خیلی از مشهدیها، برای موعد زیارتشان با امامرضا (ع)، قرار «دلی» دارند. قراری که اگر بخواهی سررشتهاش را پیداکنی، برمیگردد به نذری، نیازی، ادای دینی. گاهی هم هست که به هیچ بهانهای این قرارها گذاشته شده؛ عاشقی که بهانه نمیخواهد! میخواهد؟
همین میشود که همیشه خدا چهارگوشه حرم، پر است از آدمهای عاشق. یکی طبق قرارش شنبهها به پابوسی میآید، یکی چهارشنبه، یکی اول ماه، یکی آخر هفته، یکی سحر و دیگری در لحظات غروب.
«محبوبه محمدی» یکی از همین آدمهای عاشقی است که بیش از سی سال است بیبهانه، قراری دلی با مهربانترین همسایهاش دارد. خودش میگوید: «سالها پیش، وقتی جوان بودم یکی از سحرهای ماه رمضان که دلم گرفته بود، رفتم زیارت امامرضا (ع) و سحر روز بعدش هم رفتم و روز بعدی... اینطور شد که از آن سال به بعد تصمیم گرفتم هر ماه رمضان به این قرارم پایبند بمانم.»
هفته کرامت و حالوهوای روزهای ولادت امامرضا (ع)، بهانه ما بود برای اینکه گفتگویی با محمدی انجام دهیم. بانویی که حالا سه سال است ساکن محله رازی در منطقه ماست و دوری مسیر باعث نشده که در این مدت، قرار زیارتش را کنار بگذارد. او هنوز هم زائر هر روزه اماممهربانی در ماه خداست.
وقتی سه سال پیش، محبوبه محمدی از محله آبکوه به منطقه قاسمآباد نقل مکان میکند، تنها دغدغهاش این بوده که چطور با این همه فاصله و دوری از حرم برای زیارت امامرضا (ع) برود، اما حالا بعد از گذشت این چند سال، خرسند است که عهدش را نشکسته و ماه رمضانهای سه سال اخیر را هر سحر به پابوس امامرضا (ع) رفته است.
سرش را بالا میگیرد، خدا را شکر میکند و میگوید: «از توفیقی بوده که خود امامرضا (ع) به من داده. شکر خدا با وجود اینکه مسیر رفتن به حرم طولانی است؛ اما اتوبوسها سریع میآیند. از اینجا با اتوبوس یا ون به چهارراه میلاد میروم و از آنجا با خط ۱۲ یا ۱/۱۲ حرم میروم.»
میپرسیم: «در این سی سال، اتفاقی افتاده که سبب شود نتوانید یک سحر از سحرهای ماه رمضان را حرم بروید؟» میگوید: «نه! حتی یکبار هم نشده. زمانی پایم شکسته و داخل گچ بود، اما باز هم در آن شرایط زیارت میرفتم. یکسال هم، تازه زایمان کرده بودم و با شروع ماه رمضان، بچهای هفتروزه داشتم، اما نوزادم را بغل میکردم و با خودم میبردم.»
زمانی پایم گچ بود، اما باز هم به زیارت میرفتم. یکسال هم، تازه زایمان کرده بودم اما نوزادم را با خودم میبردم
تمام فرزندان محمدی، حرمرفتن در سحرهای ماهرمضان را همراه با مادرشان تجربه کردهاند. حالا نوههای کوچک خانواده هستند که گاهیاوقات دست مادربزرگشان را میگیرند تا او را برای عملکردن به قرار سیساله دلش، همراهی کنند.
طیکردن هر روزه فاصله قاسمآباد تا حرم که بیش از یکساعت طول میکشد، در مواقع عادی کار دشواری است، چه برسد به اینکه زبان روزه باشی و سحرگاهان به حرم بروی.
اینکار صبر و طاقت خودش را میخواهد و محمدی این تحمل را همیشه از امامرضا (ع) طلب کرده است: «از خودش خواستهام تا زندهام این توفیق را از من نگیرد و تا به امروز هم نگرفته. وقتی حرم میروم سجده شکر بجا میآورم و میگویم امامرضا ممنونم که قبولم کردی و اجازه دادی بیایم گوشهای از حرمت بنشینم.
یکسال به خاطر دیسک کمرم، قبل از ماه رمضان پادرد شدید داشتم و نمیتوانستم راه بروم، اما برای رفتن به حرم به خدا توکل کردم، خودش کمکم کرد، توان پیداکردم و از رفتن بازنماندم.»
