کد خبر: ۱۱۵۲۰
۲۹ بهمن ۱۴۰۳ - ۰۷:۰۰
مرضیه ناصری؛ بانوی یاری رسان گلشهر

مرضیه ناصری؛ بانوی یاری رسان گلشهر

مرضیه‌ ناصری همسر شهید مجاهد، سید‌عبدالحمید سجادی و مادر شهید‌مدافع حرم، سید‌اسد‌الله سجادی است که دی‌ماه امسال، یکی از منتخبان دومین رویداد نشان مشهد‌الرضا (ع) در حوزه ایثار، مقاومت و شهادت بود.

دو بار همسر سفیدپوشش را «سَرچَلی» کرده است. یک‌بار روزی که عقد کردند و بار دوم، آن روزی که بدن رنجورش در کفن سوغات نجف پیچیده بود. سَرچَلی یعنی شاباش‌کردن با گل و نقل‌ونبات. روزی که همسر شهیدش داماد بود، این نقل‌ونبات که پیش پایش می‌ریخت، نشان از شیرینی زندگی پیش رویشان داشت و روزی که شهید شد، نشان از شیرینی زندگی ابدی‌شان در بهشت برین.

این حکایت زندگی شیرزنی است که از ابتدای نوجوانی، بار زندگی را به دوش کشیده و بیشتر از آسایش و راحتی‌اش به‌دنبال حرکت در مسیر اسلام و قرآن بوده است. مرضیه ناصری، همسر شهید مجاهد، سید‌عبدالحمید سجادی، و مادر شهید‌مدافع حرم، سید‌اسد‌ا... سجادی است که دی‌ماه امسال، یکی از منتخبان دومین رویداد نشان مشهد‌الرضا (ع) در حوزه ایثار، مقاومت و شهادت بود.

 

بردن خاطرات عراق به افغانستان

مرضیه‌خانم حدود ۶۵‌سال سن دارد. متولد کشور عراق، شهر نجف است. مرضیه پس‌از سه خواهر به دنیا آمد؛ اما عمر خواهرانش در همان نوزادی تمام شد و پدرش به‌خاطر اینکه او همانند آنها نشود، مرضیه را نزد آیت‌الله حکیم (فقیه و مرجع تقلید شیعه) برد و آیت‌الله هم نام او را مرضیه گذاشت.

آن زمان پدرش نماینده آیت‌الله خویی و آیت‌الله حکیم و پدرشوهر آینده مرضیه نیز نماینده حضرت امام‌خمینی (ره) در افغانستان بوده‌اند که بینشان دوستی عمیقی هم برقرار بوده است. خانواده‌اش اصالتا افغانستانی بودند، اما تا چهارسالگی مرضیه در عراق ماندند، سپس به منطقه‌ای در ولایت لعل در افغانستان بازگشتند.

مرضیه از آن چهار‌سال تنها دو خاطره را خوب به یاد دارد. اینکه خیلی بستنی دوست داشته و دائم بهانه می‌گرفته تا برایش بخرند و یکی هم عزاداری خاص عراقی‌ها در ماه محرم. بعد‌ها که به افغانستان رفت، سعی کرده بود همان سبک عزاداری دسته‌جمعی را به دختران ولایتشان آموزش دهد.

 

روایت زندگی مرضیه ناصری دارنده نشان مشهدالرضا(ع)

 

وصلت ۲ خانواده روحانی

پدر مرضیه به‌دلیل ارادت ویژه به حضرت‌زهرا (س) دلش می‌خواسته دامادی سید داشته باشد؛ برای همین وقتی در مجلسی روضه‌خواندن سید‌عبدالحمید سجادی را دید، از او خوشش آمد و به پدر سیدعبدالحمید که دوستش بود، گفت که حاضر است دخترش را به پسر او بدهد. آن زمان مرضیه یازده‌ساله بوده و سید‌عبدالحمید پانزده‌سال داشته است. چندی بعد، گروهی سید اسب‌سوار به خانه آنها آمده بودند تا در مراسمی مرضیه را خواستگاری کنند.

خود مرضیه‌خانم تعریف می‌کند: آن‌قدر با دختران روستا صبح تا شب مشغول بازی بودیم که وقت غذاخوردن نداشتیم. همان سر شب هم از خستگی خوابم می‌برد.

