سنگ عیار زحمتهای مادری که مسئولیت چهار فرزند ناشنوا و کمشنوای خود را به دوش میکشد و هریک را مانند شهروندی عادی و توانمند برای زندگی در جامعه آماده میکند، واقعاً چه میتواند باشد؟
«نصرت ناطق» از اهالی محله قرقی، نمونه زنده این مادران است؛ مادری که وقتی فهمید تنها پسر و دو دخترش مشکل شنوایی دارند، اگرچه دنیا روی سرش آوار شد، کمر همت بست و با انواع مشکلات و نداریها ساخت.
او فرش زیر پا و خودروشان را فروخت تا بچههایش بهجز معلولیت، هیچ محدودیت دیگری را حس نکنند. این مادر دلسوز حتی خودش همراه با بچههای ناشنوا سر کلاس مینشست تا زبان اشاره و لبخوانی یاد بگیرد و آن را پیشاز سن مدرسه به بچههایش آموزش بدهد تا کمی زودتر شاهد مامان و بابا گفتن فرزندانش باشد.
حالا ثمره تلاشهای مادری خستگیناپذیر، دو فرزند ورزشکار است که هریک در سطح کشوری حائز رتبه و مقام شدهاند و دختری که باوجود کمشنوایی، در مدرسه کنار بچههای سالم مینشیند و درس میخواند. یکی از همسایهها بیراه نمیگفت که باید مجسمه این مادر را ساخت و در شهر نصب کرد.
کوچهپسکوچههای محله قُرقی را یکبهیک پشت سر میگذاریم تا به خانه خانواده فرمانبر میرسیم. در تاریکی کوچه، متوجه بنر خوشامدگویی و تبریکی میشویم که درست مقابل منزلشان نصب شده است.
در این تاریکی تنها میتوانیم تشخیص بدهیم که حجت، پسر بزرگ خانواده، بهتازگی با تیم والیبال ناشنوایان استان خراسان رضوی قهرمان کشور شده است. وارد خانهشان که میشویم، نخستین چیزی که خودنمایی میکند و چشممان را میگیرد، مدال طلای حجت است که در دکور خانه جا خوش کرده است.
خانم ناطق پیشاز صحبت درباره معلولیت و محدودیتهایی که چهار فرزندش با آن دستوپنجه نرم میکنند، مدالها و تقدیرنامههای قهرمانی فهیمه و حجت، دو فرزند ورزشکارش را به ما نشان میدهد و با خوشحالی از افتخارآفرینیهای آنها میگوید.
یادآوری روزهای دشواری که نصرت ناطق پشت سر گذاشته است، برایش سخت است و او را کمی آزار میدهد؛ بااینحال همه آن چیزی را که بر او و خانوادهاش در پی فهمیدن مشکل شنوایی فرزندانش گذشته است، اینطور تعریف میکند: «پسرم که به دنیا آمد، هیچکس متوجه نقص شنوایی او نشد تا اینکه کمی بزرگتر شد.
حدودا یکساله بود که فهمیدیم به صداهای معمولی هیچ واکنشی نشان نمیدهد. برای نمونه هر وقت او را صدا میزدیم، اصلا نمیفهمید. اما همین که صدایمان را بلند میکردیم، بهسرعت واکنش نشان میداد.
طبیعی بود که یکدرصد هم احتمال ندهیم که حجت، کمشنوا باشد؛ چون هم من و هم پدرش هردو سالم بودیم. برای همین این موضوع را به حساب بازیگوشیاش میگذاشتیم. این جریان که طولانی شد، کمی نگران شدیم و پسرم را پیش دکتر بردیم.
آن موقع هنوز در گنبدکاووس زندگی میکردیم و پزشکهای آنجا نتوانستند تشخیص درستی بدهند. او را به مشهد آوردیم و اینجا به ما گفتند که پسرتان کمشنواست و حتما باید از سمعک استفاده کند.
هنوز دوماه بیشتر از تشخیص کمشنوایی حجت نگذشته بود که فهیمه به دنیا آمد. باتوجهبه تجربهای که از مشکل حجت به دست آورده بودیم، اینبار زودتر فهمیدیم که دخترم، هم مشکل شنوایی دارد و متاسفانه ناشنواست و فقط ۵درصد شنوایی دارد.
