
داش حسین محله خواجهربیع کولهبار تجربه است
ساعت۸ صبح است و مغازهاش برخلاف بسیاری از مغازهها، باز است. روی تابلوی سردر نوشته است «داشحسین». اهالی محل و قدیمیها هم به همین نام «داشحسین» میشناسندش. قبل از این موتورفروشی و سوپرمارکت داشته است و اکنون بیش از ۱۰سال میشود که در محلهای که بزرگ شده است، لوازم خانگی میفروشد؛ هرچند باوجود قرارگرفتن این بخش از منطقه در محله راهآهن(بنا به تقسیمبندیهای شهرداری) خود او آن را «محله چهارراهخواجهربیع» میخواند.
زندگی «داشحسین» ۵۷ساله یا همان «حسین طرحی» پر است از خاطرات ریزودرشتی که بهآسانی نمیتوان از کنارش عبور کرد. از خاطرات باغهای میمی میگوید و ارزانی و کسب و کار. از معلمی و درسآموختن. «حسین طرحی» با خاطراتش از محله خواجهربیع مشهد و کوچه یدا... و... سوژه امروز ماست.
- چه شد که در چهارراه خواجهربیع به «داشحسین» معروف شدید؟
در خانوادههای قدیم پسر اول را «داداش» و دختر اول را «آبجی» صدا میزدند. بعد از فوت برادرم که از من بزرگتر بود، خانواده مرا «داداش» صدا میزدند. «داشحسین» مخففشده همان «داداشحسین» است که مغازهام هم به همین نام معروف است.
- شما چندسال است در این محله ساکن شدهاید؟
از پنجسالگی یعنی حدود سال۱۳۴۰ در همین محله و کوچه «یدا...» ساکن هستم. از همان موقع هم در بیشتر مغازههای این محله کار کردهام؛ از مکانیکی گرفته تا دوچرخهسازی. بنّایی و نقاشی ساختمان هم انجام دادهام.
سال۵۹ به استخدام آموزشوپرورش درآمدم و چندین سال در مناطق دورافتاده و روستاها خدمت معلمی کردم. از سال هشتاد هم در اینجا مغازه دارم. ابتدا موتورفروشی داشتم، بعد از آن سوپرمارکت و در حال حاضر هم فروشگاه لوازم خانگی دارم.
- قدیمیترین کاسب محله شما چه کسی است؟
آقای یعقوبی که سوپرمارکت دارد، از قدیمیترینهای این محدوده است. آقای عطری هم که کفش «دستدوز» درست میکند از قدیمیهای اینجاست که مشتریان خاص خودش را دارد. نوع رفتار با مشتری را باید از این افراد دید و آموخت. برخورد خوب و صداقت در معامله از مهمترین ویژگیهای این افراد است که باعث شده مورداعتماد اهالی محل باشند و مشتریان چندینساله داشته باشند.
- اگر بخواهید خودتان درباره کسب و کارتان قضاوت کنید، شما جزو کدام دسته از بازاریان هستید؟
باید دراینباره دیگران نظر بدهند؛ بااینحال فکر میکنم من از آن دسته افراد هستم که به مشتریانم اعتماد میکنم و بههمین دلیل کشوی میز و گاوصندوقم پر است از چکهای برگشتخورده یا سفتههای بدون اعتبار. بهدلیل شرایط فعلی نیازی به سود این کار ندارم؛ اجناس مغازه را هم بدون افزایش قیمت بهصورت اقساط دراختیار فرهنگیان و افراد شناختهشده قرار میدهم.
- کمی از گذشته محل بگویید.
گِل اولین ساختمان دوطبقه دراین محدوده را من خودم لگد میکردم که روزی یکتومان دستمزد میگرفتم. در کوچه کارخانه کبریت هم «بیبیصغری» زندگی میکرد که پنجسال پیش فوت کرد. او از قدیمیهای محدوده چهارراهخواجهربیع بود و تا زنده بود، هرسال ماه رمضان اهالی محل با صدای طبل او برای سحر بیدار میشدند که این کار او برگرفته از سنتها و رسوم قدیم بود.
دوری از این محله برای من ممکن نیست و سعی کردهام در حد توانم به محل زندگیام خدمت کنم؛ اولین خانه پنجطبقه اینجا را هم من ساختم. دوستی میگفت «چرا نرفتی و در بولوارسجاد این کار را نکردی؟» به او گفتم«من بچه این محله هستم و باید برای آبادی این محله تلاش کنم. بچه سجاد هم باید برای آبادی محله خودش تلاش کند.»
- وضعیت اقتصادی مردم در گذشته چگونه بود؟
مردم وضعیت اقتصادی بدی داشتند. برنج فقط شب عید بود. رستورانها برنجهای خشک ته و کنارههای دیگشان را میفروختند که مردم آن را دوباره میجوشاندند و دم میکردند و میخوردند.