فقط یادم می‌آید که مادرم من را از خواب بیدار کرد و گفت «مرضیه می‌خواهیم تو را به عقد سیدعبدالحمید در آوریم. بگو که پدرم از‌طرف من وکیل است و ۲۰‌هزار روپیه مهریه دارم.» من هم اینها را تکرار کردم و دوباره خوابیدم. هنوز همسرم را ندیده بودم که رفتند تا دوباره برای مراسم عروسی برگردند. اصلا هیچ‌چیز از ازدواج و شوهرداری نمی‌دانستم و نمی‌فهمیدم.

 

شاباش داماد به دست عروس

آن روز تمام شد و از فردا برای مرضیه دوباره روز‌ها مثل سابق به بازی گذشت. تا اینکه چندی بعد، دوباره مهمان‌ها سر رسیدند.

او می‌گوید: روزی دیدم که دیگ‌های بزرگ و پر‌تعداد برپا شده است و پشت‌سرهم گاو و گوسفند می‌کشند. ذوق داشتم که قرار است امروز یک دل سیر گوشت بخورم. عده‌ای آمدند و قسمتی از دشت را فرش کردند. پاییز بود. کمی بعد گفتند داماد می‌خواهد بیاید و قرار است او را سَرچَلی کنیم. سَرچَلی مثل شاباش‌کردن است. روی سر و پیش پای کسی که می‌آید، گل و نقل و پول می‌ریزند. من که نمی‌فهمیدم این مراسم برای خودم است، بالای پشت‌بام رفتم و داماد را سَرچَلی کردم. دیدم دسته خیلی بزرگی وارد روستا می‌شود و پیش از همه، یک سید خیلی لاغر و بی‌نهایت خوشگل با لباس سفید و کت پشم قرمز راه می‌رود.

نجف در محضر امام‌خمینی (ره)

شرط پدر مرضیه این بود که دامادش، تحصیلات حوزوی را در نجف دنبال کند. برای همین حدود یک سال بعد، مرضیه با همراهی مادر و خواهر و برادرهایش راهی نجف شدند و حدود شش‌ماه بعد، سید‌عبدالحمید به آنها در نجف پیوست.

سید‌عبدالحمید با نامه معرفی پدرش پیش امام‌خمینی (ره) رفت و با تأیید ایشان، طلبه حوزه نجف شد. عبدالحمید از آن روز به بعد، مرید امام‌خمینی (ره) شده بود و در کلاس‌های درس جهاد با نفس شرکت می‌کرد.

 

ترک اجباری عراق

وقتی مرضیه کودک اولش را به دنیا آورده و دومی را حامله بود، احمد حسن البکر، رئیس‌جمهور عراق، به اخراج اتباع خارجی حکم داد. مرضیه می‌گوید: ایرانی‌ها را بسیار وحشتناک و خشن می‌گرفتند و به ایران برمی‌گرداندند. بعد از آن نوبت به افغانستانی‌ها، پاکستانی و ترک‌ها رسید که تا دو ماه وقت داشتیم خاک عراق را ترک کنیم.

آن موقع من فرزند شهیدم، سید‌اسد‌الله را باردار بودم. پنج‌روز از زایمانم گذشته بود که به سمت قصر شیرین آمدیم. نظام شاهنشاهی ایران چند‌روزی به ما آنجا اسکان داد و سپس ما را با اتوبوس به افغانستان رساندند. در راه هم هر‌چه زاری کردیم، برای زیارت حضرت‌معصومه (س) و، اما م‌رضا (ع) در قم و مشهد پیاده‌مان نکردند. البته قرار بود که اگر پیاده شویم، از دستشان فرار کنیم و همین‌جا بمانیم. آنها هم می‌دانستند و به‌هیچ‌وجه راضی نشدند.

 

روایت زندگی مرضیه ناصری دارنده نشان مشهدالرضا(ع)

 

فعالیت علیه نظام شاهنشاهی

به ولایتشان بر‌گشتند و بعد از یک‌سال‌و‌نیم در سال‌۱۳۵۵ به مشهد آمدند. با ورودشان به مشهد، شهید‌سید‌عبدالحمید، دوستان انقلابی‌اش را پیدا کرد و فعالیت‌های انقلابی‌شان را مخفیانه دنبال می‌کردند.

