
با شانههای افتاده و سینهای سنگین و چشمانی خسته، هرطور شده خودت را کشانکشان رساندهای سمت حرم. دست به سینه و سربهزیر، گامهایت را نرم و آهسته برمی داری و یک جایی بالاخره سرت را بالا میگیری تا هرچه توی دلت مانده، با زبان دل بریزی به دامن صاحب این آستان. میخزی کنجی، کناری، جایی جز سقف آسمان.
گوشه امنی که کسی تو را نبیند. کسی تو را نشناسد. ورودی صحنها، همان جایی که هر کدام منظرهای از گنبد طلایی آستان رضا (ع) دارد، مکثی میکنی و همانطور که دستهایت را رو به بالا میگیری تا خدا را گواه بگیری برای دلتنگیهایت، میبینی ریز و درشت، شمسههای منظم و زیبا عین قندیلهای یک غار سالخورده دارند بغض شکستهات را تماشا میکنند.
آن معماری بینظیر و چشمنواز که مثل چتری شاعرانه تو و تنهاییات را سرپناه شده و دارد دانه دانه اشکهایت را در دل خود منعکس میکند، روزی روزگاری با دستهای مردی بنا شد، که عاشقانه دلباخته این کار بود. طرح درهم میریخت و چشمهایش را نذر کاری میکرد که روزی با روکش کاشی و آینه و گچ و ورقههای طلا و نقره، سرگشتگی زائران راه گم کرده را در نظر صاحب ایوان، جلوه دهد.
آن بیستویکمین روز از اسفند سال۱۴۰۰، وقتی ماشین بیصدای حمل جنازه، پیکر سرد سیدجلال را با زینت کتیبههای عاشورایی در حرم حرکت میداد، اغراق نیست اگر بگوییم از میان تک تک کاشیهایی که زیر طاقهای مقرنس جا خوش کرده بودند، قطرههای باران به زمین میچکید.
سیدجلال پس از نیم قرن خدمت خالصانه و هنرمندانه برای همیشه از دنیا رفته بود. عینک و مداد و آن عرقچین سبزش را توی کارگاه گذاشته بود و میخواست پس از عمری کار بی وقفه، در جوار صاحب این سرای ملکوتی به خواب رود. جایی میان رواق حضرت زهرا (س).
سیدجلال سراپا بغض و غربت و دلتنگی بود. روزی که پایش به مشهد باز شد، کودکی هفتساله بود و دلش بیش از هر زمان برای مادرش تنگ بود. مادری که آخرین بار توی آغوشش شیر میخورد که از دنیا رفت. چیزی از محبت مادرانه به یاد نداشت.
پررنگترین تصویر سالهای اخیر او، آوارگی در خانه خواهر و کم لطفیهای زمانهای بود که او را به همخانگی ناگزیر با نامادریاش محبور میکرد. پدر، هرگز جای خالی مادر را برای سیدجلال پرنکرد. توی دامغان بنایی میکرد و یک روزی هم دستهای کوچک سیدجلال را گرفت و از سر درس و مشق بلند کرد و با خود برد سر ساختمانهای نیمهکاره. سیدجلال دیگر تاب این همه دشواری را نداشت. بار و بندیلش را جمع کرد آمد مشهد پیش برادری که تنها زندگی میکرد.
مشهد با او مهربانتر بود. دست کم میتوانست درسش را ادامه بدهد و بنایی را بگذارد برای روزهای بلند تابستان. زندگیاش شده بود درس و کار تا اینکه رسید به سن سربازی. آخرین روزی که از خدمت برگشت، دیگر برای خودش مردی شده بود. باید سروسامان تازهای میگرفت. حالا میشد برایش رخت دامادی دوخت.
تازه نامزد کرده بود. هنوز بلاتکلیف میان کار و زندگی بود. عمری بنایی کرده بود و حالا به پیشنهاد پدرزنش رفته بود تصدیق رانندگی گرفته بود تا روی ماشین کار کند، اما انگار این دستها، برای دندهکشی ساخته نشده بود. نگاه به خیابان و چرخیدن توی شهر، کلافهاش میکرد. او مرد ساختوساز بود. یک روز عزم خودش را جزم کرد و در نهایت ادب و احترام، سوئیچ ماشین را گذاشت برابر پدر همسرش و گفت: «از رانندگی چیزی در نمیاد! کار من نیست.»
