شاید سجاده بتهجقهدوزی شده مادرش وقتی در عطر حرم میپیچید و به چادرش میرسید، اینطور عاشقش کرده بود که ظهر یکی از روزهای سال ۴۵ وقتی که هنوز ۱۴ سال بیشتر نداشت، دوان دوان برج «دیوار بهره» را پایین آمد و از کنار حمام «جعفر یکدست» با مردم بقچه به دستش گذشت تا برسد به دکان مخملدوزی حاج آقا ثابت و بشود شاگرد گلدوز محله.
کسی نمیدانست این شاگردی تا کجا دوام میآورد، خیلیها خیال میکردند این بچه هم آمده وقتش را پر کند میان آن همه بیکاری آن سالها، اما فقط خودش میدانست و خدایش که او گلدوز میشود، یکی از خوبهایش هم میشود.
سر نخ یکی از گلهای روی پارچه را که بگیری میرسی به کاشانی ۱۲ در محله بالاخیابان و مغازهای که چرخش همیشه کوک است؛ کوک کوک. از خود عباس پوریزدیان، گلدوز ۶۳ ساله این مغازه که بپرسی میگوید «همهاش قسمت بود».
اول بر میگردد به سالهای دهه چهل مشهد و بعد ادامه میدهد: خودم میخواستم، اما فقط قسمتم بود که گلدوز شدم، چون بعد از مدت کوتاهی حسنآقا ثابت رفت و قبل رفتن مرا به کریمآقا فهیمی سپرد تا او فوت و فن رفتار با ابریشم را یادم بدهد و از من یک «اوستا گلدوز» بسازد که خوب بلد است چطور با سوزن روی تن مخملکاشانی و ترمه یزدی، گلستانی از اشکهای اسلیمی بزند.
عباسآقا در حالیکه طاقههای ترمه را روی میزش پهن میکند تا قیچی بزند، به سمت اوستای دوم خود برمیگردد و همراه با خاطرات او میگوید: چند سالی وردست کریمآقا شاگردی کردم تا راه بلد این حرفه شدم و زمانی رسید که دیگر میتوانستم برای خودم حجرهای بزنم و به قول امروزیها مستقل بشوم، اما ترجیح دادم چند سال دیگر هم در دکان کریمآقا بمانم و کار کنم، چون آدم خوبی بود و دوستش داشتم.
استاد محله نوغان خیره به چرخخیاطی خاموش گوشه مغازهاش که روزگاری همراه شاگردی میچرخیده، میگوید: شاگردی را ول کردم. سال ۵۰ بود که مغازه کوچکی در فلکه دور حرم گرفتم تا در قلب بازار باشم و خودم بیواسطه فروشنده اجناسم باشم، اما مدتی نگذشته بود که چرخ روزگار چرخ خیاطیام را روی شانهام گذاشت و مرا به دکانی در راسته بازار ساعتفروشها کشاند و همانجا ماندگارم کرد تا چند سال قبل که اوضاع بازار باز خراب شد و کار گلدوزی از سکه افتاد.
آقای پوریزدیان به اینجا که میرسد دستی بر ترمههای پهنشده روی میزش میبرد و با غمی که در صدایش پیچیده اضافه میکند: قدیمترها کار گلدوزی خیلی رونق داشت. دختران دم بخت سرویس عروسیشان را از ترمه و مخمل میدوختند. سجاده میزدم و بقچهدوزی. آنزمان که در خانهها حمام نبود و کار گرمابههای عمومی هم گرم بود، طرفدار زیادی داشت. شاگرد داشتم، از شلوغی کار، وقت سر خاراندن نداشتم، اما این روزها تنها برحسب عادت است که در مغازهام را باز میکنم؛ و الا کار که نیست...
قدیمترها کار گلدوزی رونق داشت. دختران دم بخت سرویس عروسیشان را از ترمه و مخمل میدوختند
چرخ قدیمی دوتکه که هم قلابزنی بلد است و هم قیطاندوزی زیر دست عباسآقا ترمههای فیروزه را آرام آرام نقش میزند تا این پیرمرد به تماشایش بگوید: قدیمترها مخمل کاشان برای هنر گلدوزی استفاده میشد و کار با ترمه کمتر بود، اما چندسالی هست که به دلیل گرانی و کمبود مخمل کاشانی دیگر تنها از ترمه برای سجادهدوزی استفاده میکنم و دلم به همین خوش است که گلدوزم؛ یعنی با گلها سرو کار دارم نه چیز دیگر.
خیاط قدیمی محله کاشانی که هنوز با چرخ دستی سال ۶۵ خودکار میکند و هرگز هم حاضر نیست آن را با چرخهای کامپیوتری امروزی عوض کند، حرف را به سمت چینی شدن سجادههای ایرانی میبرد و ادامه میدهد: از روزی که همه چیز چینی شد کار ما هم از رونق افتاد.
چرخهای کامپیوتری امروزی که غالبا چینی هم هستند کار گلدوزی را خیلی سریع انجام میدهند، اما ظرافت چرخهای قدیمی را ندارند، چون چرخهای قدیمی قیطاندوزی را خیلی ظریف انجام میدهند و کار کامپیوتر غالبا درشت دوزی است و طرحش چنگی به دل نمیزند یا لااقل چنگی به دل من نمیزند.
عباس آقا که این روزها با اوضاع خراب بازار به قول خودش دیگر دل و دماغ کارکردن ندارد، نفسی بیرون میدهد و با حسرتی غریب میگوید: هر چند رنگ سادگی و صفا این روزها کمتر شده و همه چیز بوی پول گرفته است، اما اگر دوباره جوان شوم باز هم گلدوز میشوم و برای مردم سجاده میدوزم، چون گلدوزی کار دل است و کار دل را با پول نمیسنجند. از مغازه بیرون میآیم و عباسآقا مثل هر روز مشغول به کار میشود؛ حرف ترمه و سوزن در مغازه بالا میگیرد و صدایش تمام محله را پر میکند.
این گزارش پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۱ در شماره ۲۱ شهرآرا محله منطقه ثامن چاپ شده است.