شهید‌عبدالحمید سجادی در وصیت‌نامه‌اش ذکر کرده که آن زمان در مشهد همیشه همراه آیت‌الله طبسی، شهید‌هاشمی‌نژاد و رهبر معظم انقلاب بوده‌اند. مرضیه می‌گوید: فعالیت‌های انقلابی ما خیلی سخت بود؛ چون صاحب‌خانه اول ما در محله تلگرد، شاه‌دوست بود. تمام محافل انقلابی تحت پوشش دوره قرآن در خانه‌مان برگزار می‌شد. بعد‌ها اعلامیه‌ها را هم خودم در همان خانه کوچک مخفی می‌کردم تا در بازرسی ساواک پیدا نشود.

چشم امید همه ما به امام خمینی (ره) بود تا ظلم را برچیند. اطلاعیه‌های راهپیمایی را می‌بردم و از زیر درِ خانه‌ها داخل می‌انداختم. همیشه فعال بودم تا انقلاب به سرانجام برسد.

 

ورود امام (ره)، شیرین‌ترین خاطره عمر‌

ابتدای سال‌۱۳۵۷ به گلشهر آمدند و در این محله خانه‌ای ساختند. البته که اینجا هم همسایه‌ای شاه‌دوست داشتند. مرضیه‌خانم می‌گوید: همسایه‌ای داشتیم که آدم متمول و خیّری بود، اما میانه‌ای با انقلاب نداشت. خاطرم هست که ۱۲‌بهمن‌۱۳۵۷ پس‌از سال‌ها مشتاق دیدار امام‌خمینی (ره) بودیم، اما تلویزیون نداشتیم.

در محله، تنها کسی که تلویزیون داشت، همان همسایه دوستدار شاهنشاهی بود. سید‌عبدالحمید رفت و با او صحبت کرد تا همسایه‌ها به خانه‌اش بروند و ورود امام را از تلویزیون ببینند. با جمعی از خانم‌ها و آقایان همسایه به منزل آن آقا رفتیم.

همین که چهره امام‌خمینی (ره) را دیدم که از پله‌های هواپیما پایین می‌آید، شور و شعفی در جانم پیچید که تا همین حالا هرگز آن را تجربه نکرده‌ام. پسر شهیدم، سید‌اسد‌الله که شش‌سالش بود، در حیاط آن همسایه می‌دوید و فریاد می‌زد «آقای ما خوش آمد. آقای ما آمد. امام ما آمد.» همسایه‌ها آنجا طعنه می‌زدند که «مگر امام‌خمینی (ره) برای شما افغانستانی‌ها است؟».

 

آرزوی جمهوری اسلامی برای افغانستان

بعد‌از انقلاب اسلامی ایران، بسیاری از شیعیان افغانستان امیدوار شدند که آنها هم در کشورشان انقلاب اسلامی را تجربه کنند. مرضیه‌خانم می‌گوید: وقتی برای اولین‌بار از رادیو پخش شد که «این صدای انقلاب اسلامی ایران است»، شهید سید‌عبدالحمید گفت «مرضیه، جز اینکه زمانی همین جمله از رادیوی افغانستان پخش شود، دیگر آرزویی ندارم.» 

همسرم می‌گفت «امید دارم که در افغانستان هم انقلاب اسلامی رخ دهد.» من هم به همسرم گفتم که امام‌خمینی (ره) فقط برای یک کشور نیست.

 

بانی صلح شیعیان افغانستانی

سید‌عبدالحمید به نیت تشکیل جمهوری اسلامی افغانستان، راهی وطن شد و در این راه چندین‌بار توسط گروه‌های دولتی یا محلی مخالف نظر او زندانی و شکنجه شد.

در هر بار سفرش با کمک مردم محلی، به فعالیت‌های عمرانی مثل ساخت مدرسه، مسجد، آسیاب یا پل‌های روی رودخانه می‌پرداخت؛ یا مثلا در ولایت لعل، کتابخانه رسالت را ساخت و افتتاح کرد.

بار چهارمی که شهید‌سجادی به افغانستان رفت، موفق شد هشت‌جریان شیعه را متحد کند که پایه‌گذار حزب وحدت اسلامی افغانستان شدند. سفر آخر او پنج‌سال‌و‌نیم طول کشید. او که نماینده امام‌خمینی (ره) بود، موفق شد اختلافات را به صلح و شیعیان افغانستان را به وحدت برساند. در این مسیر چند‌باری هم ترور شد و هدف گلوله قرار گرفت و مجروح شد.