یادم است حدودا ۲۸روزه بود که از این موضوع باخبر شدیم. دنیا روی سرم آوار شده بود و نمیدانستم باید چه کنم. آن زمان بهدلیل مشکلات مالی، نمیتوانستیم هزینه سنگین خرید سمعک را پرداخت کنیم.
از طرف دیگر، سلامتی بچهها هم برایم مهم بود و دوست نداشتم که مشکلشان تشدید شود. این بود که همه زندگیمان را فروختیم و برای حجت و فهیمه سمعک خریدیم.»
این مادر دلسوز ادامه میدهد: «چهارسال گذشت و فرزند سومم، آتنا به دنیا آمد. او به صداها خوب واکنش نشان میداد. اگر صدایش میزدیم، با کمی تاخیر صورتش را برمیگرداند و نگاه میکرد.
اینبار با تجربهای که از وضعیت حجت و فهیمه به دست آورده بودیم، حدس میزدیم که آتنا سالم باشد. کمی بزرگتر که شد، گاهی پیش میآمد که او را صدا میزدم ولی هیچ جوابی نمیداد.
گویا اصلا چیزی نشنیده است. چهارسال بیشتر نداشت که پزشکان گفتند آتنا دچار کمشنوایی است و او هم باید از سمعک استفاده کند. اینبار مجبور شدیم ماشین زیرپایمان را بفروشیم تا بتوانیم هزینه خرید سمعکش را بپردازیم.»
خانواده فرمانبر که سه فرزند با مشکل شنوایی داشتهاند، به انتظار بهدنیاآمدن بچه چهارمشان مینشینند. بچهای که در حالت طبیعی باید مثل برادر و خواهرهایش ناشنوا یا کمشنوا میشد، اما معجزه رخ میدهد و آیدا بدون هیچ مشکل و معلولیتی به دنیا میآید؛ «فرزند چهارمم را باردار بودم.
هزار جور نذر و نیاز کردم که دستکم این یکی سالم باشد. وقتی هم که به دنیا آمد، هرچه بقیه میگفتند که آیدا را برای تست شنوایی دکتر ببرم، گوش نمیکردم و میگفتم که او هیچ مشکلی ندارد و کاملا سالم است.
همینطور هم شد و در کمال ناباوری معجزه شده بود و او نه ناشنوا بود و نه کمشنوا. اصلا خدا او را فرستاده بود که کمکحال من باشد. الان بخش زیادی از کارهای بچهها و خانه را آیدا انجام میدهد.
حتی گاهی من که این بچهها را بزرگ کردهام و خودم زبان اشاره را به آنها یاد دادهام، نمیفهمم که منظورشان چیست و چه میخواهند ولی آیدا بهراحتی با آنها حرف میزند و متوجه صحبتهایشان میشود.»
خانم ناطق میافزاید: «کوچکترین فرزندم، آیلین هم که یک سال دارد، کمشنواست، اما وضعیتش در مقایسه با حجت و فهیمه و آتنا کمی بهتر است. البته نوار گوش مشخص میکند که درصد شنواییاش همین اندازه باقی میماند یا تشدید میشود.»
حتی گاهی من که این بچهها را بزرگ کردهام و خودم زبان اشاره را به آنها یاد دادهام، نمیفهمم که منظورشان چیست
کنارآمدن با این موضوع که جگرگوشهها و پارههای تنت که آرزو داری در سلامت کامل باشند، با معلولیت دستوپنجه نرم میکنند، اصلا کار آسانی نیست. خیلیها وقتی در این شرایط قرار میگیرند، تصمیم میگیرند بچههایشان را به دست مراکز بهزیستی بسپارند، اما مادر این چهار فرزند توانیاب بهسرعت با مسئله کنار میآید و کمر همت میبندد تا بچههایش را طوری تربیت کند که مانند فردی عادی در جامعه بتوانند زندگی کنند.
او میگوید: «وقتی کمشنوایی پسرم تشخیص داده شد، پزشکها میگفتند برای او باید کارهایی انجام داد تا آمادگی برای مقدار کمی تکلم به دست بیاورد. برای نمونه باید بادکنک روی صورتشان میگذاشتم تا بتوانند ارتعاش را تشخیص دهند.
