وقتی راهی جبهه شد، همسرش باردار بود. غیر آن، سه بچه قدونیمقد دیگر هم داشت. سال۶۲ در عملیات خیبر اسیر شد. تا هشتماه خبری از او نداشتند و مفقودالاثر بود.
عباسعلی نوری هفتسال در اسارت ماند و بعد که برگشت، یک جانباز اعصاب و روان و شیمیایی بود. بچههایش بعد از این همه سال دوری از پدر، با مردی روبهرو بودند که فوبیای شدید از ماندن در محیط بسته داشت. هیچ دری نباید قفل میشد. حتی صدای ریموت ماشین، او را به هم میریخت. عوارض شیمیایی هرازچندگاهی خودش را نشان میداد، اما با اینکه از او خواستند برود مدارکش را تکمیل کند، امتناع کرد و گفت هرکار کرده برای رضای خدا بوده.
حالا بعداز گذشت این سالها، باباعباسعلی که ساکن محله استاد یوسفی است، در هشتادوچهارسالگی چنان بر بستر افتاده که میتوان گفت قادر به انجام هیچ کاری نیست. غذایش را با سرنگ میدهند و با کمک دستگاه نفس میکشد. خانواده باباعباسعلی با عشق دورش میچرخند و پرستاریاش میکنند. آنها هم مثل پدرشان هیچ توقع مالی از هیچ نهاد و سازمانی ندارند، اما امان از درد کمتوجهی و درکنشدن!
درِ کوچک آهنی حکایت از آن دارد که قرار است پا در خانهای ساده بگذاریم. همینطور هم هست. خانه و زندگی عموعباسعلی بیریاتر از زندگیهای امروزی است. درهای چوبی قدیمی، پرده تور ساده، فرشهای گل قرمز و کرسیای که کنار دیوار گذاشته شده است، صفا و آرامش خاصی دارد.
تخت باباعباسعلی چندقدم آن طرفتر از کرسی قرار دارد. صدای بوقبوق دستگاههایی که به او وصل است، در فضای پذیرایی میپیچد. بالای سرش میروم. با صدایی بلندتر از معمول سلام میکنم، بلکه بشنود، اما فقط برای ثانیهای چشمش را باز میکند و میبندد. دخترش مرضیه میگوید «بابا، مهمان داریم»، اما باز هم پدر واکنشی نشان نمیدهد.
یک بیمار دیگر که شرایطی شبیه پدر من داشته، حین قطعی برق، جانش را از دست داده است؛نمیدانید چقدراسترس داریم
کنار همسر باباعباسعلی، زیر کرسی مینشینیم. عذراخانم هفتادسال دارد، اما انگار زحمات نگهداری از یک جانباز او را پیرتر از سنش کرده است. تازه از فیزیوتراپی آمده است. باباعباسعلی که حالش بد شده و روی جا افتاده، عذراخانم از نگرانی او سکته کرده و یک پایش بیحس شده است. باباعباسعلی قبل از انقلاب سوپر داشته. بعد از انقلاب وارد سپاه شده و سال۶۲ درحالی اسیر شده که پاسدار بوده است. آن زمان عذراخانم خودش بهتنهایی سوپر را میگردانده است.
عذراخانم ناراحتی ریه دارد و نمیتواند زیاد صحبت کند. مرضیهخانم رشته کلام را در دست میگیرد و ما را میبرد به دهه ۶۰؛ «من چهارساله بودم که پدرم اسیر شد. ابتدا خبری از او نداشتیم و مفقودالاثر بود.»
بعد رو میکند به مادر تا او توضیحات بیشتر را بدهد. عذراخانم میگوید: هشتماه مفقودالاثر بود. مدام میرفتم هلال احمر و سپاه تا ببینم خبری ازش آمده یا نه. یک روز زنگ زدند و گفتند «تعدادی عکس آمده بیایید شناسایی کنید.»
یک برگه بزرگ بود که روی آن پر از عکسهای کوچک سه در چهار چاپی بود. حاجی را شناختم و دور عکسش خط کشیدم. گفتند اسیر است. کلی خوشحال شدیم که زنده است. بعد از آن یک سال طول کشید تا یک نامه از او به دستمان رسید.
به گفته عذراخانم، مادر آقاعباسعلی آن موقع با آنها زندگی میکرده است. هرروز میرفته دم در مینشسته و میگفته «میخواهم وقتی پسرم برگشت، خودم اولین نفر باشم که او را میبینم.»
مرضیهخانم ادامه میدهد: بابا هفتسال و پنج ماه اسیر بود. در این مدت، هر پدری را میدیدیم، حسرت میخوردیم که چرا ما پدر نداریم. عمو و داییهایم گاهی ما را به تفریح میبردند ولی در پس همه این توجهات، غم بزرگ دوری از پدر روی قلبمان بود.