در‌نهایت سال‌۱۳۶۸ در بامیان، اجلاس سراسری شیعیان افغانستان برگزار شد و شهید‌سجادی خودش منشور وحدت را قرائت کرد.

 

ترور و شهادت در پاکستان

سید‌عبدالحمید در سفر آخر و پس‌از پنج‌سال قصد داشت به ایران برگردد؛ ابتدا به پاکستان رفت و آنجا دید که حزب وحدت اسلامی فعالیت چندانی ندارد. او در کنسولگری ایران در شهر لاهور به دیدار مسئولان ایرانی رفت و درباره ادامه فعالیت‌های انقلابی در افغانستان و پاکستان گفت‌و‌گو کرد.

سپس درباره ادامه راه امام‌خمینی (ره) و آرمان‌هایش سخنرانی کرد. قرار بود شهید پس از آنجا، راهی ایران شود و در اولین مجمع جهانی تقریب مذاهب اسلامی که سال‌۱۳۶۹ برگزار شد، شرکت کند. اما از کنسولگری که بیرون آمد، عده‌ای تروریست ابتدا با کامیونی، خودرو حامل عبدالحمید را درون دره انداختند، سپس از همان بالا خودرو و سرنشینان را به رگبار بستند. از آن جمع تنها محافظ شهید سجادی زنده ماند و این وقایع را روایت کرد.

 

مرضیه ناصری از روز‌های ملتهب رفتن همسرش می‌گوید

برادر همسرم از تهران تماس گرفت و گفت «عبدالحمید در پاکستان تصادف کرده و پایش شکسته است.»

به من گفت دعای توسل بخوانم تا حالش بهتر شود. همان لحظه قلبم از جایش کنده شد. دقیقا همان حسی را داشتم که زمان فوت دیگر عزیزانم تجربه کرده بودم. اصلا سری آخری که عبدالحمید رفت، به دلم افتاده بود که این‌بار برگشتی ندارد. آرزوی خودش شهادت بود و من هم تصور می‌کردم که شهید می‌شود. در دلم آرزو کردم که خداوند شهادت را نصیبش کند تا اینکه اسیر یا مجروح شود.

فردا صبحش برادرشوهرم از تهران به خانه ما آمد. آماده مراسم دعا شدیم، درصورتی‌که خانه برای بازگشتش آذین و شرشره‌بندی شده بود. همان شب دیدم عده‌ای از مهمانان نمی‌روند و باز دلم به شهادت همسرم گواهی بیشتری داد. با خودم گفتم اگر برادرشوهرم شب اینجا خوابید، یعنی همسرم مجروح شده ولی اگر دنبال وصیت‌نامه‌اش گشت، یعنی کار تمام است. برادرشوهرم لابه‌لای کتاب‌ها و مدارک سید‌عبدالحمید می‌گشت و فهمیدم شهادت قطعی است.

بچه‌ها که خوابیدند، رفتم گوشه حیاط و پتویی روی سرم کشیدم و دهانم را محکم گرفتم و یک دل سیر گریه کردم. به خدا گفتم «تو این احترام را دادی که منِ عام عروس حضرت فاطمه (س) شوم؛ الان هم من را دشمن‌شاد نکن. توانایی بده که این اتفاق را بگذرانم و استوار باشم.»

آخرسر دو رکعت نماز صبر خواندم و مشغول تمیزکردن خانه و فراهم‌کردن پذیرایی فردا شدم. از ساعت ۶:۳۰ صبح کم‌کم دوستان، آشنایان و همسایه‌ها آمدند و خانه پر از مهمان شد. برادرشوهرم وسط خانه ایستاد و اعلام کرد سجادی شهید شد.

ابتدا پاکستان نتوانسته بود پیکر شهید را بفرستد؛ چون تابوت بین‌المللی نداشتند. علی‌اکبر ولایتی، وزیر امور خارجه وقت ایران، تابوت بین‌المللی به پاکستان فرستاد. پاکستانی‌ها هم با خوش‌سلیقگی تابوت را به‌زیبایی تزیین کرده بودند. یک هفته آنجا محله‌به‌محله برایش مراسم گرفتند و بالاخره او را به تهران فرستادند. در تهران بسیاری از افراد انقلابی و اعضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شهید‌سجادی را تشییع کردند و به مرقد حضرت امام‌خمینی (ره) بردند.