یا اینکه فکشان را ماساژ بدهم. من همه این کارها را در همان کودکی و حتی از یکسالگی، نه فقط برای حجت که برای چهار فرزندم انجام دادم. درحالیکه هیچکس از یکسالگی چنین کاری نمیکند.
شاید باور نکنید، اما خیلی پیشاز اینکه بچههایم به سن مدرسه برسند، من آنها را به مدرسه بردم. یک مرکز مخصوص آموزش به ناشنوایان را در مشهد پیدا کردم و از مدیر آنجا خواستم که اجازه بدهد من هم همراه بقیه بچهها سر کلاس بنشینم تا زبان اشاره و لبخوانی و دیگر آموزشها را یاد بگیرم.
پسرم که الان هجدهساله است، آن زمان یک سال و چند ماه داشت و دخترم نُهروزه بود. هرروز با هر سختی و مشقتی بود، خودم را به مدرسه میرساندم. درحالیکه خانوادهام مدام میگفتند که تو تازه فارغ شدهای و باید هنوز استراحت کنی، بچههایم برایم مهمتر بودند.
یادم است مسئولان آن مرکز میگفتند که شما خانوادگی به مدرسه میآیید! وقتی به خانه برمیگشتم، همه آن چیزهایی را که یادگرفته بودم به شوهرم هم آموزش میدادم. جدای از اینها، کتابهای بسیاری درباره روشهای آموزش بچههایی که مشکل شنوایی دارند و و رفتار با آنها، تهیه میکردم و میخواندم.»
ناطق، صحبتهایش را اینطور تکمیل میکند: «حجت که کمی بزرگتر شد، آموزشدادن به او را شروع کردم. کارتهایی بود که روی آن عکس حیوانات و چیزهای دیگر بود و ازطریق آنها به بچههای ناشنوا اصوات و لبخوانی و زبان اشاره یاد میدادند.
آن زمان شرایط مالی اجازه نمیداد که بتوانم این وسیله آموزشی را تهیه کنم؛ برای همین خودم با هر زحمتی که بود، این کارتها را درست میکردم. حتی بهخاطر اینکه جریان آموزش برایشان ملموستر شود، بعضی چیزها را عینا تهیه میکردم و جلویشان میگذاشتم.
مثلا یادم است که برای یاددادن کلمه جوجه و اردک، آن را برایشان خریدم. یک بار دیگر هم برای تهیه قورباغه، همه منطقه قرقی را زیر پا گذاشتم تا بالاخره توانستم یکی پیدا کنم.»
او ادامه میدهد: «وقتی بچهها برای اولینبار میتوانستند با زبان اشاره یا لب خوانی جملهای را بگویند، آن روز برای ما عید بود. اصلا همه سختیها را از یاد میبردیم و دلمان خوش بود که بالاخره میتوانند ارتباط برقرار کنند.»
همه بچههای این خانواده متخصص لبخوانی هستند. این را زمانی متوجه میشویم که مادرشان بدون استفادهاز زبان اشاره با فرزندانش صحبت میکند و آنها هم بهراحتی هرچه تمامتر، حرفهای او را میفهمند.
مادر بچهها دراینباره میگوید: «فهمیده بودم که اگر قرار است بچههای من مثل فردی عادی در جامعه زندگی کنند و در برقراری ارتباط با بقیه دچار مشکل نشوند، باید لبخوانی بلد باشند؛ چون همه زبان اشاره نمیدانند تا متوجه حرفهای فرد ناشنوا بشوند.
برای همین از همان ابتدا، تمام هم ّوغم خودم را روی آموزش لبخوانی به حجت و فهیمه و آتنا گذاشتم و تاجاییکه میتوانستم، نه خودم برای صحبتکردن با بچهها از زبان اشاره استفاده میکردم و نه اجازه میدادم که آنها با دستهایشان حرف بزنند.
حتی گاهی دستهای هرسهتایشان را در کیسه میکردم و از پشت میبستم تا مجبور شوند لبخوانی کنند. روزها و دوران سختی بود که پشت سر گذاشتیم.»