از ماشین و قطار شهری خبری نبود. دوچرخه و درشکه بهترین وسیلههای حملونقل بود. مردم پولی نداشتند و اگر هم داشتند در حد زندگی روزمرهشان بود. بعداز افزایش قیمت نفت در حدود سال۴۰ بهیکباره شهرنشینی دچار دگرگونی شد و زندگی مردم رنگ گرفت. من هم بنّایی، نقاشی ساختمان، مکانیکی، خبرنگاری و... را تجربه کردم تا بتوانم روزگارم را بچرخانم.
- چه شد که خبرنگار شدید؟
آن موقعها دو روزنامه کیهان و اطلاعات در تهران بود که هر روز چاپ میشد و فردای چاپ به مشهد میرسید. من موَزّع روزنامه کیهان بودم و کار خبرنگاری هم میکردم. البته در این زمان معاون دبیرستان شبانه هم بودم و شبها در مدرسه حضور داشتم. از سوژههای خوب گزارش و مصاحبه میگرفتیم و ارائه میکردیم. چندنفری از تهران هم که در دفتر مشهد کار میکردند، مطالب را دوباره میخواندند و برای چاپ آماده میکردند. کار جالبی بود و سوژههای عجیبی داشتیم.
من موَزّع روزنامه کیهان بودم و کار خبرنگاری هم میکردم. البته در این زمان معاون دبیرستان شبانه هم بودم و شبها در مدرسه حضور داشتم
- یکی از آن سوژههای عجیبتان را برایمان بگویید.
در مسیرم جنازهای روی خط ممتد خیابان افتاده بود. کلانتری ۵ و ۱ با هم به سر صحنه آمده بودند و چون جنازه بر روی خط ممتد افتاده بود و محدوده استحفاظی هر کلانتری تا خط ممتد مشخص شده بود، از قبول جنازه خودداری میکردند. یکی میگفت «سر جنازه در محدوده شما قرار گرفته پس جنازه در حوزه شماست» و دیگری نیز چیز دیگری میگفت. این سوژه از آن موضوعاتی بود که به آن پرداختیم و در آن موقع سروصدای زیادی به پا کرد.
- شما بهعنوان یک فرهنگی چقدر اهل مطالعه بودید؟
آنموقع دختران و پسران دانشآموز با یقههای سفیدی که بر روی لباسشان میدوختند در کوچه و خیابان مشخص بودند و مردم کتابهایشان را به این افراد میدادند. تفریح مردم کتاب و سینما بود. من هنوز هم هر شب کتاب میخوانم و اگر این میزان کتاب را نخوانم، خوابم نمیبرد.
- چقدر بهدنبال حلوفصل مشکلات اهالی محل و خانوادهها هستید؟
من چهاردختر دارم اما هیچگاه در زندگی دخترهایم دخالت نکردهام و همواره سعی میکنم با کنایه و ذکر مثال، نکاتی را که لازم است به آنها گوشزد کنم. در محله هم «خیریه همدلان خراسان رضوی» را راهاندازی کردهایم که توفیق خدمت در آن را دارم. البته فرق این خیریه با دیگر خیریهها این است که به هیچکس مجانی خدمت نمیکند؛ برای نمونه دانشآموزی به اینجا مراجعه کرد که هر سال کمر او خمتر میشد و اگر عمل نمیکرد، قطع نخاع میشد. خیریه، هزینه عمل او را پرداخت و درمقابل با او قرار گذاشت که در آینده این هزینه را بپردازد یا بانی عمل مشابهی شود.
- موقعیت مناسب کنونی را چگونه به دست آوردهاید؟
هرچه دارم از تلاش خودم دارم و هیچ ارثی از پدرم به من نرسیده است. سال۵۹ با ۱۴هزارتومانی که از خواهرم قرض گرفتم، داماد شدم و حقوق و عیدی ششماه کارم در آموزشوپرورش را که یکجا به ما پرداخت کردند، دادم تا قرض را تسویه کردم.
من از خدا سلامتی خواستم تا بتوانم به دیگران کمک کنم که خدا را شکر چنین موقعیتی را برایم فراهم ساخته است.زمانیکه در آموزشوپرورش بودم در روستایی نزدیک سبزوار ششسال خدمت کردم و تابستانها بنّایی میرفتم تا بتوانم کمکخرج خانوادهام نیز باشم.
باوجود همه مشکلات هیچگاه درس و کتاب را کنار نگذاشتم. کارشناسی آموزش ابتدایی دارم و حتی برای کارشناسیارشد مدیریت دولتی در دانشگاه پذیرفته شدم که باتوجه به مسئولیتم در شرکت تعاونی مسکن فرهنگیان نتوانستم ادامه تحصیل بدهم.
- و صحبت آخر...
در جوانی با خواهرزادههایم به تهران رفته بودیم. پولمان تمام شد. خواهرزادههایم گفتند که برویم از آشنایان قرض بگیریم که من مخالفت کردم. به آنها گفتم که برویم سر گذر و کار کنیم. خوب یادم هست که خانهای را سنگفرش کردیم و با دستمزدمان چند روز دیگر در تهران ماندیم و خوش گذراندیم.
منظورم از این داستان این است که همواره به خداوند و نیز داشتهها و قدرت و توان خودم تکیه داشتهام و نه به دیگران. برای رسیدن به آرامش و آسودگی باید سختیها را دید و تحمل کرد و از زیر بار سختیها نباید شانه خالی کرد.