برای اینکه تشنگی اذیتش نکند، سحرهای ماه رمضان از غذای سفره برنمیدارد و به جایش نانِ پنیر و هندوانه میخورد. میگوید: «وقتی آدم، مشتاق انجام کاری باشد، سختیهایش را متوجه نمیشود. من هم سختی تشنگی و گرسنگی و دوری مسیر را نمیفهمم. حتی در شبهای احیا که تا سحر بیدار میمانم، فقط یک چُرت کوتاه میزنم و بعد راهی حرم میشوم.»
در طول این سالها دوستانی از مناطق مختلف شهر، برای خودش پیداکرده که آنها هم هرصبحِ ماه رمضان، حرم میآیند. هرسال گوشهای از حرم را انتخاب میکنند و یک جزء قرآن را در کنار هم میخوانند. خواندن زیارت امامرضا (ع)، عاشورا و امینا... هم در برنامه آنها قرار دارد.
سالهای اولی که طبق قرارش به زیارت اماممهربانی میرفته، ساکن خیابان مطهریشمالی بودند و به نسبت، نزدیک به حرم. بعد از آن به محله آبکوه نقل مکان میکنند و تا سه سال پیش آنجا زندگی میکردند؛ «خانه در طرح خرابی قرار گرفت، به همین خاطر آنجا را فروختیم و دنبال خانه جدید بودیم.
آگهیفروش این خانه در روزنامه خورده بود و ما آمدیم اینجا را دیدیم و پسندیدیم. آن موقع نگران بودم مبادا به خاطر دوری مسیر نتوانم به حرم بروم و از این بابت خیلی غصه میخوردم؛ اما حالا از اینکه ساکن این محله هستم، خیلی راضیام.
همسایههای خیلی خوبی داریم، مسجد امامسجاد (ع)، سر کوچه است و نزدیک به ما. هر وقت از خانه بیرون میآیم، چشمم به مسجد میافتد و خدا را بابتش شکر میکنم. نمازهایم را هم در مسجد میخوانم؛ یا خانمهای محله هم، دوره قرآن داریم که در آن شرکت میکنم.»
به جز ماه رمضان، مابقی اوقات سال ترجیح میدهد بعد از ساعت ۱۲ شب برای زیارت برود که سکوتی دلنشین، داخل حرم حکمفرماست و به او آرامش میدهد. پای گفتن خاطره زیارت که به میان میآید، میگوید: «در روز عاشورای سال ۷۳ که بمبگذاری حرم انجام شد، با پسرم که آن زمان شش ساله بود به حرم رفته بودیم.
او نزدیک حرم از من جدا و وارد دسته عزاداری محلهمان شد. بعد او را گم کردم و هرچه گشتم پیدایش نکردم. با خودم گفتم همراه هیئت است و با آنها برمیگردد، به همین خاطر خانه برگشتم و به سراغ هیئت رفتم. آنها گفتند خانم محمدی! دلواپس نشوی، اما ما دسته آخری بودیم که وارد حرم شدیم و همان زمان، انفجار اتفاق افتاد.
همه دسته پراکنده شدند و ما خبری از پسر شما نداریم. من بلافاصله حرم رفتم. آنجا شلوغ بود و صدای آمبولانس میآمد. در طول راه با خودم میگفتم سیدالشهدا (ع) و حضرت زینب (س)، اینهمه مصیبت کشیدند، اگر خداینکرده اتفاقی افتاده باشد، من هم باید صبرکنم.
داخل حرم، قسمت کودکان گمشده رفتم و اسم بچهام را گفتم. به امامرضا (ع) توکل کرده بودم و خودم را کنترل میکردم. خانمی آنجا بود و وقتی من را دید تعجب کرد، گفت: چرا اصلا ناراحت نیستی؟ در جوابش گفتم: هر چه خدا خواسته باشد همان میشود. بعد خدا را شکر، پسرم را آوردند که صحیح و سالم بود.»
این خاطره را که تعریف میکند، در ادامهاش میگوید: «من هر خواستهای که از امامرضا (ع) داشتهام، به من داده و هیچوقت دست خالی ردم نکرده است.»
یک تسبیح سرخ دانه اناری هم دارد که داخل حرم هدیه گرفته و برایش خیلی عزیز است. یک روز وقتی نمازش را در حرم میخوانده، بغل دستیاش به او میگوید: «زیر سجادهات یک تسبیح است. وقتی در حال سجده بودی، آقایی این تسبیح را گذاشت و شما متوجه نشدی.» محمدی آنقدر به این هدیه علاقه دارد که به فرزندانش سفارش کرده پس از مرگش، این تسبیح را در کنار جسم او قراردهند.
* این گزارش چهارشنبه، ۱۲ شهریور ۹۳ در شماره ۱۱۵ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.