حجت و فهیمه که به سن مدرسه میرسند، بهخاطر شرایط خاصی که دارند، وارد مدرسه استثنایی میشوند. بنابر تشخیص کارشناسان آموزشو پرورش آتنا هم بهخاطر کمشنوایی باید مانند خواهر و برادرش به مدارس استثنایی برود، اما خانم ناطق، این تشخیص را نمیپذیرد و کفش آهنی به پا میکند تا هرطورکه هست، دخترش مثل بقیه بچهها به مدرسه عادی برود.
او تعریف میکند: «هشت سال پیش که به مشهد آمدیم، به من گفتند که باید آتنا را هم در مدرسه استثنایی ثبت نام کنم، اما اصلا این موضوع را قبول نکردم؛ چون او کمشنواست و با سمعک کمی بهتر میشنود.
ضمن اینکه لبخوانی بلد است و در برقراری ارتباط هیچگونه مشکلی ندارد. برای اینکه بتوانم دخترم را در مدرسه عادی ثبت نام کنم، بارها به آموزشوپرورش رفتم. هزارجور نامهنگاری صورت گرفت.
از آتنا تست گرفتند تا سرانجام آموزشوپرورش شهرستان گنبد به مشهد نامه نوشت که این دختر میتواند کنار بقیه دانشآموزان در مدرسه عادی درس بخواند. آن اوایل، کارم این شده بود که صبحبهصبح با او به مدرسه بروم و در کلاس کنارش بنشینم و هر مطلبی را که متوجه نمیشد، برایش توضیح بدهم.
تا اینکه بهمرور معلمها و کادر مدرسه اعتصام به وضعیت او عادت کردند و حالا معلمش، زبان اشاره یاد گرفته و راحتتر از قبل با او ارتباط برقرار میکند.» وقتی دلیل این همه اصرار برای تحصیل در مدرسه عادی را از این مادر پرتلاش میپرسیم، پاسخ میدهد: «همانطورکه گفتم آتنا کمشنواست.
اگر او به مدرسه استثنایی میرفت و کنار بچههایی مینشست که ناشنوا بودند، همین مقدار شنوایی را هم که دارد، از دست میداد. شاید باورتان نشود، اما من برای مدتی، او را از حجت و فهیمه جدا کردم که هم به زبان اشاره عادت نکند و هم اینکه سطح شنواییاش دچار افت نشود. وقتی آتنا از مدرسه میآمد، او را به خانه مادربزرگش میبردم. در آن مدت، دائم بین خانه خودمان و مادرم در رفتوآمد بودم.»
زحمتهای چندینوچندساله خانم ناطق برای بچههایش، امروز با قهرمانیهای ورزشی حجت و فهیمه در سطح کشوری به ثمر نشسته است. او که هنوز از قهرمانی چند روز پیش پسرش همراه با تیم والیبال ناشنوایان استان خراسان رضوی، حسابی خوشحال است.
او عنوان میکند: «در جامعه ما امکان رشد و پیشرفت، البته نه بهصورت خیلی عالی، برای بیشتر معلولان مثل نابیناها و آنهایی که دچار معلولیت جسمیحرکتی هستند، فراهم است ولی کسی که ناشنواست، عملا در یک جایی متوقف میشود.
الان اگر بچههای من بخواهند درسشان را در دانشگاه ادامه بدهند، نمیتوانند؛ چون هیچ امکاناتی برایشان فراهم نیست. وقتی دیدم امکان رشد تحصیلی برای بچهها فراهم نیست، تصمیم گرفتم که آنها را وارد دنیای ورزش کنم تا به قول معروف، سری در سرها دربیاورند و به مدارج عالی برسند.»
مادر خانواده بیان میکند: «پسرم چهاردهپانزدهساله بود که در رشته کشتی ثبتنامش کردیم. حدود یک یا دوسال به کلاس میرفت و تمرین میکرد و بهخاطر استعدادش به عضویت تیم خراسان رضوی درآمد.
همان سال قرار بود که به مسابقات جهانی گرجستان هم اعزام شوند ولی بنا به دلایلی در لحظه آخر سفرشان لغو شد. وقتی چنین وضعیتی اتفاق افتاد، هم خودمان و هم حجت از کشتی زده شدیم و باتوجهبه علاقه خودش و همچنین قد و قامت بلندی که دارد، وارد عرصه والیبال شد.
