
قدم زدن در خاطرات گمراتیان؛ از گیوهدوزی تا ورود کفش ملی به مشهد
در محله پایینخیابان، جایی که امروز صدای ماشینها و تابلو مغازهها هویت تازهای ساختهاند، هنوز هم میشود گوشههایی از مشهد قدیم را پیدا کرد؛ آن هم از لابهلای حرفهای یک کفاش قدیمی.
سیداصغر گمراتیان متولد ۱۳۱۵ است با دستانی که هنوز خاطره گیوهدوزی را زنده میکنند و اشارت آنها گالشهای کفش ملی را نشان میدهند. او نهفقط کفشها را، که سالها و اتفاقات مشهد را بارها در خاطرش وصله زده است؛ کسی که روزگار و منبرهای حاجیعابدزاده را درک کرده و حکایتهایش پر است از تاریخهای شفاهی که دیگر فقط در ذهن نسل او زندهاند.
سراب تا پایینخیابان
گمراتیان که از نوجوانی، زندگی و کسبوکارش در پایینخیابان ریشه گرفته است، از ساخت خیابانی میگوید که منجر به تغییر محل سکونت خانوادهاش شد؛ «پدربزرگ پدریام، میرزا علیرضا سرابی، ساکن ایستگاه سراب بود؛ پدرومادرم هم در منزل او زندگی میکردند، نزدیک مسجد فاضل.
بعد از ساخت خیابان پهلوی که امروز به خیابان امامخمینی (ره) معروف است در حدود سال۱۳۱۳، حیاط پدربزرگ ما هم در خیابان قرار گرفت و تخریب شد. آن زمان پول هم نمیدادند، فقط خانوادهها ناچار شدند خانهها را ترک کنند.»
او روایت شنیدههایش را ادامه میدهد و میگوید: در آن زمان، منزل پدربزرگ مادری ما در پایینخیابان بود. او زمینی به مساحت صدمترمربع در وحدت۱۵ به دختر و دامادش فروخت و کمکم پولش را گرفت. الان هم خانه ما آنجاست.
شدیم گیوهدوز...
شروعبهکارِ کفاش قدیمی، بعداز تنبیههایی بود که در دبستانی واقعدر کوچه عسکریه تجربه کرد؛ «مدرسهمان کنار باغ حسنخان بود، معلمها خیلی با ما بچهها بدرفتاری میکردند. بین انگشتهایمان، مداد میگذاشتند و فشار میدادند. یک روز آمدم خانه و گفتم مدرسه نمیروم. برای همین از هشتسالگی، ما را گذاشتند گیوهدوزی.»
بهاینترتیب زندگی گمراتیان، از کودکی با شاگردی و بعد از فوت پدرش هم با کاسبی گره میخورد؛ «پدرم دکان لبافی داشت؛ جهاز شتر، پالان الاغ و زین اسب میساخت. سال۱۳۳۰ که فوت کرد، من پانزدهساله بودم. بعد از فوتش، ما را از دکان اوستا کلبحسین علیزاده برداشتند و گذاشتند سر دکان پدرمان که کنار کاروانسرای گمرک بود.»
این کاسب قدیمی تعریف میکند: لبافی که بلد نبودیم، بنا کردیم به گیوهدوختن. البته الان میگویند گیوه، آن زمان میگفتند «جوراب تخت». تختش از لاستیک و رویهاش از نخ بود. خانمها میچیدند و ما هم قالب میگرفتیم. اینطور ما گیوهدوز شدیم، ولی برادرم سراغ این کارها نرفت؛ از اول تا آخر دلال کُرک و پشم بود. میآمدند پیش او میگفتند مثلا صدمَن پشم میخواهیم و او هم سفارش میگرفت.
