کد خبر: ۱۲۱۷۲
۱۹ خرداد ۱۴۰۴ - ۱۵:۰۰
گلی خانم برای بچه‌های هوویش مادری می‌کند!

گلی خانم برای بچه‌های هوویش مادری می‌کند!

هووی گُلی چهار فرزند به دنیا می‌آورد. او که از نظر ذهنی کمی دچار مشکل است نمی‌تواند به‌خوبی مسئولیت بزرگ کردن فرزندانش را انجام دهد و در این مدت گُلی آن‌ها را تروخشک می‌کند.

قصه او قصه زنی است که خودش را فدای بچه‌هایی کرده که مثل مادر دوستش دارند. دوروبرمان را که نگاه کنیم از این قصه‌ها و جانفشانی‌های مادرانه کم نداریم، از مادری که سال‌ها به پای بچه‌هایش می‌نشیند و از لذت‌های زندگی محروم می‌شود تا مادری که زیر آوار درحالی پیدا می‌شود که خود را محافظ فرزند شیرخواره‌اش کرده است.

حتی مادرهایی را می‌شناسیم که برای بزرگ‌کردن بچه‌هایشان دستشان را جلو دیگران دراز می‌کنند می‌کنند، اما او که مادر نیست! پس چرا اینقدر برای این بچه‌ها تلاش میکند، توی خانه‌های مردم کار می‌کند حتی اگر مجبور باشد دستش را جلو دیگران دراز می‌کند.

«زندگی گُلی اصلا شبیه زن‌های معمولی نیست، زندگی او بیشتر شبیه به یک افسانه است.» این‌ها را وقتی از اهالی در مورد زنی که هر روز برای کمک به آن‌ها مراجعه می‌کند می‌پرسم، به من می‌گویند.

در اصل او را چند هفته پیش دیده بودم، وقتی در حال تهیه گزارش از ترافیک «پنج‌تن» بودم اهالی می‌گفتند:«با گلی هم حرف بزن.» از نظر آن‌ها گلی زن بزرگی است اگرچه سایه سیاه فقر بر اندامش سایه انداخته و چهره‌اش را درهم شکسته است.

زنی با چهره کودکانه

دوباره راهی محله پنج‌تن مشهد می‌شوم. این‌بار با چند نفر از بچه‌های گروه برای سوژه‌یابی و البته برای رفتن به خانه گلی. رمضانی یکی از کسبه ما را به خانه گلی می‌برد. درِ فلزی یک لتی که مقابلش ایستاده‌ایم باز است.

یک‌باره زن ریزنقشی درمیان قاب در ظاهر می‌شود. زنی با چهره‌ای کودکانه که اگرچه گذر زمان و سختی‌ها چین‌های بسیاری بر آن انداخته اما نقش کودکانه‌ای دارد با خنده‌ای همیشگی روی لب. گُلی مدام می‌خندد و گویی چشمان ریز سیاهش با آدم حرف می‌زند.

گلی خانم زنی با چهره‌ای کودکانه که اگرچه گذر زمان چین‌های بسیاری بر آن انداخته اما خنده‌ای همیشگی روی لب دارد

 

مثل خانمی خانه‌دار...

یک لحظه تحمل ندارد میهمان‌هایش بیرون بمانند و به داخل دعوتمان می‌کند. او مثل همه خانم‌های خانه‌دار چای و شیرینی تعارفمان می‌کند. نمی‌دانم واقعا چای و شیرینی در خانه دارد یا نه اما تعارف‌هایش آن‌قدر گرم است که دیگر وضعیت اسفناک زندگی‌اش به چشم نمی‌آید. آدم در این لحظه با خود می‌گوید می‌توان در سخت‌ترین شرایط هم مجذوب خوشرویی آدم‌های اطراف شد.

 

۱۵۰ هزار تومان؛ اجارۀ یک دخمه

خانه گُلی بیشتر شبیه به دخمه است و از روی ناچاری در آن زندگی می‌کند. وقتی می‌شنوم برای این مکان فرسوده که حتی یک جای صاف روی زمینش ندارد و دیوارهایش از شدت کثیفی سیاه شده ۱۵۰ هزارتومان اجاره می‌دهد سرجایم میخکوب می‌شوم. انصاف هم چیز خوبی است.

گُلی متوجه می‌شود نه برای میهمانی به خانه‌اش آمده‌ایم نه برای کمک کردن. متوجه جستجویمان برای نوع زندگی‌اش می‌شود، برای همین همه جای خانه‌اش را نشانمان می‌دهد. از اتاقی شروع می‌کند که هم اتاق خواب است و هم پذیرایی، اما جالب است که به هیچ کدامشان شباهتی ندارد.