روزهایی که تمرین داشت، من و پدرش با هزار زحمت او را تا سالن در بولوار دانشجو میبردیم و میآوردیم. بالاخره زحمات و تلاشهای خودش و ما امسال نتیجه داد و از بین ۲۰ نفر برای تیم والیبال جوانان ناشنوایان استان انتخاب و در همین روزهای اخیر، همراه تیم قهرمان کشور شد.
ورزشکارشدن فهیمه هم تقریبا همزمان با حجت اتفاق افتاد. یک روز که به مدرسهاش رفته بودم، از معلم ورزش او خواستم که با فهیمه کمی تخصصیتر کار کند. ازآنجاییکه دخترم در رشته آمادگیجسمانی و دوومیدانی استعداد ویژهای داشت، وارد همان رشته شد و تا به امروز، هم در مسابقات استانی قهرمان شده است و هم در مسابقات کشوری.»
در ادامه گفتگویمان، موضوعی را از زبان این مادر دلسوز و باانگیزه میشنویم که برایمان عجیب است و آن، اینکه بهزیستی، چهار فرزند ناشنوا و کمشنوای خانواده فرمانبر را جزو جامعه معلولان به حساب نمیآورد!
ناطق میگوید: «بارها برای دریافت خدمات و کمکهزینهای که بهزیستی به خانوادههای دارای فرزند معلول میدهد، به آن سازمان مراجعه کردهام ولی هربار به من میگویند فرزندان شما معلول نیستند، بلکه دارای محدودیت هستند. به همین دلیل هیچ کمک هزینهای به شما تعلق نمیگیرد.
اگر اینها معلول نیستند، چطور در مدرسه استثنایی آنها را ثبتنام کردهاند! از کل خدمات بهزیستی به ما فقط سه سمعک رسیده است که آن هم اگرچه تخفیف دادند، بههرحال پولش را گرفتهاند.»
اگر پای صحبت خانوادههایی بنشینید که فرزند توانیاب دارند، بیشتر آنها از هزینههای زیاد درمان و وسایل کمکدرمانی و جز آن گله دارند؛ هزینههایی که گاهی از توان خانواده، خارج است و برای جورکردن آن متحمل زحمات زیادی میشوند.
خانم ناطق عنوان میکند: «چهارفرزند من بهخاطر شرایط خاصی که دارند باید هرماه چکاپ بشوند و از آنها نوار گوش گرفته شود که هزینه زیادی دارد و بیمه آن را تقبل نمیکند.
از طرف دیگر بهخاطر دوربودن مدرسه فهیمه و حجت و سختی تردد این مسیر طولانی برای دو بچه ناشنوا و کمشنوا، مجبوریم برایشان سرویس بگیریم که چیزی نزدیک به ۷۰ هزارتومان در ماه برای آن میپردازیم.
پرداخت این همه هزینه برای ما که از نظر مالی در مضیقه هستیم و درآمد آنچنانی نداریم، واقعا سخت است. به سازمانهایی هم که وظیفه خدماترسانی دارند مراجعه کردهایم، اما نتیجهای نگرفتهایم.»
او میافزاید: «برای اینکه میزان شنوایی بچهها از این چیزی که هست پایینتر نیاید، باید از سمعک استفاده کنند؛ آن هم نه هر سمعکی. آنها به سمعکهای دیجیتال مخصوص نیاز دارند که قدرت تفکیک صدا را داشته باشد.
متاسفانه آن چیزی که بهزیستی به ما میدهد، اصلا مناسب فرزندان من نیست و بیشتر آنها را اذیت میکند. الان اگر بخواهیم برای هر چهارنفرشان سمعک تهیه کنیم، باید نزدیک ۱۶، ۱۵ میلیون هزینه کنیم که واقعا از توان ما خارج است. به همین دلیل قدرت شنواییشان روزبهروز دارد کمتر از قبل میشود.»
* این گزارش یکشنبه ۵ دی ماه سال ۱۳۹۵ در شماره ۲۲۹ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.