همسر شهید ادامه می‌دهد: برای ما تعریف کردند که در حرم امام (ره) نوار سخنرانی شهید‌سجادی به مناسبت رحلت امام خمینی (ره) پخش شد و همه تحت‌تأثیر قرار گرفته بودند. آنجا از بنیاد شهید انقلاب اسلامی و وزارت امور خارجه تماس گرفتند و پرسیدند که می‌خواهید پیکر شهیدتان کجا دفن شود. قم یا مشهد؟ من گفتم مشهد و باز از آنجا پیکر او را به بهشت‌رضا‌ی مشهد آوردند.

فردا صبح کوچه‌های اطراف خانه‌مان پر از افرادی بود که برای تشییع پیکر شهید آمده بودند. اول‌ازهمه همراه برادر و مادرشوهرم به بهشت‌رضا (ع) رفتیم. حوله احرام و کفنی را که از نجف با هم خریده بودیم، برداشتم و با خودم بردم. در بهشت‌رضا (ع) کفنش را باز کردم و صورتش را دیدم. با اینکه ۱۰‌روز از شهادتش می‌گذشت، پیکرش همچون ملائک آسمانی، نورانی و خوشبو بود و خونش لخته نشده بود. آنجا گفتم من این شستن را قبول ندارم و پیکرش باید دوباره شست‌وشو و کفن شود.

وقتی پیکر را به سمت خانه آوردند با هماهنگی تصمیم گرفتند تابوت پاکستانی را بدون پیکر به مردم بدهند تا در مسجد محله مراسمی برپا شود. در این مدت هم خانواده فرصت داشتند تا با پیکر شهید دیدار و خداحافظی کنند. سیل جمعیت که به‌سمت مسجد می‌رفت، پیکر شهید را داخل کوچه، سپس خانه آوردند.

مرضیه‌خانم می‌گوید: این‌بار هم همراه خانواده بر پیکرش سَرچَلی کردیم. طوری که نقل‌ها کف کوچه را سفید کرد. از آنجا پشت سر تابوت، پیاده به‌سمت حرم مطهر حضرت‌رضا (ع) حرکت کردیم. از گلشهر که بیرون آمدیم، ابتدای پیچ تلگرد، شهید عبدالعلی مزاری، از رهبران حزب وحدت اسلامی افغانستان، هم به ما ملحق شد. پیکر شهید درنهایت در صحن قدس و بلوک‌۶۶ آرام گرفت.

 

مرضیه ناصری؛ محبوبِ اهالی گلشهر است

 

مرضیه ناصری محبوب اهالی گلشهر است

شهید با شهادتش از جهان فانی رخت برمی‌بندد؛ اما خانواده او می‌مانند و راهش که باید ادامه یابد. شهید سیدعبدالحمید سجادی در سال ۱۳۵۹ به شهادت رسید و همسرش، مرضیه ناصری ستون خانواده شد. آنچه در صفحات قبل از قول مرضیه خانم بیان شد، در احوالات زندگی با همسر شهیدش بود، اما پس از وداع او با سیدعبدالحمید، کتاب زندگی مرضیه‌خانم، همچنان ورق می‌خورد، این‌بار با سختی‌هایی دیگر.

گرچه در این مسیر، مشکلات بسیاری پیش آمد، این خانواده روزبه‌روز بیشتر انقلابی شدند و از آرمانشان مبنی بر حرکت به‌سوی امت واحد اسلامی دست برنداشته‌اند. پسر ارشد این خانواده حتی در مبارزه با تکفیری‌ها به شهادت رسید. مرضیه‌خانم در این نشست، با ما از شهادت فرزندش و زندگی خودش در مشهد و گلشهر گفت.

  

بار زندگی بر دوش مرضیه

بعد از شهادت همسر، مرضیه ماند و ۶فرزند یتیم قدونیم‌قد. علاوه بر این، مادر و مادرشوهرش هم با آنها زندگی می‌کردند. این فصل جدیدی از زندگی مرضیه بود و باید نقش پدر خانواده را هم ایفا می‌کرد. از ظرف‌شویی و لباس شستن برای دیگران بگیر تا کار در کارخانه و مزرعه و حتی پسته شکستن در خانه. او حتی چندباری هم میت شسته است. به هر زحمت فرزندانش را سامان می‌دهد و بچه‌ها یکی پس از دیگری قد می‌کشند.

