهربان بود که حتی به ۹تا بچهاش با آن همه سروصدا و شیطنت، یک بار اخم نکرد. بعید میدانم در این دنیا آزارش به مورچه رسیده باشد. برای همین هم لایق شهادت بود.
او درباره نامگذاری کوچه به اسم مادرش شهیدش هم میگوید: نامگذاری کوچهها و خیابانها به اسم شهدا، واقعا کار زیبا و ارزشمندی است. ما هم وقتی دیدیم تابلو را به اسم مادرمان نوشتهاند، خوشحال شدیم و افتخار کردیم. انشاءالله رفتار ما بچهها در شأن اسم مادرمان باشد.
امانتدار خوبی نبودم
سفر بیبازگشت شهید اعظمزاده به سرزمین وحی، خاطر همسر شهید را رنجیده و آزرده است. مرحوم حسن کبوتری در سفری قدم گذاشته بود تا معصومهخانم را پس از چهلسال زندگی مشترک به آرزویش برساند، اما این مسیر، جور دیگری رقم خورد.
فرزند شهید تعریف میکند: پدرم در بازگشت از سفر حج، وقتی ما را دید، زد زیر گریه و گفت «دست خالی آمدم. امانتدار خوبی نبودم.» این جملهها تا آخر عمرش ورد زبانش بود و افسوس میخورد.
علی کبوتری میگوید: پدرم از اینکه تنها از این سفر برگشت، عذاب وجدان داشت و همیشه تعریف میکرد که «زنم جلو چشمان خودم، تشنه شهید شد و نتوانستم کاری بکنم.»
این فرزند شهید که اکنون ساکن کوچه شهید اعظمزاده است، میگوید: پدرم دو ماه بعداز سفرش دوباره به عربستان رفت و پیکر مادرم را آورد. بعداز دفن و برگزاری مراسم چهلم بود که کمی آرام شد. بعداز این حادثه دو سال عمر کرد. کمتر میخندید و مدام به یاد مادرم بود. آخر هم در یک تصادف از بین ما رفت.
شاید اگر بودم، این اتفاق نمیافتاد
زهرا کبوتری که در سیسالگی رخت عزای مادر شهیدش را به تن کرده است، میگوید: خیلی سخت گذشت. ما برای خوشحالی از بازگشت پدر و مادرمان آماده میشدیم که جنازه مادرم با کبودی زیاد آمد و در قطعه شهدای بهشت رضا دفن شد. همه ما و اقوام شوکه شده بودیم.
او قرار بود همراه و همسفر مادر باشد، اما به قول خودش قسمت نشد و شاید اگر میبود، این اتفاق نمیافتاد. زهراخانم تعریف میکند: من یک ماه بعداز مادرم ثبتنام کردم ولی اسمم برای آن سال درنیامد. مادرم قبل سفر تکرار میکرد که «اگر تو نباشی، من گم میشوم» و استرس داشت و نگران بود. شاید اگر من بودم، این اتفاق برایش نمیافتاد.
در خاطر همسایه قدیمی
گذشت حدودا چهلسال از آخرین روزهای حیات معصومهخانم در محله پنجتن و تغییر بافت جمعیتی، کافی است تا کمترکسی این مادر شهید را به خاطر بیاورد. اما با پرسوجو از اعضای خانواده و جوانان قدیم که حالا مسنترهای محله هستند، به یک نفر از هممحلهایهای قدیمی میرسیم.
پدرم از اینکه تنها از این سفر برگشت، عذاب وجدان داشت و همیشه میگفت زنم جلو چشمان خودم، تشنه شهید شد
منیره کُرد دختر نانوای محل بوده که بعضی وقتها پشت صندوق میایستاده و امورات نانوایی خانوادگی را پیش میبرده است. در شروع کلام و صحبت از شهید معصومه اعظمزاده، اولین جملهای که به زبان میآورد این است: «زن خوبی بود. به نظرم لیاقت داشت که شهید شود.»
این بانو که خودش هم یک دهه است از محله پنجتن رفته و ساکن قاسمآباد است، خاطرات محله قدیم را با آدمهای خوبش بهخصوص معصومهخانم به خاطر دارد و تعریف میکند: من حدود پانزدهسال داشتم که به جلسات محلی قرآن میرفتم. از همانجا معصومهخانم را شناختم که خیلی دوست داشت به بچهها و دختران کمسن وسال قرآن یاد بدهد.
او ادامه میدهد: چون خیلی آدم خوب و صبوری بود، با حوصله و صبوری، اشتباهات بچهها در قرائت قرآن را میگرفت و درستش را یاد میداد.
بچههای محل را مثل بچههای خودش میدید
با اینکه شهید معصومه اعظمزاده، در خانه داری کامل بوده و در آن زمان اکثر خانوادهها نان را در منزل تهیه میکردند، گاهگداری گذرش به نانوایی محله میافتاده که منیرهخانم به خاطر دارد.
این بانو میگوید: اعظمخانم را کمتر در نانوایی محله میدیدم، اما وقتی میآمد، همه به او احترام میگذاشتند و کسانی که میشناختندش به خاطر بزرگتریاش و اینکه ۹ بچه در خانه داشت، اصرار میکردند که بدون صف نانش را بگیرد و برود ولی قبول نمیکرد.
منیره کُرد درباره رفتار شهید اعظمزاده با بچههای محله اینطور تعریف میکند: این حاج خانم خیلی با بچهها مهربان بود. بچههای خودش را خیلی خوب تربیت کرده بود و با اینکه خانواده پرجمعیتی بودند، کسی صدایشان را نمیشنید. هروقت هم بچهها در کوچه مشغول بازی بودند و میآمد به بچههایش سر بزند، همان اندازه حواسش به بقیه بچهها هم بود و حال دختران و پسران همسایهها را میپرسید.
* این گزارش چهارشنبه ۱۱ شهریورماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۳۲ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.