سال۶۹ که قرار بوده باباعباسعلی جزو آزادگان به کشور بیاید، بچهها همراه مادرشان راهی خیابان پنجتن میشوند. مرضیهخانم تعریف میکند: خیلی شلوغ بود. خیلی! حتی از شهرستانها آمده بودند. کلی آنجا منتظر شدیم، بعد گفتند برویم فرودگاه. آنجا که رفتیم، باز گفتند بابا را آوردهاند خانه. وقتی برگشتیم سمت خانه، تمام محل پر از جمعیت و پدرم بالای پشت بام بود.
محمد آلبوم را میآورد و عکسهای آن روز را نشان میدهد تا شلوغی جمعیت را ببینیم. مرضیهخانم ادامه میدهد: بعد این همه چشمانتظاری، پدرم ما را نمیشناخت. خیلی توی ذوقمان خورد. جمعیت که رفت و خلوت شد، تازه خودمان را به او معرفی کردیم.
از همان اولین روزهای آزادی پدر، آثار شکنجه و هفتسال اسارت خودش را نشان داد. باباعباسعلی بثورات پوستی روی صورتش داشته که ناشی از عوارض شیمیاییشدن بوده است. او در اسارت مورد شکنجههای زیادی قرار گرفته بود. در آن دوران با باتوم ضربههای متعددی به سر و گردن و کتف او وارد کرده بودند. بهخاطر پشتسرگذاشتن آن روزهای سخت، باباعباسعلی فوبیای شدید از فضای بسته پیدا کرده بود.
محمد میگوید: در خانه ما هیچ دری حتی سرویس بهداشتی و حمام قفل ندارد. به محض اینکه دری قفل شود، حال پدرم بد میشود. سوار آسانسور نمیشود. با اینکه به لحاظ پزشکی نیاز بهامآرآی داشته، نمیتواند در این دستگاهها و فضاها قرار بگیرد.
فرزند کوچک باباعباسعلی ادامه میدهد: در ماشین که سوار میشود، قبل از اینکه درها قفل شود، پنجرهها را باز میکنیم. حتی شنیدن صدای ریموت ماشینهای داخل خیابان، فشار عصبی به پدرم میآورد.
به گفته محمد، ضربههایی که به کتف و گردن پدرش وارد شده آنقدر زیاد بوده که حتی سالها بعد از آزادی، وقتی نوهها روی شانههایش میرفتند، میگفته درد میکند. عذراخانم ادامه میدهد: وقتی تازه آزاد شده بود، پایش تیک و پرش داشت. فشارش بالا بود و روزی دوبار راهی بیمارستان میشدیم.
همان اولین ماههای بعد از آزادی، یک پرونده برای آقاعباسعلی تشکیل میدهند و ۴۵درصد جانبازی را برایش تعیین میکنند. بعد هم از او میخواهند که برای تأییدیه مشکلات شیمیاییشدن و... مراحل پزشکی را طی کند تا درصد جانبازیاش افزایش پیدا کند، اما او دنبالش نمیرود و میگوید «من از جانبازانی که دست، پا و چشم از دست دادهاند، خجالت میکشم. هر کار هم کردهام برای رضای خدا بوده.»
ششماه بعد از آزادی، آقاعباسعلی در سپاه فعالیتش را ادامه میدهد. مدتی را در سپاه امامرضا (ع) بوده و سال۸۱ در پادگان شهیدبرونسی بازنشسته میشود. وقتهایی بوده که در محل کار حالش بد میشده و همکارانش او را به پزشک میرساندند.
هرچه گفتم پدرم جانباز اعصاب و روان است، فوبیا دارد، نباید تنها و در محیط دربسته باشد، هیچکس توجهی نکرد
مرضیهخانم تعریف میکند: مدتی من در بسیج فعالیت داشتم. یک شرایط استخدامی در سپاه پیش آمد که با استفاده از جانبازی بابا میتوانستم استخدام شوم، اما پدرم نگذاشت و گفت «تو خونت از دیگران رنگینتر نیست. به هرجا میخواهی برسی باید با تلاش خودت برسی.»
به گفته مرضیهخانم، پدرش این سالها را با وجود بیماری و مشکلات جسمی طی کرده و هیچ توقع مالی و حمایتی از هیچ نهادی نداشته است. این اواخر که حال پدر بد میشود، او و خانوادهاش فقط یک توقع دارند؛ اینکه یک جانباز اعصاب و روان را درک کنند و رفتاری متناسب با شرایطش داشته باشند.
او تعریف میکند: همین تابستانی که گذشت، یک روز از راه رسیدم و دیدم پدرم در خیابان نشسته است. گفتم «هوا گرم است. بیایید داخل.»، اما پدر گفت حالش خوب نیست. دیدم شرایطش مساعد نیست. بردمش بیمارستان. چون مشکلات تنفسی داشت، میخواستند دستگاههای تنفسی وصل کنند. ما را بیرون کردند و نگذاشتند همراهش برویم. هرچه گفتم پدرم جانباز اعصاب و روان است، فوبیا دارد، نباید تنها و در محیط دربسته باشد، هیچکس توجهی نکرد.
