
«وطنی»؛ شهیدی که خاطراتش را در دفاع از وطن منظوم کرد
وحیدرضا وطنی، از پاسدارانی است که در یکی از عملیاتهای درگیری با عبدالمالک ریگی در زاهدان به شهادت میرسد. این پاسدار شهید که متولد ۱۳۵۰ است، درست ششماه پیشاز شهید شوشتری، شهید میشود. او دوران سربازی خود را در جبهه گذرانده و سال۶۹ وارد سپاه میشود.
سال۷۲ ازدواج میکند و در بخش ایثارگران سپاه فعالیت میکند تا اینکه در سال۷۴ با تشکیل گردان صابرین، به این گردان میپیوندد. دو سال در یگان تکاوری صابرین آموزش رنجری میبیند. این آموزشها شامل دورههای مختلف صخرهنوردی، چتربازی، شنا، غواصی، کویر، جنگل و... است. شهیدوطنی پساز آن در ماموریتهای مختلف شرکت میکند تا اینکه در سال۸۷ با شرکت در عملیاتی در مقابلهبا عبدالمالک ریگی، با اصابت گلوله به صورت و پارهشدن یکی از رگهای حیاتی بدن و پساز خونریزی بسیار شدید به کما میرود. شهید وحیدرضا وطنی پساز سهروز به شهادت میرسد.
او از شهدای شاخص محله شیرودی است. بیشتر مردم، این شهید را بهدلیل اخلاق و رفتار خوبش و برخی دیگر هم بهخاطر خانواده همسرش که از قدیمیهای محله هستند، خوب میشناسند. همین آشنایان شهید بودند که او را به ما معرفی کردند و قراری بین ما و خانوادهاش گذاشتند تا در یک شب پاییزی به منزل حاجآقا قاسمی، پدر همسر شهید وطنی در خیابان چمن ۴۹ برویم و همانجا با همسر شهید گفتوگو کنیم. اگرچه دوست داشتیم با حاجآقا قاسمی که هم قدیمی محل است و هم از شاگردان میرزاجوادآقا تهرانی، گپوگفتی بزنیم، بهخاطر مساعدنبودن حالش به گفتوگو با همسر شهید بسنده میکنیم.
شاید باورش سخت باشد ولی خانم قاسمی، بعداز هفتسال دوری، هنوز وقتی از همسرش برایمان تعریف میکند، بغض توی گلویش مینشیند و اشک در چشمانش حلقه میزند. لحظهلحظه زندگی مشترک کوتاه او به خاطرات شیرینی مبدل شده که وقت بیانکردن با لبخند سبکی همراه میشود.
قاسمی برایمان از ماجرای آشنایی برادرش و شهیدوطنی، شهادت برادرش و ازدواج با شهید وطنی و همچنین شهادت همسرش و حال این روزهای خودش میگوید، با اشتیاقی که ناخودگاه از یادکردن وحیدرضا در صدایش میدود و شوقی که هنوز در زندگیاش وجود دارد.
در ادامه، بخشی از خاطرات همسر شهید وحیدرضا وطنی را مرور میکنیم.
ازدواج
وحیدرضا دوست برادرم بود و دوران سربازیشان را در جبهه گذرانده بودند. برادرم در جبهه شهید شد. بعداز اینکه جنگ تمام شد، وحیدرضا متوجه شده بود دوست صمیمیاش یعنی برادرم، خواهری داشته. این شد که آمدند خواستگاری من. سال۷۲ بود و من آن زمان خواستگارانم را رد میکردم. وقتی خانواده وحیدرضا آمدند خواستگاری و عکسی از او را که پشتش مشخصاتش نوشته شده بود، برایم آوردند، به دلم نشست. به دلم افتاده بود او مرد زندگیام خواهد بود.
مرد زندگی
در زندگی مشترک، آدم خاصی بود. به شدت پیرو ولایت فقیه بود و در کنار شوخ طبعی هایش در کارها جدی بود. برای هر کاری ذوق و شوق داشت. در کارهای خانه، کارهای هنری و تزیینی خلاقیت فراوانی به خرج میداد. اتاق عقدمان را خودش درست کرده بود. اتاق عقد آشنایان را هم تزیین میکرد. باوجود اینکه نظامی بود، در خانه روحیات نظامی نداشت. مهربان بود. باوجود او برای هیچ کاری به بیرونرفتن احتیاج پیدا نمیکردم. همهچیز را بهخوبی اداره میکرد. همه کاری هم از دستش برمیآمد؛ از بنّایی و لولهکشی گرفته تا کارهای هنری. همهجوره مرد زندگی بود.