نرفتم برای پاسبانی
او که لابهلای صحبتهایش شعر زیاد میخواند، تعریف میکند چگونه شد که دوباره مدرسه رفت، اینبار به اکابر؛ «بعداز فوت پدرم برای خرج مادر و دو خواهرم باید کار میکردم و تنها راهش این بود که شبها درس بخوانم. اکابر دو کلاس داشت؛ وقتی کلاس دوم را امتحان میدادیم و قبول میشدیم، مدرک ششم ابتدایی میدادند. دو کلاس را در دبستان غزالی خواندم. امتحان نهایی را هم در مدرسه سعدآباد دادم و تصدیق ششم گرفتم. بعدتر که به مغازه آمدیم، میخواستند ما را برای پاسبانی استخدام کنندچون سواد داشتیم؛ اما من گفتم ما کفاشیم. هشت سال بعد از فوت پدرم هم، ازدواج کردم.
گمراتیان اضافه میکند: سال۱۳۵۰ ورثه تصمیم گرفتند حیاط و دکان را بفروشند. با درآمد همان مغازه گیوهدوزی، حیاط و دکان را خریدم تا خانه پدری حفظ شود.
زمستان که میشد، هم شهریها کفش ملی میپوشیدند و هم دهاتیها. هم مدل زنانهاش بود، هم مردانهاش
این کفاش که سالها دوختودوز گیوه را تجربه کرده است، میگوید: استادکار ما ششماه از سال را گیوه و ششماه سردتر را، «چوقهای» میدوخت.
او یکی از همین کفشهای دستدوز قدیمیاش را نشان میدهد و میگوید: تکتک کوکهایش را خودم زدم. چوقهای مخصوص چوپانهایی بود که گوسفند میبردند بیابان. داخل کفشها نمد میگذاشتیم که وقتی برف میآمد، پای چوپانها را سرما نزند.
چکمه، گالش و کفش ملی
گمراتیان از سرآغاز کفش ملی در مشهد میگوید: مردم آن سالها، بهویژه کشاورزان برای رفتن به آبگیری، چکمه لاستیکی میپوشیدند. قدیمیها تعریف میکردند که اول این کفشها از کارخانهای در چکسلواکی میآمد.
آقای ایروانی، بنیانگذار کفش ملی در تهران بود. شنیدیم که او به خارج میرود، کارگاهی در آنجا میبیند که قالب گالش و کفشهای لاستیکی میسازد. نمونههایی از آنها را میخرد، با خودش به ایران میآورد و خط تولیدش را در تهران راه میاندازد. بهجای اسم خارجی هم، نام کارخانهاش را میگذارد «کفش ملی».
از آن زمان به بعد، کفش ملی یکی از شناختهشدهترین برندهای ایرانی شد. زمستان که میشد، هم شهریها کفش ملی میپوشیدند و هم دهاتیها. هم مدل زنانهاش بود، هم مردانهاش.
این کفاش قدیمی اضافه میکند: یک شعر تبلیغاتی هم برای کفش ملی گفته بودند که روی تابلو کوچکی، معمولا بالای سردرِ نمایندگیهای فروش نصب میشد. خود من هم دیدم. شعر این بود: خواهی که دل یار با تو نرم شود/ از خانه برون آید و دلگرم شود/ یک جفت کفش ملی تو برایش بفرست/ گر بر سر فولاد نهی، نرم شود.
محرومیت از خادمی حرم
پدر گمراتیان، خادم مسجد گوهرشاد و معروف به سیدمحمد مظلوم بوده است. او قاب عکسی از سال۱۳۲۶ نشان میدهد و داستانی را بازگو میکند که چگونه فرصت خادمی در حرم مطهر امامرضا (ع) بهدلیل یک سوءتفاهم و ناآگاهی از دست رفته است؛ «بعداز فوت پدرم، آقای طاهری، تولیت مسجد گوهرشاد از خدمه میپرسد مرحوم مظلوم پسری نداشته که جانشینش شود؟ یکی به نام حاج احمد پاسخ میدهد، دارد. به من خبر دادند که بروم حرم.»
او ادامه میدهد: نوجوان بودم. وقتی به حرم رفتم، از من پرسیدند برادری هم دارم. گفتم بله، برادرم تقریبا پانزدهسال بزرگتر است. گفتند کشیک باید به برادرم برسد.