گویی خانه روی تکه‌ای از بیابان ساخته شده باشد، حیاطش خاکی است با پستی و بلندی زیاد که گوشه‌هایش خاروخاشاک روییده‌است. دستشویی و حمامش نه دری دارد و نه پیکری. در گوشه و کنار خانه چیز‌هایی یافت می‌شود که کمک اهالی است؛ از لباس و ظروف خانه گرفته تا ماشین لباس‌شویی قدیمی که مدرن‌ترین اثاث خانه‌شان است.

 

بازی اشک و لبخند

پشت نگاه شادش غم بزرگی نهفته است که به وقت حرف زدن خود را نشان می‌دهد گاه مثل اشک می‌شود و می‌خواهد بیرون بزند اما دوباره آن را پشت خنده‌هایش پنهان می‌کند. گُلی طوری می‌خندد که انگار هیچ‌وقت غمی نداشته ولی ما که شب‌ها هنگام خواب کنارش نیستیم، می‌گویند آن وقت است که غم مثل بختک روی سینه آدم می‌افتد و استخوان‌های قفسه سینه را فشار می‌دهد تا جایی که نفس آدم بالا نمی‌آید و می‌خواهد خفه شود.

 

گلی خانم برای بچه‌های هوویش مادری می‌کند!

 

ازدواج به خاطر نامادری

وقتی با او حرف می‌زنیم بچه‌های قدونیم‌قدی دوروبرمان می‌چرخند. ابتدا فکر می‌کنم بچه‌های گُلی هستند چون از حرف زدنشان، نگاه کردنشان و محبت کردنشان به هم، چیزی غیر از این برداشت نمی‌شود.

بچه‌ها را دوست دارد اگرچه خودش هیچ‌وقت طعم شیرین بچگی و بودن در کنار مادر را تجربه نکرده است. گلی خیلی بچه بوده که مادرش را از دست داده و مجبور شده بهترین دوران زندگی‌اش را با نامادری بگذراند. از قضا نامادری‌اش هم همان‌طوری بوده که توی داستان‌های تلخ خانوادگی در موردشان شنیده‌ایم.

از آن نامادری‌های خشن و نامهربان که همیشه دخترک را اذیت می‌کرده و کتکش می‌زده. گُلی آن روزها را که به خاطر می‌آورد چهره‌اش قیافه دختربچه کوچک و بی‌پناهی را می‌گیرد که دل هر کسی را می‌سوزاند.

اما گویی بیش از هرکس دل خودش به حالش می‌سوزد. روی پیشانی‌اش خم می‌اندازد و با غصه از آن روزها حرف می‌زند. غصه خوردن گُلی اصلا احتیاجی به گوشه‌نشینی و عزلت ندارد. او خیلی راحت برای خاطرات تلخش غصه‌دار می‌شود همان‌طور که یادآوری خاطرات شیرین خنده بی‌ریایی روی لب‌هایش می‌آورد. به قصه ازدواجش که می‌رسد صورتش بشاش و خندان می‌شود.

 

گمشده در دنیای سیاه بی‌کسی

عشق همیشه نقطه عطفی برای انسان‌ها بوده و پولدار و فقیر هم نمی‌شناسد. این اکسیر زندگی‌بخش هروقت سراغ آدم بیاید زندگی‌اش را از این‌رو به آن‌رو می‌کند. گُلی در ۱۳ سالگی با مردی ازدواج می‌کند و زندگی دونفره‌ای تشکیل می‌دهند. اگرچه از زنی، چون گُلی چیزی کمتر از عشق پدیدار نمی‌شده، اما هنوز چند بهار از زندگی‌اش نگذشته که دوباره دنیای سیاه بی‌کسی درش را به روی گُلی باز می‌کند و او را در خود گم می‌کند.

 

طلاق به‌خاطر بچه‌دار نشدن

آن‌طور که خودش می‌گوید شوهرش به خاطر اینکه بچه‌دار نمی‌شده طلاقش داده و او را در برهوتی از تنهایی و غم تنها گذاشته. می‌گوید در آن سال‌ها تلاش زیادی برای بچه‌دار شدن کرده و برای تامین مخارج دوا و دکترش به کارهای سختی تن داده اما فایده‌ای نداشته است.

شوهر گلی به خاطر اینکه بچه‌دار نمی‌شده طلاقش داده و او را در تنهایی و غم تنها گذاشته است

هنوز جوان است و می‌تواند از پس خودش بر بیاید. کار کردن و شیرزنی را چندسال پیش تجربه کرده است. گُلی با کار کردن غم فرزنددار نشدنش را پنهان می‌کرده و این روزها را خیلی سخت‌تر پشت‌سر گذاشته است، این را می‌شود از چهره‌اش که مانند زنی شکست‌خورده چین‌افتاده فهمید اما این چین‌ها و اخم‌های روی صورتش زودگذرتر از آن است که به دقیقه بکشد و روی چهره‌اش بماند، دوباره شروع می‌کند به خندیدن. هنگام حرف زدن به بچه‌ها هم رسیدگی می‌کند، مواظب است روی زمین ننشینند، خاک‌بازی نکنند و انگشتشان را در دهانشان نکنند و...