روزی حلال
از زبان داش حسین: سختیهای روزگار باعث شده که بسیاری از کسبه از اخلاق حرفهای کار دور شوند و فقط به سود و منفعت خود توجه کنند. کمتر کاسبی را میتوان دید که مشکلات مشتری برایش مهم باشد یا با توجه به مشکلات مالی و اقتصادی مشتریانش از سود و منفعت خودش بگذرد. کاسب پیش از هرچیز باید باایمان و خداترس باشد و فقط به فکر خودش نباشد. مشتریمداری و توجه به شرایط مشتریان و رعایت حال آنان در حد توان از کمترین کارهایی است که یک کاسب باید انجام دهد.
مشتری در گذشته روی چشم کاسب جا داشت و معتقد بودند که اگر مشتری نباشد، کسب و کاری هم نخواهد بود. بدون چک و سفته و بر معیار صداقت معامله میکردند و کمتر دیده میشد که در معاملهای ضرر کنند، اما امروزه باوجود چک و سفته و ضامن و... باز صداقت بین کاسب و مشتری برقرار نمیشود.
کاسب واقعی همیشه مغازهاش را زود باز میکند، اما کاسبهای امروزه بهانهشان برای دیربازکردن مغازه این است که سر صبح مشتری ندارند. کسبه قدیم سر صبح مغازهشان را بازمیکردند و صدقهانداختن و اسپنددودکردن در کنار تلاوت چند آیه از قرآن از اولین کارهای آنان بود.
خاطرات کوچهبازاری
از زبان داش حسین: برخی از نسل قدیم افراد ساکن در محدوده چهارراه خواجهربیع لات و بزن و بهادر بودند. قلندربازی از موضوعات اصلی در این محله بود؛ به این صورت که بچههای کوچه «یدا...» با بچههای کوچه «حسینباشی» روبهروی هم عدهکشی میکردند و حتی اسلحه هم در این عدهکشی مشخص بود که بهعنوان مثال «گلدان» یا «سنگ» بود! هرگروه که پیروز میدان میشد، محله میشد محله آن قلندرها تا هفته بعد و عدهکشی بعدی.
در کل این محل در همه جای مشهد شناخته شده بود و کلانتری۷ که در اینجا بود هر روز درحال فیصلهدادن به دعواها و درگیریها! دورتادور این محدوده از کوچه کارخانه کبریت گرفته تا کوچه یدا... به بعد همه باغ میمی و تاکستان انگور بود و بچهها در حال «توشلهبازی» بودند.
در منطقهای دورافتاده من معاون دبیرستان شبانه بودم. دانشآموزی به نام «قوی» داشتم که خیلی لات و دعواگر بود. یک روز به او گفتم که من بچه چهارراه خواجهربیع هستم. از فردای آن روز دیگر آن بچه مقابل من و در مدرسه گردنکشی نکرد؛ چون آوازه چهارراه خواجهربیع و بچههایش را شنیده بود.
باوجود این، محله امن و خوبی داشتیم. در اینجا پهلوانهایی چون احمد وفادار که قهرمان کشتی جهان بود، زندگی میکردند یا بزرگترهایی مانند خانواده چوگانی از قدیمیهای محل که مشکلات با ریشسفیدی این افراد حل و فصل میشد.
محله دوستداشتنی
از زبان داش حسین: چهارراه خواجهربیع را همه مشهدیها میشناسند و جزو معدود محلههای قدیمی است که هنوز بافت قدیمی خودش را حفظ کرده است. بیشتر اهالی اینجا از قدیم در اینجا سکونت دارند؛ حتی فرزندان این خانوادهها زندگی در همین محل را ترجیح دادهاند. این محدوده بافت اجتماعی خوبی دارد.
از نظر شهری بیشتر ساختمانهای این محدوده یکطبقه و دوطبقه است و در چند سال گذشته بعداز ساخت چند ساختمان پنجطبقه و خوب از نظر ساختوساز، این محله رشد بسیار خوبی پیدا کرده است و در حال حاضر با توجه به تراکم خوب آن، همه ساختمانها چهار و پنجطبقه ساخته میشوند. بافت تجاری پیرامون این محدوده و نزدیکی به حرم مطهر، در شلوغی و ترافیک اینجا تاثیر مستقیم داشته که البته در گذشته نیز مشاهده میشده است.
چهارراه خواجهربیع و کوچه یدا... امروزه به آرامش و فرهنگ معروف است. این محل خاصیت جمعیتی خاصی دارد که کسی که یک سال در آن ساکن شود، دیگر نمیتواند از آن دل بکند. همهچیز اینجا دردسترس است. دسترسی به این محله هم بسیار زیاد و خوب است و نزدیکی به حرم مطهر و واقعبودن در مرکز شهر و برخورداری از اهالی و همسایههای خوب از دیگر محاسن اینجاست.
*این گزارش یکشنبه، ۱۱ اسفند ۹۲ در شماره ۹۴ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.