گمراتیان با حسرت میگوید: موضوع را به برادرم گفتم، اما او بهدلیل مشکلات زندگی و شاید ناآگاهی، جواب سربالا داد و ازآنجاکه این جایگزینی به برادر بزرگترم میرسید، نتوانستم جای پدرم را بگیرم. بعدها فهمیدیم که چه کلاهی سرمان رفته است!
از آینهفروشی تا منبر
گمراتیان که از نوجوانی در مجالس و محافل مرحوم علیاصغر عابدزاده، معروف به حاجیعابدزاده شرکت میکرده است، میگوید: حاجآقا وجهه مذهبی در مشهد پیدا کرده بود؛ هم منبر میرفت، هم شاگرد تربیت میکرد. ایشان میگفتند من باید به نام چهاردهمعصوم (ع)، چهارده بنا افتتاح کنم. اولین بنایی که ما میرفتیم، منزل خودش بود در چهارراه شهدا، پشت باغ نادری. اسمش را گذاشتند مهدیه.
او ادامه میدهد: اول کار، حاجآقا عابدزاده شیشهبر بود. یک شیشه گرد داشت که دو تا قاب داشت؛ یکی از آنها را خودم یک قِران خریدم. پشتش نوشته بود عابدزاده. کمکم دست از شیشهبری کشید و وارد مجالس شد. منبر میرفت و منبرهایش خیلی عالی بود. شاگرد زیاد تربیت میکرد، مخصوصا قاری قرآن. ماه رمضانها در مسجد گوهرشاد، ایوان مقصوره، جایی که بهش میگفتند منبر امامزمان (عج)، مجلسش برقرار بود. قرآن میخواندند و حاجی عابدزاده نظارت میکرد.
این روزها او در میانه مغازهای نقلی نشسته است و با کسب حلال، روزی به دست میآورد؛ «آستانه دکان پدرمان را خراب کرد و سال۱۳۷۴ آمدیم دکان فعلی؛ پنجمتر مغازه در آخر یک کوچه یکمتری در ازای مغازه هجدهمتری.»
حمایت حاجی عابدزاده از نواب صفوی
گمراتیان ما را مهمان یک خاطره تاریخی دیگر هم میکند و از روزهایی میگوید که نواب صفوی پس از ترور عبدالحسین هژیر وزیر دربار، توسط گروه فدائیان اسلام به مشهد میآید. او که در آن سالها دکانش درست روبهروی مدرسه عباسقلیخان بود، روایت میکند: خودم دیدم نواب با جمعی از فدائیان اسلام برای زیارت آمده بود. خودش جلو میرفت و بقیه هم با سلام و صلوات پشت سرش. بعد هم آمد و در مدرسه عباسقلیخان سخنرانی کرد.
آنطورکه این شاهد عینی میگوید، ماجرا چندی بعد با بازداشت علیاصغر عابدزاده، معروف به حاجیعابدزاده گره میخورد؛ شخصیتی که در ساخت مدارس دینی مشهد نقش پررنگی داشت؛ «آن روزها گفتند، چون حاجی عابدزاده، نواب صفوی را در مشهد اسکان داده بود، او را گرفتهاند و بردهاند تهران.»
همزمانی این اتفاق با بازگشت شاه پهلوی از بغداد و قدرتگیری زاهدی، در ذهن کفاش قدیمی مشهد هنوز زنده است.این ساکن قدیمی پایینخیابان تعریف میکند: حاجیعابدزاده پس از بازگشت از تهران، حدود یکسال در مشهد ماند، اما دیگر حال و روز خوشی نداشت. او با لحنی تلخ اضافه میکند: یکدفعه سکته کرد و من خودم رفتم دیدنش. آنجا چیزی متوجه نبود.درنهایت، این مرد بزرگ به رحمت خدا رفت و در مهدیه که همان خانه و محل زندگی خودش بود، دفن شد.
* این گزارش شنبه ۲۸ تیرماه ۱۴۰۴ در شماره ۵۹۸ شهرآرامحله منطقه ثامن چاپ شده است.