 

فقر؛ همراه همیشگی گُلی

ازدواج با یارمحمد نقطه عطف دیگری برای زندگی این زن سختی کشیده است، اگرچه فقر مثل خط ممتدی از کودکی تا آن زمان با آن‌ها بوده است. فقر چیزی نبود که گُلی به خاطرش با کسی ازدواج نکند یا زندگی را قبول نکند. او از ابتدا پذیرفته بود فقر بخش بزرگی از زندگی‌اش است و باید آن را بپذیرد.

 

رویاهای زنانه، زیر پا

یارمحمد هم مثل شوهر قبلی گُلی دوست دارد فرزند داشته باشد اما وقتی می‌فهمد همسرش بچه‌دار نمی‌شود زندگی‌ با او را تمام نمی‌کند و ادامه می‌دهد. او که مردی فقیر و بیمار است به کسی مثل گُلی احتیاج هم دارد، چه کسی است که رویاهای زنانه‌اش را این‌گونه زیر پا بگذارد و مردانه کار کند.

 

تامین هزینه زایمان هوو

حالا گُلی برای گذران زندگی سخت کار می‌کند اما این‌ها برایش به اندازه نداشتن فرزند آزاردهنده نیست. برای بچه‌دار شدن در خانه‌های مردم کار می‌کند تا هزینه دوا و دکترش را تامین کند اما گویی سرنوشت او چیز دیگری است؛ سرنوشتی که آدم را وادار به پذیرش تنهایی می‌کند. یارمحمد وقتی با زن دیگری ازدواج می‌کند گُلی تسلیم سرنوشت می‌شود و گلایه و شکایتی نمی‌کند و به شوهرش حق می‌دهد که فرزند داشته باشد.

وقتی هوویش باردار می‌شود حسادت نمی‌کند و حتی کمکش هم می‌کند. شاید بیشتر شبیه فیلم‌ها باشد اما برای تامین هزینه درمان و زایمان هوویش کار می‌کند. می‌گوید: زمانی‌که در خانه‌های مردم کار می‌کردم اسم واقعی‌ام که صدیقه است را صدا نمی‌زدند و می‌گفتند گُلی. من هم به آن‌ها پاسخ می‌دادم هرچه دوست دارید به من بگویید؛ گُلی، خُلی و... فقط پولم را بدهید که چند نفر چشم انتظارند.»

 

پای نیتی خیر در میان است

تا همین‌جای قصه هم برای خیلی از اهالی تعجب‌برانگیز است، آن‌قدر که دوست دارند در زندگی او جستجو کنند و ببینند سر قصه کجاست و چرا گُلی این‌قدر برای آن‌ها تلاش می‌کند. شاید برای همین بود که اهالی با جان و دل به گُلی کمک می‌کردند. اینجا را دیگر مطمئنم پای نیت خیر در میان است. گُلی به جای حسادت نیت خیری در سر داشت...

 

مادر هوو، مادر بچه‌ها

هووی گُلی چهار فرزند به دنیا می‌آورد. او که از نظر ذهنی کمی دچار مشکل است نمی‌تواند به‌خوبی مسئولیت بزرگ کردن فرزندانش را انجام دهد و در این مدت گُلی آن‌ها را تروخشک می‌کند و مانند مادری مهربان هوویش را در این کار یاری می‌کند.

آن‌‌قدر مجذوب حرف‌های گُلی شدیم که متوجه نیستیم نزدیک یک ساعت است سرپا توی حیاط ایستاده‌ایم. با اینکه هووی گُلی نیز از راه رسیده و به جمعمان پیوسته اما بچه‌ها باز هم دوروبر گُلی هستند. وقتی علتش را می‌پرسم فقط می‌خندد و چیزی نمی‌گوید.

 

بچه‌های من هستند

از او می‌پرسم: چه احساسی داری از اینکه هیچ‌وقت فرزنددار نشدی و حالا به فرزندان هوویت رسیدگی می‌کنی؟ صورتش دیگر نه حالت گریه می‌گیرد و نه شکل خنده. چهره یک زن واقعی روبه‌رویم ظاهر می‌شود، وقتی می‌گوید: «این‌ها بچه‌های من هستند.»

 

از زندگی‌ام راضی‌ هستم

او را با فرزندان هوویش تنها می‌گذاریم با چشمانی که باز خیس غم شده، در خانه‌ای که بیشتر شبیه به دخمه است و امیدی که در این سال همراه او بوده است:« خدا شاهد است از زندگی‌ام ناراضی نیستم و خدا را شکر می‌کنم.»

 

* این گزارش یکشنبه، ۱۰ شهریور ۹۲ در شماره ۶۹ شهرآرامحله منطقه ۴ چاپ شده است.

آوا و نمــــــای شهر
03:44