پاسدار گردان صابرین
سال۶۹ یعنی دو سال پیشاز ازدواجمان وارد سپاه شده بود و به عنوان تخریب چی فعالیت میکرد. اول در بخش ایثارگران سپاه فعالیت میکرد ولی از سال ۷۴ با تشکیل گردان صابرین به آنجا پیوست. گردان صابرین، نیروهای تکاوری پرورش میداد. دو سال آنجا آموزش دید و دورههای مختلف را گذراند؛ دورههایی مثل جنگل، صخرهنوردی، چتربازی، غواصی و... بعداز تمام دورهها هم ماموریت میرفت. هر ماه ماموریت بود و بین ماموریتها ۱۰روزی مرخصی داشت.
سال۸۱ در یکی از تمرینها از ناحیه پا مجروح شد. آن زمان در بیمارستان بقیها... الاعظم تهران بستری شد. همانجا هم بود که طبع شعریاش رو شد و یک شعر گفت:
فکر میکردم که دارم عشقبازی میکنم
لیک غافل زانکه با من عشقبازی میکند
عاشقان واقعی را عشق راضی میکند
فرد عاشق سوی عشقش پیشتازی میکند
همه اتفاقاتی را که در حین تمرین، ماموریت یا آموزش برایش پیش میآمد، بهصورت شعر مینوشت
خاطرات منظوم
منظومکردن خاطرات شده بود کار وحیدرضا. همه اتفاقاتی را که در حین تمرین، ماموریت یا آموزش برایش پیش میآمد، بهصورت شعر مینوشت. این دفتر شعر هم حاصل منظومکردن خاطرات اوست. در بین آنها از شوخی با مربی و فرمانده تا به یادآوردن مناسبتهای مذهبی و آرزوی شهادت به چشم میخورد.
ماموریت آخر
قرار نبود ماموریت برود. یکدفعه شد. یک روز زنگ زدند گفتند قرار است ماموریت بروند. وحیدرضا آمد خانه. وسایلش را بست و رفت. دوباره برگشت و گفت ماموریت عقب افتاده است. ۵ صبح دوباره راه افتادند. زمان رفتنش حسین، پسر بزرگم بیدار شد. از وحیدرضا خواست انگشترش را به او بدهد.
همسرم انگشتر عقدمان را از انگشتش خارج کرد و به حسین داد. بعد شروع کرد به نصیحتکردن حسین. دلم شور میزد. وقتی بدرقهاش میکردم، بهش گفتم دلم شور میزند. گفتم که میترسم اتفاقی برایش بیفتد. رو کرد به من و گفت توکلم به خدا باشد و رفت.
این دلشوره با من همراه بود تا روزی که به دلگرفتگی و گریه من رسید. وحیدرضا چندروز پیشاز رفتنش تلویزیونی خریده بود که بعداز رفتنش به ماموریت، آن را برایمان آوردند. تلویزیون بزرگ بود و برای آوردنش به خانه نیاز به کمک داشتم. هوا گرفته بود و من در خیابان، هر مردی را میدیدم، از او میخواستم کمکمان کند.
از هرکس درخواست کمک کردم، بهانهای میآورد. همه این اتفاقات، فکر مرا بهسمت وحیدرضا پیش برد. دلم خیلی گرفت. با خودم گفتم وحیدرضا که هر کسی، کاری داشت رویش را زمین نمیانداخت، حالا کجاست ببیند یک نفر نمیآید کمک ما! هوا بارانی شده بود و زدم زیر گریه. خلاصه آن روز بالاخره یکی پیدا شد و تلویزیون را به خانه آوردیم ولی آنقدر دلم گرفته بود که همانجا زنگ زدم به وحیدرضا و ماجرا را برایش تعریف کردم و او مثل همیشه آرامم کرد.
آخرینبار که با او تماس گرفتم، گفت دیگر زنگ نزنم تا خودش با من تماس بگیرد. اضطراب داشتم؛ آنقدر که حتی نمیتوانستم غذا بخورم. آن موقع کلاس آشپزی هم میرفتم. یادم میآید توی کلاس نشسته بودم که استادم به من گفت بلند شوم چای درست کنم. واقعا نمیتوانستم و حتی دیگر توان نشستن توی کلاس هم نداشتم.
بلند شدم رفتم بیرون. توی اتوبوس و خیابان، یاد وحید میافتادم و اشک توی چشمهایم جمع میشد. همه خوبیهایش جلوی چشمهایم میآمد. برای همین هم زنگ زدم به همرزم همسرم. گفت وحید توی عملیات است و من چند دقیقه دیگر تماس بگیرم تا او را عقب بکشاند. ولی در حقیقت وحید رضا مجروح شده بود و در کما به سر میبرد. دمدمای عید بود. قرار بود برای خودم و خانواده شیرینی عید درست کنم. چند روز بعد مادرم زنگ زد و گفت امسال شیرینی نپزم. آنها از مجروحیت وحید رضا باخبر شده بودند.