اشکهای مرضیهخانم جاری میشود و میگوید: بعد این، کار پدرم به آیسییو کشید و به این روز افتاد. اکنون هم چهارماه است که وسایل لازم را اجاره کردهایم و در خانه از او مراقبت میکنیم.
او درحالیکه منقلب شده است، ادامه میدهد: اگر پدرم تنها و در محیط دربسته نمیرفت، اینطور نمیشد. کاش میگذاشتند همراهش برویم. ما هیچوقت توقع کمک مالی نداشتهایم، اما توقع داریم که یک جانباز اعصاب و روان را درک و متناسب با شرایطش با او رفتار کنند.
مرضیهخانم به خانوادهدوستی پدرش اشاره میکند و میگوید: هر بار حالش بد میشد، نگران مادرم بود. میگفت «بعد این همه سختی و تنهاییهایی که مادرت کشیده، نمیخواهم زمینگیر شوم و گرفتاری دیگری برایش رقم بخورد.» این دفعه هم که حالش اینطور شد، مادرم از شدت اضطراب و نگرانی، پای راستش بیحس شده.
قطعی برق یکی از نگرانیها و استرسهای این روزهای خانواده نوری است؛ زیرا دستگاههای پدر با برق کار میکند. مرضیهخانم میگوید: پرستار پدرم گفته است یک بیمار دیگر که شرایطی شبیه پدر من داشته، حین قطعی برق، جانش را از دست داده است. نمیدانید چقدر به خاطر این موضوع استرس داریم. البته برق طبقه بالا و پایین فرق میکند و وقتی برق طبقه بالا میرود، کابلها را جابهجا و به برق طبقه پایین وصل میکنیم. دفعه قبل در همین فاصله جابهجایی کابلها پدرم داشت عین ماهی نفسنفس میزد.
دختر باباعباسعلی میگوید: از نظر خیلیها جنگ تمام شده، اما برای خانوادههای جانبازان اینطور نیست. ما هنوز با تبعات و مشکلات آن زمان دستوپنجه نرم میکنیم. هنوز برای داشتن پدر داریم میجنگیم. خیلیها فکر میکنند پدرم از امکانات درمانی ویژهای برخوردار است، درحالیکه اینطور نیست و همانطورکه خودش میخواست، اکنون مثل یک شهروند عادی، تحت درمان است و با مشکلات هزینههای زیاد درمان دستوپنجه نرم میکنیم.
او ادامه میدهد: ازآنجاکه دیگران نمیتوانند یک جانباز اعصاب و روان را درک کنند، خواهرم دارد در دورههای پرستاری شرکت میکند تا کارهای اولیه موردنیازش را خودمان در خانه انجام دهیم.
حین همین صحبتها هستیم که مسعود دهساله از در وارد میشود. مرضیه اشکهایش را پاک میکند و با لبخند از او بهعنوان «یار آقاجان» یاد میکند و میگوید: پسرم، مسعود، همیشه با پدر به مسجد میرفت.
او صحبتش را میبرد به سمت ارتباط خوبی که باباعباسعلی با نوههایش داشته است و تعریف میکند: با هرکدام از نوههایش جدا بازی میکرد. آنها را به مسجد و بازار میبرد. قرآن یادشان میداد و برای قرآنخواندنشان جایزه میگرفت. الان که باباعباسعلی نیمههوشیار است، نوهها بالای سرش میآیند و برایش شعرها و سورههایی را که یادشان داده است، میخوانند.
به گفته مرضیهخانم، برادرزادههایش با اینکه محصل هستند، کارهای بهداشتی و حمام پدربزرگ را که باید روی تختش باشد، انجام میدهند.
باباعباسعلی از ۳۳سال پیش که در محله استاد یوسفی ساکن شده، در جلسات قرآن حضور فعال داشته است. او در ساخت مسجد محل هم مشارکت داشته است. مرضیهخانم میگوید: ما هرروز در خانه با صدای اذان پدرم بیدار میشدیم.
اکنون هفتماه است که دیگر این صدا را نشنیدهایم. پدرم مکبر مسجد بود و دعاهای بعداز نماز را او میخواند. هرروز برای اقامه نمازهای صبح، ظهر، شب به مسجد میرفت و مکبری میکرد.
حالا چند ماه است که غیبت دارد و مسجدیها جای خالیاش را حس میکنند. به گفته مرضیهخانم، امام جماعت مسجد همیشه برای سلامتی آقاعباسعلی دعا میکند و این همان چیزی است که برای پدرش ارزش دارد. او با خدا معامله کرد و هنوز هم پای این معامله مانده است.
* این گزارش چهارشنبه ۲۶ دیماه ۱۴۰۳ در شماره ۶۰۳ شهرآرامحله منطقه ۹ و ۱۰ چاپ شده است.