 

پسر کو ندارد نشان از پدر

با بزرگ‌تر شدن بچه‌ها، پسر بزرگش، سید اسدالله، جا پای پدر می‌گذارد و برای مبارزه با تندرو‌های افغانستان راهی آن کشور می‌شود. مرضیه درباره تفاوت او و پدرش می‌گوید: شهید سیدعبدالحمید بر کار فرهنگی تأکید داشت و می‌خواست جهان با تغییر فرهنگ مردم رو به بهبودی برود؛ اما سیداسدالله باورداشت هرآن‌کس که در مسیر حقیقت باشد، تغییر می‌کند و بقیه را باید با توسل به قدرت هدایت کرد.

اسدالله می‌گفت «اگر شمشیر امیرالمؤمنین (ع) یا ثروت حضرت خدیجه (س) نبود، مردم تا این تعداد، اسلام نمی‌آوردند.» پسر شجاع و نترسی بود که بسیاری از تندرو‌های طالبان را هلاک کرد.

 

رودرروی دشمن در شام

اسدالله سال‌ها در افغانستان عمر و توانش را صرف مبارزه مسلحانه با طالبان می‌کند. میراث آن دوره تن زخمی‌اش بود که به گواه مادر از شدت ترکش و جراحات حتی نمی‌توانست به پشت بخوابد. سال۱۳۹۲ به ایران بازمی‌گردد و این بار عزم شام دارد.

مرضیه از کسب اجازه فرزندش برای عزیمت به شام می‌گوید: آمد و گفت «مادر در افغانستان که به فیض شهادت نرسیدم، قصد دارم پیش حضرت زینب (س) بروم.»

به او گفتم اسدالله هنوز نتوانستم فرزندان پدرت را سامان بدهم که تو می‌خواهی بروی و شهید بشوی و سه فرزندت را به من می‌سپاری. اسدالله گفت «همان خدایی که من را در دامان شما بزرگ کرد، دوباره به شما توانایی می‌دهد تا برای فرزندانم پدری کنید.»

 

گروه خونی مرضیه‌خانم o منفی است و مرتب هر سه ماه یک‌بار به سازمان انتقال خون می‌رفته است

آخرین خط‌ نگه‌دار

اسدالله دو ماه با تکفیری‌ها مبارزه می‌کند. یازدهم ماه محرم در منطقه حلب همراه هم‌رزمانش در محاصره تکفیری‌ها قرار می‌گیرد. ساعت‌ها در محاصره می‌مانند تا اینکه اسدالله پیشنهاد می‌دهد محاصره را بشکنند؛ ولی آن جمع موافقت نمی‌کند. درنهایت می‌گوید که شما بروید و من به‌تنهایی خط را نگه می‌دارم.

اسدالله چند اسلحه بالای خط سنگر می‌گذارد و از چند نقطه شلیک می‌کند تا تکفیری‌ها متوجه غیبت هم‌رزمانش نشوند. هم‌رزمانش وقتی درحال دورشدن از آن مهلکه بودند، فریاد «یا حیدر (ع) یا حیدر (ع)» او را می‌شنیدند.

مرضیه‌خانم می‌گوید: یکی از آنها تعریف کرد که اسدالله پشت‌سرهم یا علی (ع) و یا حیدر (ع) می‌گفته است و ناگهان با آخرین یا علی (ع) صدایش خاموش می‌شود.

اسدالله در تاریخ ۹ آذر ۱۳۹۲ با اصابت خمپاره به شهادت رسید.

 

پسر به آغوش پدر رفت

مرضیه‌خانم آن روز را خوب یادش هست که خبر شهادت فرزندش را دادند. او تعریف می‌کند: یکی از آشنایان ما تماس گرفت و گفت از سوریه برگشته‌ایم و می‌خواهیم به دیدار شما و نوه‌تان، امیرحسین بیاییم. من دقیقا همان حالتی را پیدا کردم که روز خبر شهادت همسرم داشتم. همان جا پشت تلفن گفتم «انا لله و انا الیه راجعون.» می‌دانم که اسدالله هم به پدرش پیوست.

 

خانواده زبانزدِ انقلابی

در گلشهر و محله شهیدآوینی خیلی‌ها احترام این خانواده و مرضیه‌خانم را دارند. می‌گوید: بیشتر از هر چیز انقلابی‌بودن ما در نظر مردم آمده است و احتراممان را دارند. هر روزی که راهپیمایی بود، ساعت ۷ از خانه بیرون می‌آمدم و درِ تک‌تک خانه‌های همسایه‌ها را می‌زدم. بعد هم تا اول گلشهر پیاده می‌رفتیم. 