دیدار چنددقیقهای در بیمارستان زاهدان
زنگ زدم به فرمانده همسرم و به او گفتم به زاهدان خواهم رفت تا وحیدرضا را ببینم. با اینکه رفتنم سخت بود و از نظر آنها هم صلاح نبود، راهی شدم. توی بیمارستان زاهدان وحیدرضا را در حد ۵ دقیقه دیدم که توی کما بود. بیشتر از آن اجازه نمیدادند بمانم. صبح آن روز هم فقط در حد چند دقیقه دیدمش که بدنش پر از عرق بود. دلم خیلی شور میزد.
از پرستار، حال همسرم را پرسیدم که گفت حالش وخیم است. این را که گفت، دلم بدجوری شکست. رفتم بیرون بیمارستان و شروع به گریه کردم. ازطرفی باید به مشهد برمیگشتم. میگفتند فقط ۲۴ساعت اجازه داریم در زاهدان بمانیم. بهطرف فرودگاه که میرفتم، حس عجیبی داشتم. پیشاز سوارشدن به هواپیما دوباره زنگ زدم به فرمانده همسرم و از او خواهش کردم یک بار دیگر اجازه بدهد به بیمارستان بروم. خواهش کردم ولی بهانه آوردند که نمیشود. نگو همانجا بعداز رفتن من از بیمارستان، وحیدرضا شهید شده بود. خبر شهادتش را به من ندادند ولی به دلم افتاده بود. توی هواپیما که نشستم، حس کردم زیر پایم جنازه وحیدرضا را تشییع میکنند...
مرور خاطرات
وحیدرضا برایم مردی واقعی بود. در مدت کوتاه زندگی مشترکمان، چیزهای زیادی از او آموختم و خاطرات شیرینی برایم باقی ماند. این روزها با نگاهکردن به عکسها و خواندن خاطرات و اشعارش با او زندگی میکنم. خاطراتش همیشه با من است و شیوه زندگیای را که او دوست داشت، اجرا میکنم. به فرزندانم رسیدگی میکنم تا آنها هم که قرار است در راه پدرشان گام بردارند، موفق شوند.
بخشی از خاطرات منظوم شهید وحیدرضاوطنی.
۱۵/۳/۷۹ داخل اتوبوس، هنگام برگشت از مرخصی
السلامای پادگان پازوکی/ السلامای جایگاه زورکی
السلامای سرزمین پربلا/ سرزمین خستگی هولوولا
السلامای عالمین هپروت/ لانه مار و رتیل و عنکبوت
السلامای خاکوخلهای کبود/ این چو اینجا آمدم، سِرش چه بود؟
همره من غنچه دل وانما/ گوش دل قدری به این آوا نما
اینکه اینجا آمدم، بهر دل است/ عشقبازیای برادر مشکل است
به یاد شهید علیاصغر علامت از همرزمان شهید
تو کنون پیش خدایی علیاصغر علامت
تو گل محفل مایی علیاصغر علامت
چه سعادتی فراتر که در آن روز الهی
تو میان اولیایی علیاصغر علامت
چو نشست تیر دشمن به جبین نازنینت
شدی از قفس رهایی علیاصغر علامت
قطرهقطره خون پاکت اندرآن کوی شهیدان
میدهد به ما گواهی، علیاصغر علامت
که دعای شام آخر شده مستجاب اکنون
تو کنار شهدایی، علیاصغر علامت
چه بگویمت علامت، نبود رسم رفاقت
که رفیق نیمهراهی، علیاصغر علامت
خاطره منظوم شهید وطنی وقتی هنگام پریدن، زیپ چترش باز نشده بود
خدایا این بلای آسمانی/ چرا نازل شده، گشتم روانی
کنون گویم که آن لحظه چه بودم/ چهها بافت و میگفتم دمادم
چو روحم مست این پرواز دیدم/ به حول حوریان ناز دیدم
بهشت جاودان، نهر روانش/ بناها و کنیزان جوانش
شهادت میفروشی بوده روزی/ ولی گشته نصیب من، بسوزی
بگشتم مست افکار قاراشمیش/ و غافل گشته بودم از پسوپیش
بدون اینکه من خود را ببازم/ به خود گفتم که باید چاره سازم
برای حفظ جانم عزم کردم/ سپس عزم خودم را جزم کردم
کشیدم دسته چتر کمکی/ جهید آن بسته چتر کمکی
همین که باز شد آن چتر دوم/ خدارا شکر گفتم بار چارم
به شکر اینکه من سالم رسیدم/ برای بار پنجم هم پریدم
* این گزارش در شماره ۱۶۹ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۲۰ مهرماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.