کد خبر: ۱۲۶۲۲
۱۴ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۴:۰۰
آشنایی با شهید عبدالحسین برونسی در میان خاطرات

آشنایی با شهید عبدالحسین برونسی در میان خاطرات

مردم از شهید عبدالحسین برونسی می‌دانند که سردار بزرگی بوده و باافتخار شهید شده و‌... شهیدی که وقتی وارد جزئیات زندگی‌اش می‌شویم، با شخصیت کامل و متفاوت او روبه‌رو خواهیم شد.

خیلی از مردم از شهید برونسی می‌دانند که سردار بزرگی بوده و در فلان عملیات‌ها شرکت کرده و باافتخار شهید شده و‌... اما وقتی وارد جزئیات زندگی‌اش می‌شویم، با شخصیت کامل و متفاوت او روبه‌رو خواهیم شد.

او پیش‌از اینکه جنگ و جبهه‌ای باشد، رزمنده اسلام بوده. وقتی جوان بود، حتی آن زمان که حرکات جدی برای مقابله‌با رژیم انجام نگرفته بود، شمشیرش را برای مقابله‌با هر ظلمی کشیده بود. با سفره ساده، اما حلالش، با زحمت‌کشی و کار‌های سخت. گزارش زیر به داستان زندگی او، وقتی حاضر نشده بود به‌خاطر دستمزد، حق مردم را نادیده بگیرد، می‌پردازد.

 

/

 

نمره تک

ابوالحسن برونسی فرزند شهید

 از درس ما هیچ‌وقت غافل نمی‌شد. هر بار می‌آمد مرخصی، از مدرسه همه‌مان خبر می‌گرفت؛ قبل از بقیه هم می‌آمد مدرسه من. خاطره آن روز هنوز مثل روشنایی خورشید توی ذهنم می‌درخشد؛ نشسته بودیم سرِ کلاس. معلم، دیکته گفته بود و حالا داشت ورقه‌ها را صحیح می‌کرد. ورقه‌ای را برداشت و نگاهی به من انداخت. پیش خودم گفتم: حتما مال منه!

قلبم شروع کرد به تندتند‌زدن. می‌دانستم دیکته را خراب کرده‌ام. هرچه قیافه‌اش توهم‌تر می‌شد، حال و اوضاع من بدتر می‌شد. یکهو صدای درِ کلاس، حواس همه را پرت کرد. معلم با صدای بلندی گفت: بفرمایید.

در باز شد. از چیزی که دیدم، قلبم داشت از جا کنده می‌شد؛ بابا درست دم در ایستاده بود! معلم به خودش تکانی داد و زود بلند شد. بابا آمد جلو. با هم احوالپرسی کردند. گفت: اتفاقا خیلی به‌موقع رسیدین حاج‌آقای برونسی.

بابا لبخندی زد، پرسید: چطور؟ گفت: همین حالا داشتم دیکته حسن رو صحیح می‌کردم، یعنی پیش پای شما کارش تموم شد.

شهید برونسی وقتی جوان بود، شمشیرش را برای مقابله‌با هر ظلمی کشیده بود

با هم رفتند پای میز. ورقه مرا نشان او داد. یک دفعه چهره‌اش گرفت. نگاه ناراحتش آمد توی نگاهم. کمی خودم را جمع‌وجور کردم. دهانم خشک شده بود و تنم داغ. سرم را انداختم پایین و چشم دوختم به کفش‌هایم. حواسم ولی نه به کفش‌هایم بود و نه به هیچ جای دیگر. فقط خجالت می‌کشیدم.

همه پلاستیک‌ها را که قسمت کرده بود، ریخت توی گونی؛ چیزی برای خودمان نگه نداشت. کیسه را گذاشت پشت موتورش، گفت: توی فامیل و همسایه‌های ما، الحمدلله کسی نیست که به نون شبش محتاج باشه.‌

نمی‌دانم گوشت‌ها را کجا برد و به چه کسانی داد ولی می‌دانم که یک ذره از آن گوشت‌ها را نه ما دیدیم و نه هیچ‌کدام از فامیل و در و همسایه. چند‌تایی‌شان می‌خواستند ته و توی قضیه را در‌بیاورند، می‌پرسیدند: گوسفند رو کشتین؟

وقتی این را می‌شنیدند، چشم‌هایشان گرد می‌شد، می‌گفتند: چه بی‌سروصدا.

حتما انتظار داشتند سهمی هم به آنها برسد، شنیدم بعضی‌شان با کنایه می‌گفتند: گوسفند رو برای خودشون کشتن!

بعد‌ها هم اگر گوسفندی نذر داشتیم، همین کار را می‌کرد. هرچه هم که می‌پرسیدم گوشت‌ها را کجا می‌برین؛ چیزی نمی‌گفت. هیچ‌وقت هم نگذاشت کسی بفهمد.

 

/

 

ارادت به حضرت الزهرا (س)

خاطره‌ای به نقل از شهید برونسی که نشانگر ارادت او به حضرت فاطمه زهرا (س) است

هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که که کار گره خورد. گردان ما زمین‌گیر شد و حال و هوای بچه‌ها حال‌وهوای دیگری. تا حالا این‌طور وضعی برایم سابقه نداشت. نمی‌دانم چه‌شان شده بود که حرف‌شنوی نداشتند. همان بچه‌هایی که می‌گفتی برو توی آتش، با جان و دل می‌رفتند! به چهره بعضی‌ها دقیق نگاه می‌کردم. جور خاصی شده بودند؛ نه می‌شد بگویی ضعف دارند؛ نه می‌شد بگویی ترسیدند. هیچ حدسی نمی‌شد بزنی.

هرچه برایشان صحبت کردم، فایده‌ای نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمی‌خواستند جدا شوند. هر کار کردم، راضی‌شان کنم راه بیفتند، نشد. اگر ما توی گود نمی‌رفتیم، احتمال شکست محور‌های دیگر هم زیاد بود؛ آن هم با کلی شهید. پاک در‌مانده شدم. نا‌امیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه‌آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن. از بچه‌ها فاصله گرفتم. اسم حضرت صدیقه طاهره (س) را از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش. زمزمه کردم: خانم خودتون کمک کنین. منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه‌ها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر می‌دونین.

چند لحظه‌ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیرو‌ها. یقین داشتم حضرت تنهام نمی‌گذارند. اصلا منتظر عنایت بودم توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یک‌دفعه فکری به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچه‌ها. محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی‌خوام. فقط یک آرپی‌جی‌زن از بین شما بلند شه با من بیاد. دیگه هیچی نمی‌خوام. زل زدم بهشان. لحظه‌شماری می‌کردم یکی بلند شود. یکی بلند شد. یکی از بچه‌های آرپی‌جی‌زن بلند گفت: من میام. پشت‌بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم، همه گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.

پیروزیمان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع قبل می‌خواستیم برویم، کارمان این‌جور گل نمی‌کرد. عنایت‌ام‌ابیها (س) باز هم به دادمان رسید بود.

 

* این گزارش در شماره ۱۵۲ شهرآرا محله منطقه ۶ مورخ ۲۵ خردادماه سال ۱۳۹۴ منتشر شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44