آنجا با همسایه‌ها سوار وانت می‌شدیم و خودمان را به میدان شهدا می‌رساندیم. غیر از راهپیمایی هرچه سخنرانی یا برنامه انقلابی در سراسر شهر بود، خودم را می‌رساندم، به‌خصوص در بزرگداشت شهدا حتما شرکت می‌کردم. در دوران جنگ تحمیلی هم همیشه در بدرقه و استقبال رزمنده‌ها و اسرا شرکت می‌کردم.

 

خانواده شهید سجادی پس از او هم راهش را ادامه می‌دهندمحبوب اهالی گلشهر

 

از خونش هم دریغ ندارد

گروه خونی مرضیه‌خانم o منفی است. گروه خونی کمیابی که به‌خصوص در دوران جنگ تحمیلی بسیار به آن نیاز بوده است. او مرتب هر سه ماه یک‌بار به سازمان انتقال خون می‌رفته و یک واحد خون اهدا می‌کرده است. حتی گاهی از سازمان، خارج از برنامه سه‌ماهه، تماس می‌گرفتند و می‌گفتند که خون گرم نیاز دارند که باز هم مرضیه‌خانم دست رد به سینه‌شان نمی‌زده است.

 

دیدار با رهبر و سردار دل‌ها

مرضیه‌خانم امسال برای دریافت نشان مشهدالرضا (ع) انتخاب شد؛ ولی به‌دلیل بیماری تنفسی، پسر کوچکش، سیدجمال‌الدین به نمایندگی از او این نشان را دریافت کرد. البته برای او افتخار واقعی دیدار رهبری و سردار شهید قاسم سلیمانی است.

سیدجمال‌الدین سجادی، فرزند کوچک مرضیه‌خانم، در این‌باره می‌گوید: سال ۱۳۹۵ مادرم با رهبر معظم انقلاب دیدار و گفت‌و‌گو کرد که در آن دیدار هم مطالباتش بیشتر درباره زندگی و کار مهاجران افغانستانی ازجمله تحصیل کودکان بود. آنجا رهبری نکات بیان‌شده مادرم را یادداشت کردند و نتیجه آن گفت‌و‌گو فرمان تاریخی حضرت آقا مبنی بر تحصیل رایگان همه دانش‌آموزان مهاجر بود.

خاطرم هست که مادر گفت «اینجا را کشور امام‌زمان (عج) می‌دانیم و به‌خاطر انقلاب اسلامی به ایران آمدیم. ما آمدیم تا کنار مردم ایران، امت واحده اسلامی مدنظر امام خمینی (ره) را تشکیل دهیم.»

مادرم همچنین چند سال پیش دیداری با سردار سلیمانی داشت و در آن دیدار سردار شهید، انگشتری عقیق به او هدیه داد. انگشتری که همیشه به انگشت اوست.

 

خانواده شهید سجادی پس از او هم راهش را ادامه می‌دهندمحبوب اهالی گلشهر

 

محدوده‌ای به نام شهدا

مرضیه علاقه خاصی به گلشهر دارد. او که سال‌های سال در این محدوده زندگی کرده است، درباره این محله می‌گوید: گلشهر را خیلی دوست دارم، چون اکثرشان مردمانی مستضعف و مظلوم هستند. بار‌ها در مصاحبه‌ها گفته‌ام در گلشهر بدون وضو پا نگذارید؛ چون تمام این خیابان‌ها به نام شهدای جنگ تحمیلی و مدافع حرم است.

خواسته او این است که دولتمردان ایرانی با مهاجران افغانستانی بهتر رفتار کنند. مرضیه‌خانم می‌گوید: مهربانی شما ایرانی‌ها زبانزد است و به کشور‌های مسلمان دور هم می‌رسد. ما اینجا در آغوش شما زندگی می‌کنیم. می‌دانم قانون است که مهاجران بدون مجوز را بیرون کنند، ولی همین کار را با احترام انجام دهند و تحقیرشان نکنند.

 

 

* این گزارش دوشنبه ۲۹ بهمن‌ماه ۱۴۰۳ در شماره ۶۱۲ شهرآرامحله منطقه ۵ و ۶ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44