چند وقت بعد به واسطه نامه پدرزنش به «استاد خوشدست»، همه چیز عوض شد. استاد خوشدست از قدیمیترین معماران حرم بود. توی نامه آمده بود این جوان، آدم پاکدست و پرتلاش و باتجربهای است. ضمانت میکنم از پس هر کاری به خوبی برمی آید. استاد خوشدست هم به ضمانت پدر نامزد سیدجلال، او رافرستاد پیش «استاد حبیبالله».استاد بیبدیل مقرنسکاری حرم.
آنقدر خوب پیش رفت که تمام کار ایوان به او واگذار شد و استاد با خاطر آسوده ایوان دیگری را دست گرفت
روزی که وارد حرم شد، هنوز سروسامانی نداشت. خودش بود و آن چندسال تجربه بنایی که با خود به دوش میکشید. شاگردی را از رواق دارالسیاده آغاز کرد. استاد حبیبالله نگاهی به سرتاپای سیدجلال انداخت. چیزی نگفت. فقط یک کلام گفت و برگشت سرکار خودش: «نگاه کن ببین من چهکار میکنم!» و از آن لحظه به بعد، آموزش استاد و شاگرد در نهایت سکوت شروع شد. استاد با دستهای ورزیده تند و تند نقوش درهم پیچیده را طراحی و روی کار سوار میکرد.
سیدجلال نیز با چشمهای کنجکاو، مجذوب هنری شده بود که تا آن روز هیچ از آن نمیدانست. یک هفته بعد، استاد سکوتش را با پرسشی کوتاه شکست: «کار را یاد گرفتهای؟» گفت: «بله.» از همانجا بود که کار سیدجلال شروع شد. آنقدر خوب پیش رفت که تمام کار ایوان به او واگذار شد و استاد با خاطر آسوده ایوان دیگری را دست گرفت. بعد از دو هفته، معمارباشی آمد سرکار. از استاد پرسید: «کار شاگردت چطور است؟» گفت: «آنقدر خوب که انگار خدا او را برای این کار آفریده است!»
چهارده سال بعد، او دیگر زندگی روبهراهی برای خودش دستوپا کرده بود. عمر شاگردیاش به سررسیده بود و خودش شده بود یک استاد تمام و کمال. به پیشنهاد استاد صادق معمار و استاد جفایی رفت اداره حفاظت از آثار باستانی و یک سال بعد استخدام شد. حالا دامنه هنر او از آستان ملکوتی حضرت رضا (ع) تا بناهای کهنسال خراسان کشیده میشد. گاه پا از استان فراتر میگذاشت و به شهرهای دیگری میرفت.
اسمش افتاده بود سرزبانها و برای داشتن هنر او، ارجوقرب زیادی قائل بودند. از عمارت خورشید در کلات نادری گرفته تا آرامگاه شیخ احمدجام و مدارس میرزا جعفر و بنای خواجه ربیع و قدمگاه نیشابور و مسجد جامع گناباد، اما دل خود سیدجلال زیر ایوانها و رواقهای حرم مطهر جاخوش کرده بود. میگفت: «در تمام رواقهای حرم یک یادگاری مقرنسکاری از خودم گذاشتهام. بست شیرازی، بست طبرسی، بست نواب صفوی، ورودی رواق امام خمینی (ره)، صحن پیامبر اعظم (ص) و صحن قدس. کتابخانه حرم مطهر و رواق دارالحجه از دیگر کارهای من است که با مقرنس زینت داده شدهاند.»
از زمانی هم که دیگر نمیتوانست به سبب کهولت سن توی کارگاه حاضر شود، در خانه ملک و آستان قدس رضوی مشغول تربیت شاگردها و طراحی نقوش تازه بود. آنقدر که به شایستگی نشان درجه یک هنری را به خود اختصاص داد و در زمینه مقرنس به دکترای هنر رسید، اما بیتردید از سیدجلال شمسیزاده، انگار همان یک نسخه متولد شده بود و دیگر کسی میان شاگردانش، به مهارت او پیدا نشد.
بهقول یکی از هنرجویانش: «شاید ما الان مجری مقرنس داشته باشیم یعنی کسی که کارهای تکرای قبلی را کپی و اجرا کند ولی طراح نداریم کسی که خودش برای بنا طرح بدهد. ما هنوز منتظریم تا یک نفر شبیه به خودشان بیرون بیاید ولی هنوز چنین اتفاقی نیفتاده است.»
* این گزارش سهشنبه ۲۱ اسفندماه ۱۴۰۳ در شماره ۴۴۵۰ روزنامه شهرآرا صفحه آخر چاپ شده است.