
باز هم اگر لازم باشد فرزندانم را به جبهه می فرستم
عزرا اخترنیاخراسانی؛ مادری است از محله طبرسیشمالی مشهد که در ۷۳ سالگی هنوز هم معتقد است دفاع مقدس وظیفه است و خداینکرده اگر لازم شود باز هم فرزندش را به جبهه خواهد فرستاد.
مادر شهید سیداحمد دَرسازپناه که در راه دین و میهن یک شهید و یک جانباز دارد، امروز در خانهای کوچک که متعلق به دیگری است بهتنهایی روزگار سپری میکند و گاهی به یاد جگرگوشه سفرکردهاش اشکی میریزد.
پدر که رفت، دیگر قالیبافی نکرد!
از آن مشهدیهای اصیل است که نزدیک ۴۰ سال پیش ساکن کوچه چهنو بوده. یکیدوسال پساز درگذشت شوهر مرحومش با بچهها به محله طبرسیشمالی میآید و در خانهای در محدودهای که هنوز مسکونی به نظر نمیرسیده ساکن میشود.
میگوید: آنموقع اینجا بیابان بود و تکوتوک خانه ساخته بودند؛ آن هم بدون آب و برق و گاز و تلفن. پسر بزرگم سیداحمد زن و بچه داشت و در جای دیگری زندگی میکرد.
از شوهرش که میپرسیم، بیان میکند: آن خدابیامرز قالیباف بود. در خانه دار قالی داشتیم و بهجز شوهرم، سیداحمد و دوتا از دخترهایم نیز گاهی پای دار قالی مینشستند. پدر بچهها در روز عاشورا فوت کرد. بعد از آن بچهها دیگر سراغ قالیبافی نرفتند.
مادر شهیدسیداحمد دَرسازپناه درباره بچههایش عنوانمیکند: هفت بچه داشتم؛ سه پسر و چهار دختر؛ در عملیات خیبر پسر بزرگم سیداحمد شهید شد. پسر دومم هم جانباز است. دو پسرم همیشه در جبهه حضور داشتند. الان شش بچهام متاهل و سر خانه و زندگی خودشان هستند.
اگر فرزندم بود ۱۰۰ سال دیگر زنده میماندم
او با اشاره به ویژگیهای فرزند شهیدش میگوید: بنّایی میکرد و با اینکه متاهل بود، بعداز فوت پدرش خرج من و بچهها را میداد. خیلی دست و دلباز بود؛ میوه نوبر و پیراهن و چادر و... بود که برایمان میآورد.
میگفت: این بچهها پدر ندارند و من در قبال آنها پیش خدا مسئولم. سعی میکرد خواهر و برادرش نبود پدر را احساس نکنند. روز مادر که میشد، حتما به من سر میزد. او قاری هم بود و یک بار که در مسابقهای قرآنی شرکت کرده بود، از تلویزیون نشانش داده بودند.
حاجخانم اخترنیا با افسوس عنوان میکند: اگر بچه دیگری مانند سیداحمد داشتم، ۱۰۰ سال دیگر زنده بودم؛ اگرچه بچههای دیگرم هم خوب و باخدا و اهل نماز و قرآن هستند. اوایل که به این خانه آمدیم سل داشتم، پسرم هوایم را داشت و از آن سوی شهر، حتی نیمهشب به اینجا میآمد و مراقب حالم بود.
اگر بچه دیگری مانند سیداحمد داشتم، ۱۰۰ سال دیگر زنده میماندم
کشتند و بردند...
او ادامه میدهد: سیداحمد بسیجی بود و هفتهشتبار به جبهه رفت، یکبار شیمیایی شد. یادم میآید عروسم خانه ما بود که در زدند. او رفت دم در؛ خبر مجروحشدن سیداحمد را که حالا در خانه خودش بستری بود، آورده بودند. عروسم بیآنکه به من چیزی بگوید، رفته بود خانه خودشان.
پسرم شیمیایی و به گمانم مدتی در اهواز بستری شده بود. وضعش که بهتر شده بود، او را به مشهد فرستاده بودند. مادر شهید دَرسازپناه میافزاید: وقتی دیدم عروسم از دم در برنگشت، به خانه آنها رفتم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است.
سیداحمد را دیدم که درست نمیتوانست حرف بزند؛ با خودش حرف میزد و متوجه اطراف نبود.
میگفت: کشتند، بردند، گرفتند، چندتا از ما، فلان نفر از آنها... مرا که دید شروع کرد به سروصداکردن؛ میگفت چرا به مادرم گفتید! به حرم امامرضا(ع) بردیمش، بعد حالش بهتر شد.
آنقدر به جبهه میروم که سرِ دستها بَرَمگردانند
این شهروند میگوید: شاید ۲۰ روزی از زیارت حرم نگذشته بود که دوباره راهی جبهه شد. وقتی میخواست برود بهدلیل مجروحبودنش به او گفتم اگر تو بروی من کسی را ندارم که از من نگهداری کند.
گفت: آنقدر به جبهه میروم که سرِ دستها بَرَمگردانند و به تو بگویند مادر شهید. در همان دفعه بود که شهید شد. خیلی دلش میخواست به شهادت برسد. شهیدسیداحمد دَرسازپناه اسفند ۱۳۶۲ در عملیات خیبر، محور «هورالهویزه-شمال بصره» به شهادت میرسد، اما کالبد پاکش حدود ۲۰ سال بعد شناسایی میشود.
مادرش میگوید: گفتند جنازهاش آنسوی آب مانده است. مدام به معراج شهدا و مهدیه مشهد سر میزدم تا ببینم در میان شهیدانی که آوردهاند یا تشییع میکنند، پسرم را پیدا میکنم یا نه.
بعد از حدود ۲۰ سال جمجمهای از او آوردند که پسر دومم که جانباز بود آن را شناسایی کرد. داشتم نماز میخواندم که عروسم خبرش را برایم آورد.
گریههایت نمیگذارد بیایم
حاجخانم اخترنیا بیان میکند: خیلی برایش بیتابی میکردم و از غصه او دو بار عمل قلب باز کردم. یک شب به خوابم آمد؛ در بیابانی بودیم که گندمزاری میان من و او قرار گرفته بود.
خوشههای گندم خیلی بلند بود. به او میگفتم بیا این طرف پیش من. میگفت این گریههای تو نمیگذارد بیایم. یک بار دیگر هم خواب دیدم که برایمان نان و پول آورده است. گفت چون کسی نیست برایت نان بگیرد من گرفتم! گفتم من هم با تو میآیم، گفت نه، باید بروم، آقایی منتظرم هستند. خوابهایم را برای همسایهای که به او بیبی میگفتیم
تعریف کردم. او گفت که سیداحمد از گریههای تو ناراحت است. از آن به بعد توبه و گریههایم را کم کردم...
حالا این مادر شهید اگرچه بچههای خوبی دارد که دائم به او سر میزنند، دلش میخواهد دیگران هم حال و احوالش را بپرسند.
دیگرانی که میتوانند مسئولانی باشند که در مناسبتهایی چون روز مادر یا روز تکریم مادران و همسران شهیدان به خانه او میآیند و با شاخه گلی این روز را به او تبریک میگویند، شاید از حسرت مادری به دیدار سیداحمدش بکاهند... مادری که به زور قرص زندگی میکند.
*این گزارش یکشنبه، ۲۴ فروردین ۹۳ در شماره ۹۸ شهرآرامحله منطقه ۳ چاپ شده است.